#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_192
بعد از رفتن سرابی، خاله زری هم خدا حافظی کرد. احمدآقا را به امید سپرد.
قرار شد که فردا صبح زود برای عمل چشم احمدآقا همه بیمارستان باشند.
هوا تاریک شده بود. احمدآقا آرام خوابیده بود. امید در و دیوار اتاق را از نظر گذراند. چقدر دلگیر بود، این اتاق بِدون علی.
نگاهی به چهره احمدآقا انداخت.
سرش را روی دستانش گذاشت. لشکری از افکار منفی به قلعه مغزش حمله ور شد. در ستیزی نابرابر، مغزش دوام نیاورد.
کلافه برخاست و به سمتِ پنجره رفت.
گویی چشمانش چیزی نمی دید.
نشست و گوشی اش را برداشت.
روشنش کرد.
شاید ورود به فضای مجازی کمی دورش کند، از واقعیت تلخی به نام زندگی.
چرخی در فضای مجازی زد.
ولی نشد. اصلا مگر می شد توی این موقعیت روی موضوعی تمرکز کرد.
حوصله نداشت، پیام دوستانش بخواند.
بهتر بود این بساط را جمع کند.
بلند شد و به راهرو رفت که صدای ویبره گوشی اش را شنید. به صفحه اش نگاه کرد. با دیدنِ نامِ علی، گل از گلش شکفت.
با خوشحالی تماس را وصل کرد و به راهرو رفت.
صدای شاد و پر انرژی علی، برایش نوید بخشِ آرامش بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490