#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_184
زانوانش را بغل کرد و سرش را روی آن ها گذاشت. خیره به سنگ قبرِ پدر محسن و همسنگر شهیدش شد که کنارش آرمیده بود.
چهره های بشاش و خوش سیمایشان از درون قابِ عکس های بالا سرشان، دلربایی می کرد.
چگونه این جوان ها در اوج خوشبختی و شادکامی دل از دنیا کَندند و رفتند؟
چطور زن و فرزند را رها کردند؟
به یکباره یاد محمد افتاد.
باید از زندگی او سر در بیاورد. حتما در زندگی او رازی نهفته که همه از او مخفی می کنند.
باید از محسن کمک می گرفت.
دوستان پدرش که محمد را می شناختند. حتما از زن، یا زن و فرزندش خبر داشتند.
با گذشتن این افکار از ذهنش، نوری به دلش تابید و خوشحال شد.
نوای محسن دلنشین تر به نظرش آمد.
هر چند که با عقایدش نمی توانست کنار بیاید. ولی محسن بهترین بود. درست مثلِ علی و احمدآقا.
دردِ دلش را فراموش کرد و منتظر ماند تا ذکر و دعای محسن تمام شود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490