#گندمزار_طلائی
#قسمت_293
در ماشین را بازکرد وپیاده شد.
سمتِ من آمد و در را برام باز کردو گفت:
_هوا خوبه بیا یه کم اینجا بشینیم.
خوشحال شدم و منم پیاده شدم و رفتم کنارش.
چند قدم اون طرف تر چند تا درخت بود که تازه برگهاشون جوانه زده بود .
دستم را گرفت و به سمت درخت ها برد.
هوای خیلی خوبی بود. نسیمِ روح نوازی هم می وزیدو نفسِ عمیقی کشیدم.
لبخند زدو گفت:
_بهتره بنشینیم.
زیرسایه ی درخت ها نشستیم.
خیره شد به چشمهام و دستهام را میان دستهاش گرفت و گفت:
_گندم جان خودت می دونی که چقدر دوستت دارم. از وقتی واردِ زندگیم شدی؛ زندگی برام یه معنای دیگه پیدا کرده. همیشه ترسِ این را داشتم که همسرم نتونه با شرایط کاریم و سختی هایی که داره کنار بیاد. ولی این چند ماه تو ثابت کردی که همراهِ خوبی برای من هستی.
حتی وقت هایی که دیر از سرِ کار برمی گشتم و می دونستم که تنهایی توی خانه چقدر بهت سخت گذشته؛ ولی اصلا گله نمی کردی.
هر روز که می گذره بیشتر از قبل؛ احساس می کنم که چقدر دوستت دارم و علاقه ام بهت بیشتروبیشتر می شه.
به خاطر داشتنت؛ همیشه خدارا شکر می کنم.
تا خواستم چیزی بگم یک دفعه خم شدو دستم را بوسید.
جا خوردم 😳
خواستم دستم را بکشم ولی نگذاشت و گفت:
_تو لایق بهترین هایی . اینو بدون .
تمامِ تلاشم را می کنم که احساس ناراحتی نکنی.
ولی .....
یک دفعه سرش را برگرداند. انگار گفتنش سخت بود براش.
مکثی کرد و دوباره با لبخند نگاهم کرد.
وادامه داد:
_ولی خودت هم می دونی مجبورم گاهی ازت دور باشم .
_یعنی دوباره مأموریت😩⁉️
_فقط چند روزه . زود برمی گردم.
_آخه باور کن خیلی سخته. این یکی را نمی تونم دیگه.
چرا باید بری؟
دستش را روی گونه ام گذاشت ونوازش کردو گفت:
_گندم جان هنوز یادت نرفته که به خاطر نبودنِ بابات چقدر سختی کشیدی؟
اگر من و امثالِ من نباشیم؛ ممکنه بلایی که سرِتو اومد؛ سرِ هزاران بچه دیگه بیاد.
ما باید بریم و از مرزهای کشور حراست کنیم.
سرم را پایین انداخته بودم و اشکهام بی اختیار می ریخت.
دستش را زیرِ چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد وگفت:
_یعنی می خوای با این اشکهات ناراحتم کنی؟
زود اشکهام را پاک کردم و گفتم:
_نه نه! فقط دلم تنگ می شه 😔
خندید وگفت:
_خب عزیزم منم دلم تنگ می شه.
ولی چاره ای نیست باید تحمل کنیم.
قرار نیست که زندگی همیشه گل وبلبل باشه که.
در کنار خوشی ها، سختی هایی راهم باید تحمل کرد. ولی در عوض امید داریم که بعد از چندروز سختی و دوری بازهم همدیگر را می بینیم.
پس اخم هات را باز کن و بخند. به برگشتنم فکر کن 😊
دلم نمی خواست ناراحت باشه. مخصوصا حالا که قرار بود چند روزی از هم دور باشیم.
لبخندی زدم که گفت:
_آفرین این شد. حالا پاشو بریم.
دستم را گرفت و به سمت ماشین رفتیم.
سوار شدیم. ولی دلم آرام نمی شد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_293
دمای هوا، آزار دهنده شده بود. ولی هیچ کس؛ حس نمی کرد.
همه منتظر، به حاجی و تیمش چشم دوخته بودند.
صدای تکبیر و صلوات مرتب در دشت طنین انداز می شد.
محسن روی شانه امید زد و گفت:"بهتره پشتِ سرت رو هم ببینی."
امید برگشت و با تعجب، پدر و مادرش را دید که با احمد آقا و خاله زری، نزدیک می شدند.
با زحمت از روی زمین بلند شد. عصایش را دست گرفت و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، به استقبال آن ها رفت.
مادر با دیدنش، بر سرعتش افزود.
پدر کتش را در دست گرفته بود و لبخند زنان نزدیک می شد.
امید خود را در آغوش مادر انداخت و بی اختیار اشکش جاری شد. هر دو در آغوش هم اشک می ریختند.
پدر دست روی شانه امید گذاشت و گفت:" بسه جوون، خودت رو اذیت نکن. "
امید خود را از مادر جدا کرد. پدر آغوش گشود و او، خود را در آغوشش رها کرد.
برای اولین بار، طعمِ آغوشِ گرمِ پدر را اینچنین با لذت می چشید.
مادر اشک هایش را پاک کرد. زهرا و زینب، پدر ومادرشان را در آغوش گرفتند.
بقیه هم نزدیک شدند و احوالپرسی کردند.
امید با کمک پدرش به سمتِ حصار برگشت و گفت:"محمد اونجاست. پیداش کردند." بعد انگشتر و نامه محمد را از جیبش بیرون آورد. به دستِ مادر داد.
با دیدنِ آن ها بعض گلوی مادر را فشرد. روی زمین نشست. هشدارهای پدر هم که می گفت(نشین خاکی می شی) هیچ اثری نکرد.
نامه را گشود و بادیدنِ دست خط محمد، دیگر نتوانست، اشکش را کنترل کند.
با صدای بلند ضجه زد.
خاله زری و دخترها دوره اش کردند.
تلاش آن ها برای آرام کردنش فایده ای نداشت.
مادر نامه را به سینه چسباند و فریاد زد:"ای خدا.... ای خدا.... محمد.. محمد."
بعد از سال ها داشت برای محمد عزاداری می کرد.
بغض چندین ساله اش بالاخره ترکید و سر باز کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490