#گندمزار_طلائی
#قسمت_284
صدای شادی بلند شدو قادر دستهام را فشرد و آرام کنار گوشم گفت:
_ممنونم ازت گندم من 😊
از لبخندش و از شادیش؛ شاد شدم.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم :
_خدایا شکرت😊
خطبه خوانده شدو دفتر را امضاء کردیم.
غیر از خانواده هامون بقیه از اتاق بیرون رفتند و مردهایی که محرم بودند ماندند.
حلقه هارا به دستمون دادند . همراه با صدای دست زدن و شادی دیگران ؛
قادر حلقه ی زیبایی را که برام خریده بود دستم کرد و من حلقه نقره ساده را دستش کردم .
یکی یکی بزرگترها آمدند و روی ما را بوسیدند و تبریک گفتند .
اول از همه بابا به طرفمون آمد .
پیشانی ام را بوسید و گفت:
_خوشبخت بشی گندمِ من.
وبغض گلویش را فشرد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. 😢
زود از اتاق بیرون رفت.
حالش را درک می کردم چون خودم هم دوری از او برایم سخت بود.
بقیه هم آمدند و تبریک گفتند و کادو دادند و رفتند.
وما در اتاق تنها ماندیم.
به قادر نگاه کردم . انگار توی فکر بود.
دستم را جلوی صورتش تکان دادم.👋
به خودش آمد به سمتم برگشت😊
_خوبی؟
لبخندش پهن تر شد و گفت:
_خوبم😊
_کجایی؟
آهی کشید وگفت:
_راستش گندم؛ داشتم خدارا شکرمی کردم. می دونی اصلا فکرش را هم نمی کردم یه روزی کنارِهم باشیم.
یعنی فکرش راهم نمی کردم یه روزی تو مالِ من بشی. گاهی وقت ها فکر می کردم رؤ یاش هم اشتباهه.
بعد کامل به سمتم برگشت وبا لبخند گفت:
_ولی الان دارم توی واقعیت می بینم.
دیگه برای همیشه تو کنارمی 😊
وای خدایا شکرت.
باورش برام سخت بودکه قادر حرفهای عاشقانه بگه و از رؤ یا وآرزو حرف بزنه .
همیشه فکر می کردم خشک و بی احساسه.
ولی نه قادرِ من خیلی هم مهربون و نرم و عاشق بود.
با نا باوری به حرفهای عاشقانه اش که تا ته وجودم می نشست گوش می دادم.
غرقِ در لذت شده بودم از شنیدنِ این سخنانِ عاشقانه .😍
و پیش خودم فکر می کردم.
"آنان که با خدایند؛ عاشق ترند"
و این را قادر ثابت کرد.
با رفتار قبلش و ابراز عشقش بعد از محرمیت و محبتهای بی پایانش 👌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_284
همه با سرعت به سمتِ حاجی و نیروهایش دویدند.
فریادِ (یا حسین) در دشت پیچید.
چند تن از نیروها، از نزدیک شدنشان جلو گیری کردند.
مجبور شدند دورتر بایستند و نگاه کنند.
یک نفر داشت به دقت فیلم می گرفت و دیگران با احتیاط، وسایلی را از گودالی که کَنده بودند؛ بیرون می آوردند. امید، دل توی دلش نبود. بیقرارِ رفتن و دیدن بود.
اما باید صبوری می کرد. زهرا به چهره پریشانِ او نگاه کرد و آرام گفت:" نگران نباش. همه چیز درست می شه. فقط صبور باش."
سرش را به نشانه تاکید تکان داد.
آقای سرابی کنارِ گوشِ زهرا گفت:" یعنی واقعا عمو محمد رو پیدا کردند؟"
زهرا با بغض گفت:" نمی دونم.... نمی دونم...خدا کنه خودش باشه."
زینب آرام اشک می ریخت. به آن ها نگاه کرد و گفت:"خودشه. من مطمئنم."
محسن بازوی امید را گرفته بود و امیدوارانه فقط گوش می داد و زیر لب ذکر می گفت.
چند لحظه ای در سکوت گذشت. امید خیره به روبرو بود. ولی هیاهوی درونش، رهایش نمی کرد. قبلش به سینه می کوبید و بیقراری می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490