eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.7هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا قرآن را برداشت وباز کردو چند آیه برامون تلاوت کرد. چقدر صداش دلنشین بود و چقدر قشنگ کلام خدا را تلاوت می کرد. البته قرآن خوندن را هم زمانِ اسارتش یاد گرفته بود. محوِ آیاتِ قرآن شده بودم که صدای توپِ معروفِ سال تحویل بلند شد. همه خوشحال بودند و عید را تبریک می گفتند و اول از همه بابا یک یک مارا بوسید و عیدی هامون را از لای قرآن داد. والبته سهم قادر را هم همان جا نگه داشت. مامان شیرینی تعارفون کرد. همه خوشحال بودیم ومن در پسِ لبخندم، دلم پیشِ قادر بود.😔 به این فکر می کردم که الان کجاست و چه می کنه ⁉️ چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگِ در بلندشدو خانواده قادر به دیدنمون اومدند. البته با طبقی پر از هدیه برای عروسشون. با اومدنشون انگار داغِ دلم تازه شد.وقتی عید را بهم تبریک گفتند؛ بیشتر جای خالی قادر را حس کردم.😩 دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم.بغضم ترکید و اشکم جاری شد. گلین خانم قربون صدقه ام رفت و پیشونیم را بوسید وکنار خودش من را نشوند و با پشتِ دستش اشکهام را پاک کردوگفت: _قربونت بشم گندم جان؛ غصه نخور مادر. روزِ عیدِ شگون نداره اشک بریزی. قادر هم میاد. به همین زودی میاد. از همه شون خجالت کشیدم. می خواستم برم توی اتاقم که تنهایی اشک بریزم. ولی نمی شد. یادِ حرفهای قادر افتادم . باید صبوری می کردم . با اینکه خیلی سخت بود. توی دلم گفتم"خدایا به خاطر تو." بعد بااجازه ای گفتم و رفتم صورتم را باآب سرد شستم وبرگشتم. که لیلا دستم وگرفت وپیش خودش نشوند. دونه دونه کادو ها را باز کرد. با ذوق وشوق بهم داد. بقیه هم تبریک می گفتند. نمی دونم کِی این همه وسیله را خرید کرده بود. ومن شرمنده این همه محبتشون شدم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
زنگِ خانه خاله زری را که زدند، بدونِ معطلی در باز شد. با شنیدنِ صدای "بفرماییدِ" احمد آقا، همه کنار ایستادند، پری خانم با عصایش وارد شد. محسن گفت:"آبجی ملیحه، شما هم بفرمایید." ملیحه دستِ حسین را محکم گرفت و گفت:"مامان جون اذیت نکنیا." او هم سر تکان داد و گفت:" چشم مامان جون." و پشتِ سرِ مادر بزرگش پا به حیاط گذاشت. ملیحه رو به همسرش کرد و گفت:" حسن آقا، لطفا حواست به این وروجک باشه." و با مریم داخل شدند. حسن آقا، دستش را پشتِ کمرِمحسن گذاشت و گفت:" بفرما آقا داماد. بالاخره نمردیم و برادر خانممون رو داماد کردیم." محسن سر به زیر انداخت و گفت:" اختیار دارین. اول بزرگترا." حسن آقا بلند خندید و گفت:"از وقتی از سوریه برگشتی، خیلی تعارفی شدی؟" هر سه خندیدند و وارد شدند. خاله زری و احمد آقا همراه مریم و آقای سرابی جلوی در ورودی ساختمان، منتظر بودند. احوالپرسی کردند و تعارف کردند که وارد بشن. خاله زری، با امید دست داد و رویش را بوسید و گفت:"خاله جان، حواسم هست رفتی توی تیمِ اون وری ها؟ خودت هم یادت باشه." احمد آقا خندید و گفت:"خانم اذیتش نکن این آقای زن ذلیل رو." بعد همه بلند خندیدند و وارد ساختمان شدند. محسن آخرِ از همه با سبدِ گلی زیبا وارد شد. سر به زیر جلوی در ایستاده بود که خاله زری گفت:"زینب جان! آقا محسن را معطل نذار." زینب چادرِ سفیدِ گلدارش را جلوتر کشید و نزدیک شد. آرام سلام داد. دستش را جلو برد. محسن جوابش را داد و گل را در دستش گذاشت. زینب تشکر کرد. احمد آقا گفت:" خوش اومدی پسرم بفرما." همه نشستند و خاله زری و مریم و آقای سرابی مشغولِ پذیرایی بودند که صدای زنگ در بلند شد. این بار پدرِ امید بود که با جعبه ای شیرینی وارد شد. امید، مادرش و مریم، به استقبالش رفتند. دست همگی را به گرمی فشرد و پیشانی مریم را بوسید و گفت:" خوبی دخترم؟" مریم با لبخند پاسخش را داد. امید نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490