eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز گذشت و من هنوز با خودم درگیر بودم و بیشتر اوقاتم را توی اتاقم بودم. مرتب تمام گذشته ام را مرور می کردم .و افسوس می خوردم که چرا قادر را بیشتر نشناختم. برای تصمیم گرفتن باید از خیلی چیزها مطمئن می شدم . نمی دونم شاید هم دلم می خواست که قادر هم مثلِ سپهر؛ خودش بگه که دوستم داره.شاید اون طوری قانع می شدم. شاید هم داشتم برای خودم بهونه می آوردم. خودم هم نمی دونستم دنبالِ چی هستم . ولی دلم قرار نداشت. یه چیزی کم بود. یه چیزی سر جای خودش نبود. ومن راحت نمی تونستم خودم را قانع کنم.سردرگم بودم . آخر هفته بود . بعد از چند روز تنهابودن توی اتاق؛ به اصرار بچه ها اومدم حیاط تا باهاشون بازی کنم. حال آبجی فاطمه بهتر شده بود . لبِ ایوان نشسته بود و مارا تماشا می کرد. منم دلم برای بازی کردن تنگ شده بود. با دخترها حسابی گرم بازی شدم و بالا و پایین می پریدیم و سر و صدا و جیغ و فریادمون به آسمان بلند شده بود. چقدر این بچه ها انرژی داشتند و بودن باهاشون بهم شادی می داد. بعد از چند روز درگیری فکری؛ در کنارِ بچه ها همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط بازی می کردم. صدای زنگ در بلند شد و سرِجامون میخکوب شدیم. صدا کردم: _کیه⁉️ وقتی صدای ملیحه را از پشت در شنیدم؛با ذوق سمت در دویدم ودر را باز کردم .وارد که شد ودر را بستم؛ محکم توی آغوشم گرفتمش . خیلی دلم براش تنگ شده بود. حسابی قربون و صدقه هم رفتیم. وروی تخت نشستیم. دخترها هم با دیدن میثم خوشحال شدند و میثم را بردند اتاقشون که بهش اسباب بازی بدن. آبجی فاطمه هم رفت برای اماده کردن وسایل پذیرائی. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امید دستانش را روی صورتش کشید و بعد از کمی مکث گفت:" راستش بعضی رفتارهاتون برام عجیبه." محسن خندید و گفت:" وای من عاشقِ چیزای عجیب و غریبم. چه جالب! بگو مهندس جان:" امید لبخندی زد. محسن همیشه با کوچک ترین سوژه لبخند را مهمان لبهایش می کرد. محسن کنارش نشست و گفت:" منتظرم؟" امید گفت:"راستش برام عجیبه، شماها هزار تا درد و بدبختی دارید. یعنی خدایی که می گی هست، این همه بدبختی ریخته روی سرتون، باز می شینید سر سجاده و نماز می خونید و دعا می کنید. باز می گید مهربونه و دوستش دارید. اصلا سر در نمیارم.؟" محسن دستش را روی پای امید گذاشت وگفت:" یه خورده توضیحش سخته. ولی اگر ناراحت نشی چند تا مثال بزنم که راحت تر متوجه بشی. می خوام از زندگی شخصیت مثال بزنم. ناراحت نمی شی که؟" امید گفت:" نه اصلا ناراحت نمی شم. فقط الان حسابی ذهنم مشغوله:" محسن دستاش را توی هم قفل کرد. به روبرو خیره شد و گفت:" ببخشید ولی برای اینکه بهتر متوجه بشی، مجبورم این مثال رو بزنم. البته اولش بگم که توی این مدت که با هم هستیم، خوب شناختمت. می دونم که چقدر باگذشت و مهربونی. توی رفاقت هم که ماشاءالله کم نمی ذاری. ولی من با اجازه ات، از تمامِ مسائل زندگیت تا حدودی خبر دارم.نه اینکه بخوام فضولی کنم، نه. فقط متوجه شدم. اینو گفتم که اگه مثالی زدم، پیش خودت نگی من از کجا می دونم. حله؟" امید نفس عمیقی کشید وگفت:" حله." (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امید دستانش را روی صورتش کشید و بعد از کمی مکث گفت:" راستش بعضی رفتارهاتون برام عجیبه." محسن خندید و گفت:" وای من عاشقِ چیزای عجیب و غریبم. چه جالب! بگو مهندس جان:" امید لبخندی زد. محسن همیشه با کوچک ترین سوژه لبخند را مهمان لبهایش می کرد. محسن کنارش نشست و گفت:" منتظرم؟" امید گفت:"راستش برام عجیبه، شماها هزار تا درد و بدبختی دارید. یعنی خدایی که می گی هست، این همه بدبختی ریخته روی سرتون، باز می شینید سر سجاده و نماز می خونید و دعا می کنید. باز می گید مهربونه و دوستش دارید. اصلا سر در نمیارم.؟" محسن دستش را روی پای امید گذاشت وگفت:" یه خورده توضیحش سخته. ولی اگر ناراحت نشی چند تا مثال بزنم که راحت تر متوجه بشی. می خوام از زندگی شخصیت مثال بزنم. ناراحت نمی شی که؟" امید گفت:" نه اصلا ناراحت نمی شم. فقط الان حسابی ذهنم مشغوله:" محسن دستاش را توی هم قفل کرد. به روبرو خیره شد و گفت:" ببخشید ولی برای اینکه بهتر متوجه بشی، مجبورم این مثال رو بزنم. البته اولش بگم که توی این مدت که با هم هستیم، خوب شناختمت. می دونم که چقدر باگذشت و مهربونی. توی رفاقت هم که ماشاءالله کم نمی ذاری. ولی من با اجازه ات، از تمامِ مسائل زندگیت تا حدودی خبر دارم.نه اینکه بخوام فضولی کنم، نه. فقط متوجه شدم. اینو گفتم که اگه مثالی زدم، پیش خودت نگی من از کجا می دونم. حله؟" امید نفس عمیقی کشید وگفت:" حله." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490