#گندمزار_طلائی
#قسمت_388
همیشه اطلاعاتِ مینا خانم از من بیشتر بود.
خیلی نگران بودم. تصمیم گرفتم ازش بپرسم. روزِ بعد که به منزلمون آمد.
سرِ حرف را باز کردم و پرسیدم:
_مینا خانم جان؛ فکر کنم داره مرز؛ اتفاق هایی می افته؟
با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_آره یه چیزهایی حس کردم.
یاسر هم این روزها زیاد سرِ حال نیست.
ولی چیزی به من نمی گه.
دوباره پرسیدم:
_یعنی اصلا نگفته چه خبره؟
_نه نگفته. ولی من خوب می دونم که یه خبرهایی هست.
دفعه قبل هم که سید ابراهیم شهید شد.
یاسر همین حال را داشت.
بیقراره و نگران. مرتب تو فکره.
_درست مثلِ قادر.
راستش مینا خانم من خیلی نگرانم.
می ترسم اتفاقی برای قادر بیفته.😔
دستش را روی پام گذاشت و گفت:
_نگران نباش. توکلت به خدا باشه.
ان شاءالله که طوری نمی شه.
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و پاشدم حسین را که بیدار شده بود؛ بیارم.
بعد ازحرف هایِ مینا خانم؛ دیگه مطمئن شدم خبریه.
دلم بیقراری می کرد.
نگران بودم و فقط دعا می کردم قادر سالم برگرده.
دیگر روی کارهام تمرکز نداشتم. فقط نگاهم به ساعت بود. منتظرو نگران.
بچه ها هم انگار متوجه حالِ خرابم شده بودند.
به چهره معصومشون که نگاه می کردم؛ بغض می کردم و یاد بچه های سید ابراهیم می افتادم.
یادِ حرفهای جانسوزه زنش می افتادم.
"کاش قادرِ من این قدر خوب نبود. کاش حد اقل یه بدی ازش دیده بودم.
می ترسیدم. خیلی می ترسیدم که شهید بشه. بعد من بِدون اون چه کار می کردم.اصلاتحملِ دوری چند ساعتش را هم نداشتم. چه برسه به...ِ
وای نه نه. اصلا نمی تونم بهش فکر هم کنم. من بدون قادر می میرم.😭"
بی اختیار اشک می ریختم.
"وضع بابا هم که خوب نبود.
یعنی من دوباره بدون بابا و بدون همسر.
بدون پشت و پناه....
نه دیگه نمی تونم. 😩"
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون