#گندمزار_طلائی
#قسمت_398
در مدتی که قادر بیمارستان بود؛ مرتب کنارش بودم.گاهی بچه هارا با خودم می بردم؛ خسته می شدند و گریه می کردند.
کلافه می شدم؛ نمی دانستم کدام یک را ساکت کنم. گاهی مینا خانم بود و گاهی هم پرستاری به کمکم می آمد.
دورانِ سختی بود. خیلی سخت.
ولی همین که می دیدم؛ قادرم زنده است و امید داشتم به بهبودش؛ خدارا شکر می کردم.
فصلِ کار مزرعه بود.
ولی با این حال؛ همه برای ملاقات قادر آمدند. حتی بابا با آن حالِ بیمارش.
شبی را کنارمان ماندند و رفتند.
لیلا کنارم ماند.
روزها باهم بیمارستان می رفتیم و نوبتی بچه هارا در سالن انتظار نگه می داشتیم.
حال لیلا هم کم از حالِ من نبود.
ولی با این حال دلداریم می داد وبرایم مادری می کرد.
چقدر محتاجِ این نوازش های مادرانه اش بودم.
در آن دوسال دوری؛ چقدر دور بودم از محبتش. آرزو کردم همیشه کنارمان باشد.
قادر فارق از همه دلهره ها و جنب و جوشش برای کارش؛ ناچار روی تخت بیمارستان ماندگار شده بود.
وبا درد هایش می ساخت.
فرصتی پیدا کرده بودیم؛ تا دوتایی برای هم دردِ دل کنیم.
چقدر قادرم از گذشته خاطره داشت.
وچقدر همه جای گذشته اش من بودم.😊
هر خاطره ای می گفت؛ ختم می شد به من. و هر کاری انجام داده بود؛ برای راحتی من؛ و من آن سالها چقدر غافل بودم از این فرشته نجاتم.
چیزی که برام مهم بود؛ بودنش در کنارم بود.
که با تمام سلول های بدنم احساس می کردمش.
روزها گذشت و قادر در این مدت دوبار دیگر زیر تیغِ عمل رفت.
بالاخره مرخص شد.
و خبر مرخصی اش؛ برایم از هر خبری خوشحال کننده تر بود.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون