#گندمزار_طلائی
#قسمت_260
انگار ملیحه تصمیم گرفته بود؛ همون روز قضیه را ختم به خیر کنه. ومن دلشوره به جانم افتاده بود.
درسته که به قادر اعتماد داشتم؛ ولی می ترسیدم که زندگی با قادر من را به آرزوهام نرسونه . آرزوی زندگی در شهر وادامه تحصیل و ......
دلم می خواست بعد از ازدواج یه زندگی متفاوت داشته باشم. و دوست نداشتم برای ازدواج عجله کنم .
از دست ملیحه شاکی بودم که با این کارش من را دچار استرس کرده بود.
اما اون تصمیم خودش را گرفته بود .
وخیلی زود با قادر برگشت.
مامان در را باز کردو با ملیحه به اتاق آمدند. ملیحه یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خب دیگه عروس خانم تشریف ببرید حیاط و هر چه دلتون می خواد به قادر بگید . منتظره.
باز حالم بد شده بود. که دستم را گرفت و گفت:
_ماشاءالله چقدر ناز داری خانم.
و بعد من را به طرف حیاط کشید. چادرم را محکم گرفتم و سرم را پایین انداختم.
جلوی در دستم را ول کرد و گفت:
_از اینجا دیگه خودت برو.
آهسته از در بیرون رفتم.قادر روبه باغچه ایستاده بود.آرام سلام دادم.به سمتم برگشت و سر به زیر جواب داد.
وبعد به طرف تختِ گوشه ی حیاط رفت .با اجازه ای گفت و نشست.
و گفت:
_بهتره بشینی .
منم رفتم و گوشه دیگه تخت نشستم.
نفسِ عمیقی کشید و گفت:
_امروز به اصرار ملیحه آمدم . گفت که یه حرفهایی داری. هر چی که موجبِ نگرانیت می شه را بگو. هر شرطی هم داری بگو. می شنوم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#شبهای_بدون_او
#قسمت_260
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. لبهایم بیشتر کش آمد.
-دوستت دارم.
بُهت بود یا نگرانی، نمیدانم هر چه بود، زود رو برگرداند.
-باید برم.
توی چهرهاش خم شدم.
-ممنون که اومدی. دلم تنگ شدهبود.
مواظب خودت باش.
در را باز کردم و پایین رفتم. قبل از بستن در، خم شدم و دوباره نگاهش کردم.
-منتظرم زودتر فکرهات رو کنی. آخه طاقت دوریت رو ندارم.
فقط یک کلمه گفت:
-خداحافظ.
سوئچ را که چرخاند، در را بستم و قدمی عقب برداشتم. تا از پیچ کوچه بپیچد، با نگاهم تعقیبش کردم.
نفس عمیقی کشیدم. شاد و سبکبال به خانه برگشتم. دلم میخواست حال خوشم را با درختان باغچه تقسیم کنم. لحظه لحظه دیدارش را مرور میکردم و هر بار تعجبم بیشتر میشد. برای اولین بار کلماتی از دهانم خارج شد که بیسابقه بود.
"دوستت دارم."
این را از کجا آوردم؟ مهرداد حق داشت تعجب کند.
دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدای خندهام بلند نشود.
به دیوار سرد حیاط تکیه دادم که چهرهی مهربان ننهنرگس که از پنجره اتاقش نگاهم میکرد، خلوتم را به هم زد.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_260
این کلمات را قبلا هم شنیده بود. بله در کلام علی. او هم همین کلمات را گفت. او گفت که ما را به تمسخر نگیر. ما هم عاشقیم. ولی به عشق حقیقی رسیدیم.
به خاطر آورد، علی چگونه عشق زمینی اش را رها کرده و دل به عشق حقیقی بسته بود. عشقی که به خاطرش، حاضر بود جان دهد. احمدآقا هم همین طور.
یاد صحبت های حاج صابر افتاد. او هم از عشق و دلدادگی می گفت. از جوان هایی که دل از دنیا کنده بودند و جان بر کف، به سوی عشق حقیقی شتافتند.
پذیرفتنش برای او سخت بود. مگر لذتی بالاتر از لذات دنیا هم هست؟
یاد خوابش افتاد. محمد و شهیدانِ دیگری که غرق در لذت بودند.
محمد گفت:"می تونی کنار ما باشی، فقط باید مثلِ ما بشی."
درست است یا غلط؟
ذهنش به هم ریخت. دوبار درگیری بین عقل؛ منطق و عشق؛ محبت در سرش، شکل گرفت. این همه تضاد بینِ باور هایش و یافته های جدیدش، پذیرفتن را سخت می کرد. اصلا مگر می شود یک انسان مادی، یک جسم مادی، بتواند از مادیات دل بکَند. پس نیازهای مادی او چه می شود؟
حسابی با افکار ضد و نقیضش در گیر بود. با کلافگی دستانش را در موهایش فرو کرد و با حرص نفسش را بیرون داد.
سرش را روی بالش گذاشت.
به سقف خیره شد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دست دراز کرد و آن را از کنارِ تخت برداشت.
با دیدنِ صفحه گوشی لبخند به لبش نشست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490