#گندمزار_طلائی
#قسمت_296
وقتی رسیدیم؛ همه منتظرما بودند.
با خوشحالی ازمون استقبال کردند.
دلم برای امیر کوچولو تنگ شده بود. برای همین هم با اجازه ای به خانواده قادرگفتم و رفتم خانه خودمون.
همه در تدارکِ شام و سفره هفت سینِ فردا بودند. من مستقیم رفتم سراغِ امیر و بغلش کردم و نشستم. خیلی کوچک بود. دستهاش آنقدر کوچک بود. که می ترسیدم محکم بگیرمشون.
فقط می بویدم و می بوسیدمش.
بعد از نیم ساعت؛ قادر هم اومد. کنارم نشست و دوتایی با امیر بازی می کردیم.
چند دقیقه ای که گذشت.
گفت:
_گندم جان؛ من دیگه باید برم.
_وای به این زودی؟
_باید زودتر برم که آنجا آماده باشم.
مامان سینی چای را آورد و نشست کنارمون.
با تعارف مامان؛ چای را خوردیم.
که قادر گفت:
_با اجازه تون گندم چند روزی پیش شما باشه. من نمی تونم بمونم.
مامان با تعحب گفت:
_یعنی چی پسرم؟ اینجا خانه خودتونه.
_ممنونم. شرمنده شما و گندم جان هستم که سالِ تحویل کنارتون نیستم.
_ چه حرفیه؟ دشمنت شرمنده باشه.
عیب نداره به کارت برس. نگران گندم هم نباش. حواسمون بهش هست.
قادر با لبخند نگاهی بهم کردو گفت:
_بله حتما کنار شما بهش خوش می گذره.
بعد هم با اجازه ای گفت و ازجاش بلند شد.
با اینکه این شرایطِ کاریش را قبول کرده بودم ولی دلم هُری ریخت.
سعی کردم؛ خودم را کنترل کنم تا موقع رفتن؛ نگران من نباشه.
و چه زود رسید لحظه جدایی و فِراق😔
چقدر سخت بودنبودنِ قادر کنارم.
با چشمانی که پرده اشک تار و تیره شون کرده بود؛ بدرقه کردم مهربان همسرم را تا وجودش را با تمام مردم سرزمینم تقسیم کنم و باعثِ آرامش و راحتیِ دیگر مردم کشورم هم باشه .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_296
برای اولین بار، لذتِ واقعی را از عشقِ حقیقی چشید.
چه لذت بخش بود دوشادوشِ خوبان، کنارِ پیکر شهیدان، در سرزمینِ عاشقان،
قامت عشق بستن.
و چه زیبا و دلنشین بود، نوا و ذکر عاشقان، که با نوای فرشته های آسمان، آمیخته بود.
چون جامِ شرابی زلال، تسکینِ روح و جسمش شد، اولین نماز و اولین حسِ بندگی کردن.
با هر ذکر و رکوع و سجود، جانش مالامالِ شور و شعف و عشق می شد.
چه حالی است حالِ بندگی کردن.
چه حسی است، حسِ دیده شدن و پسندیده شدن از سوی معشوق.
چه ناب است لحظاتِ عشق ورزیدن به منبع عشق.
و چه آرامش بخش است، خود را در محراب عبادتِ خدای عاشقان دیدن.
در دشتی که بهترین ها در آن رزمیده و جان باخته بودند.
دور از زیور و زینتِ دنیا.
دور از کینه و دروغ و نیرنگ.
همه در کنارِ هم، با هر وضعیت اجتماعی و هر اندازه ثروت و مکنت.
همه برای یکی.
همه با هم سر به سجده بندگی گذاشتند.
(آمدم با کوله باری از گنه، دل پر زِ درد
بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم
گرچه دارم رویِ همچون شب؛ ولی قلبم
سپید.
پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم)
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490