eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودشناسی🌹 سلام به خلیفه های خوب خدا🌹 امیدوارم که حالِ دلتون خوبِ خوبِ خوب باشه.🌸 و ایام به کامتان باشد 🌹 💟یک سوال به نظر شما چطوری باید خدا را شناخت . طوری که این شناخت ، شناختِ حقیقی باشد؟؟؟🤔 🔹حتی بعضی از آدم ها که خدا را قبول دارند ممکنه بعد از یک مدتی به وجود خدا شک کنند🤔 اینجا یک سؤال پیش میاد . 🔹آیا این انسان به خدای واقعی شک کرده یا به خدایی که می شناخته ؟🤔 واین مشکل عموم انسانهاست. که گاهی به خدایی که می شناسند شک می کنند 😳 آن وقت فکر می کنند به خدای واقعی شک کردند 👌 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🔹در این صورت چه باید کرد؟🤔 راهکار : اولا :خدای حقیقی را بشناسیم که شک بردار نیست ✅ ثانیا:آن خدا شناسی روز به روز وسیع تر و عمیق ترو نورانی تر بشه ✅ برای این کار باید از ابتدا مواظب باشیم راه خداشناسی را غلط انتخاب نکنیم👌 دین به انسان کمک می کنه که خدا را چگونه بشناسد که نه تنها به خدا شک نکنه بلکه تمام ِ عالم را نمایش تجلیات الهی ببینه ✅ ادامه بحث برای جلسه اینده ان شاءالله حتما با دقت مطالعه کنید . تا بعد درپناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
سلام امشب هم از داستان های محمد حسین داریم 😍😍👏👏👏
وسایلِ دود زا🌹😳 روزی دریک جنگل زیبا درختان با شادی کنارِ هم زندگی می کردند.🌳🌲🎄🌵🌴 تا اینکه یک وسیله دودزا که انسانها به ان خودرو می گفتند. واردِ جنگل شد.🚚 درخت پیر که از همه بزرگتر بود. گفت:من 85 سال است که در این جنگل زندگی می کنم . تا حالا چنین چیزی ندیده ام🤔 چند انسان از ان پیاده شدند. درخت گفت:من یه چیزهایی در موردِ وسیله نقلیه شنیده ام🤔 فکر کنم همین است. درخت پسرک را صدا زد. واز اوپرسید. پسرک گفت: بله درست است. ماشین، قایق، اتو بوس، قطار، موتور ، دوچرخه، 🚙 🚌 🚋 🏍 🚲⛴ وسیله نقلیه هستند. همان موقع از رودخانه قایقی رد شد.🚤 پسرک گفت:این هم وسیله نقلیه است. اما برای سلامتی انسانها وجنگل نباید وسایلِ نقلیه دودزا باشند. من به پدرم می گویم تا وسایل نقلیه ای بسازد که دود زا نباشند🚝 🌹نتیجه🌹 به فکرِ سلامتی انسانها وجنگل باشیم🌸 http://eitaa.com/joinchat/3567124493Cb0735de9fc @dastanhay دوستان لینک کانالِ مارا برای دوستانتان بفرستید ممنونم🌹🌹🌹🌹
ادامه داستان 🌸
قسمت 147 واقعا دلم می سوخت برای خواهرم وشوهرش. چقدر بده ادم محتاجِ کسی باشه و مجبور باشه هرچه به سرش میاره رو تحمل کنه . عمه پیشِ خودش چی فکر کرده بود . فکر میکرد بااین کارهاش ما رو به زانو در میاره. چشمش دنبال اموالِ ما بود و من باید یه فکری می کردم. نا خود اگاه فکرم رفت سمتِ سپهر. چقدر بهم امید داد. چه دلخوش بودم به وعده هاش . بغض گلوم رو فشرد . از جام پاشد و رفتم توی اشپزخونه . دلم نمی خواست دیگه بهش فکر کنم. دلم نمی خواست اشک بریزم. ولی نمی شد. یه قسمتی از زندگیم بود. نه سپهر تمام زندگی من شده بود.😭 راحت نبود فراموش کردنش. خیلی سخت بود. هربار که یادم می افتاد . قلبم فشرده می شد و اشکم جاری می شد. بدتر از همه این بود که نمی تونستم برای کسی دردم رو بگم جز ملیحه . اونم که داشت عروس می شد و می رفت. اشکام رو پاک کردم و سرم رو سمتِ آسمون گرفتم و گفتم : خدایا کمکم کن . جز خدا برای خودم یاوری نمی دیدم. بدبختی خانواده ام کم نبود. باید کاری می کردم که این غم ها وغصه ها تموم بشه. این بار فقط توکلم به خدا بود و بس. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 148 نفس عمیقی کشیدم . تصمیم گرفتم فعلا کاری کنم که از عروسی ملیحه لذت ببرند.واین شب عیدی بهشون خوش بگذره . تا بعد ببینم خدا چی می خواد. دوباره برگشتم کنارشون . هنوز داشتند درد دل می کردند. یه لبخندی زدم وگفتم: _خب بهتره دیگه به فکر حنابندون ِ امشب باشیم. آبجی حالا چی بپوشیم؟😊 بعد هم زدم زیر خنده . وبحث را کشیدم به عروسی ملیحه . بعد هم پاشدم گفتم: _آبجی بیا قبل از رفتن به حنا بندون سفره هفت سین رو بچینیم. چقدرخوب شد اومدید اینجا امشب دور هم سال تحویل رو جشن می گیریم.😊 شب همه اماده شدیم ورفتیم. خدا رو شکر از عمه خبری نبود. ملیحه مثلِ ماه شده بود.😍 همه حواسم بهش بود. وذوق می کردم. ولی وقتی به یادتنهایی خودم می افتادم بغض می کردم . جشن به خیر وخوشی تموم شد. برگشتیم خونه . و چند ساعت دیگه سال تحویل می شد. همه چیز را آماده کرده بودم. و سفره هفت سین را با کمک آبجی چیده بودم. بچه ها ذوق زده شده بودند. توی جشن هم کلی بهشون خوش گذشته بود و توی خونه هم کنارِ سفره هفت سین نشسته بودند. مرتب می پرسیدند. _کِی عید می شه؟😊 همه سعی می کردیم شاد باشیم. ولی غمِ درونمون غیر قابل انکار بود. مخصوصا آقا محمد که کاملا مشخص بود .چقدر داره غصه می خوره. باید یه کاری می کردم . پاشدم رفتم اتاقِ بالا و وسایلم را جمع کردم. وآوردم پائین . توی یکی از اتاق هاگذاشتم. بالا دوتا اتاق بود . ولی می خواستم کاری کنم که احساسِ راحتی کنند. بعد هم به اندازه کافی رختخواب بردم توی اتاقِ بالا. از پنجره اتاقم گندمزار رو نگاه کردم که درسکوت و تاریکی شب فرو رفته بود. این اتاق و این پنجره واین گندمزار رو دوست داشتم. ولی شادی خانواده ام از همه چیز مهم تر بود. باید پا روی خواسته های دلم می گذاشتم تا دلِ اونها را شاد کنم. پس با گندمزار وپنجره واتاق خدا حافظی کردم ورفتم پائین . آبجی رو صدا کردم. گفتم : _شما ازاین به بعد اینجا زندگی می کنید توی خونه خودتون . پس وسایلتون رو ببر بالا . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 نمی خواهم دگر بودن به دنیا را خدایا ندارم در درونم آرزویی جز تو شاها همی دانم که باید رهسپارم بی تقاضا رِسَم بر وصل و گردم سبک بال الها اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شبتون بهشت دلتون آرام التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون