#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_189
دست محسن روی شانه اش نشست و آرام تکانش داد:"امید جان خوبی؟ طوریت شده؟"
باهمان چشمان بسته، با صدایی آرام گفت:"نه. چیزی نیست. سرم درد می کنه."
محسن با نگرانی گفت:"صبر کن الان برمی گردم."
و با سرعت دور شد. امید دستش را روی پیشانیش فشار داد. درد امانش را برید.
دلیلش را نمی دانست. حالِ آشفته ای داشت. دلش آشوب بود.
محسن دوباره صدایش کرد.:"امید جان این مسکن را بخور. حتما حالت بهتر می شه.:"
امید بی معطلی مسکن را گرفت و در دهانش گذاشت و با بطری آبی که محسن به دستش داد؛ فرو برد.
دوباره چشمانش را بست. به صندلی تکیه داد. محسن بطری را گرفت و گفت:"چند دقیقه استراحت کن. ان شاءالله بهتر می شی."
در اتومبیل را بست و رفت.
خودش را دید که میان دشتی پر گل ایستاده. عده ای جوان خوش سیما، که باصدای بلند می خندیدند، از کنارش گذشتند. در میان آن ها چشمش به محمد افتاد. با صدای بلند صدایش زد."محمد...محمد...." اما او صدایش را نشنید. به طرفش دوید و باز صدایش زد.
ولی گویی صدایش را کسی نمی شنید.
و کسی اورا نمی دید. بغض گلویش را فشرد. در میان این جوانان جایی نداشت.
اشک از گوشه چشمانش چکید و با صدای بلند گفت:"محمد... من اینجام."
اما فایده ای نداشت. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد.
با صدای آرام محسن، چشمانش را باز کرد.
باورش نمی شد. گونه هایش خیس بود و در حال گریه کردن.
سریع اشک هایش را پاک کرد. محسن کنارش نسشت. با مهربانی دستش را گرفت و گفت:"چی شده برادر؟ چی دلتنگت کرده؟"
امید چیزی برای گفتن نداشت. نمی توانست دردش را به کسی بگوید. هنوز بغض داشت که محسن گفت:" منم گاهی دلتنگ می شم. دلتنگ بابا.... دلتنگ سلامتی مادر.. دلتنگ خواهرم که دوره.. دلتنگِ مریم... منم گاهی بغض می کنم. گاهی گریه می کنم.
اصلا کی گفته که مرد نباید گریه کنه؟
مامانم می گه، بابا خیلی گریه می کرده. شبها سر سجاده. پس بابام هم دلتنگ می شده. درسته ما مَردیم؛ ولی مردها هم گاهی دلتنگ می شن."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490