eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 210 باباومحمد تا کنارِ ما شین اومدند وما رو راه انداختن. دلم پیش بابا و آبجی وبچه ها موند. توی راه برگشت باز ساکت بودم و نگران آینده. مامان وگلین خانم ومش حیدر از مراسم و مهمون ها ...... میگفتند. ولی من انگار هیچی نمی شنیدم. یک دفعه با صدای مامان به خودم اومدم. _گندم جان مادرپاشو رسیدیم. وای خوابم برده بود . خیلی خجالت کشیدم .مثلِ بچه کوجولو ها توی ماشین خوابیده بودم. پیاده شدم و از همه خدا حافظی کردم الا قادر . سریع رفتم توی خونه . خوب می دونستم که الان لُپ هام از خجالت گل انداخته . داغیش را حس می کردم. سریع خودم را از جلوی چشمشون دور کردم. شب گلین خانم اومد پیشمون وتا دیر وقت نشست. با مامان از هر دری سخنی می گفتند ومنم گوشه ای کتابی دست گرفته بودم . ورق می زدم. ولی هیچ چیز ازش نمی فهمیدم. می دونستم سحر فردا بهم سر می زنه . می دونستم سپهر به زودی میاد. ومی دونستم سپهر دست بردار نیست. وخوب می دونستم گلین خانم تا پایانِ چهلم عمه به حرمت لباس سیای بابا حرفی نمی زنه. ولی مطمئن نبودم که قبلا از بابا قولی گرفته یا نه؟ ومن باید صبوری می کردم .تا ببینم چه می شود؟ اما تا کِی؟ اما چه جوری؟ آیا کسی از آشوبِ دلِ من خبر داشت.؟ آیا کسی از برزخ درون من آگاه بود؟ قطعاً نه❗️ باز احساسِ تنهایی وبی کسی داشتم. وقتی کسی نباشه که دردِ دلت رو بهش بگی، مثلِ من بی کس وتنها می شی . مثلِ من دلت آشوب می شه. مثلِ من سرِ دوراهی ها مستأصل می شی.توی دلم می گفتم: _خدایا خودت یه راهی جلوی پام بگذار. خودت هدایتم کن .😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 211 فردای آن روز ملیحه وسحر دوباره به دیدنم آمدند . مامانم در جریان نبود. ولی سحر بدونِ هیچ واهمه ای ، به مامان گفت که آمده تا از من خواستگاری کنه. ومامان مثلِ اسفند روی آتیش شد و آنقدر ناراحت شد و یکه خورد .که هر چه خودش را این طرف وان طرف زد .آخر نتونست چیزی نگه.وبه سحر گفت: _ببخشید دخترم ولی گندم قراره به زودی با کسِ دیگه ای ازدواج کنه . از حرفش جا خوردم وبا تعجب نگاهش کردم. _مامان ! من قراره ازدواج کنم😳⁉️ _بله دیگه . چله عمه ات که دربیاد .گلین خانم دوباره قراره بیاد با بابات صحبت کنه . بعد هم رو کرد به سحر وگفت: _ان شاءالله برادر شماهم خوشبخت بشه . بعد هم سریع از جاش بلند شد ورفت توی آشپزخونه. سحر متعجب بهم نگاه می کرد و ملیحه هم سرش رو پائین انداخته بود. که سحر گفت: _گندم مامانت چی می گه⁉️ _خودت که شنیدی می خوان بیان خواستگاری . ولی هنوز چیزی معلوم نیست . _آن وقت خودت چی⁉️ می خوای قبول کنی⁉️ _نه ، یعنی نمی دونم . هنوز که اتفاقی نیفتاده . کسی هم نظرمنو نپرسیده . _گندم گلین خانم همین همسایه تون نیست. می خواد تورا برای نوه اش خواستگاری کنه ⁉️ تا امدم چیزی بگم. ملیحه گفت: _راستش سحر جون گندم کم خواستگار نداره . اینجا هم محیط کوچیکه خبرها می پیچه . من در جریانم که باباش تا حالا چند تا خواستگار رو رد کرده . ولی قادر با بقیه فرق داره. فکر کنم این یکی رو باباش رد نکنه 😊 .خب پس داداشِ من یه رقیبِ قوی داره . باید بهش بگم . تا بیشتر تلاش کنه . برای به دست اوردن ِ شاهزاده ی قصه هاش 😁 بعد همه با هم خندیدیم. ومن مطمین بودم که خانواده ام اصلا موافق سپهر نیستند. و خودم هم هنوز مردد بودم. که آیا می تونم به سپهر اعتماو کنم. و به عنوان شریک زندگیم بهش تکیه کنم یا نه ⁉️ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت212 آن روز سحر رفت و من موندم با یه دنیا دل مشغولی . ومنتظرِ آمدنِ بابا . چون می دونستم که می تونه کمکم کنه . روزهای سختی بود . انتظار ودلشوره . تصمیم گرفتم تا اومدن بابا ، برم با ملیحه مشورت کنم . هر چند تا حدودی می دونستم که طرفدارِ قادره . ولی نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. از مامان اجازه گرفتم و چادرم را سر کردم. وقتی رسیدم خونه شون .ملیحه توی حیاط بود و با میثم بازی می کرد . صداشون تا توی کوچه می آمد. از دیدنم خوشحال شد. روی تخت توی حیاط نشستیم. هوا روبه خنکی می رفت . و پائیز نزدیک می شد . این یعنی این که رفتن ملیحه هم نزدیکه . اهی کشیدم از این فکری که به سرم زد. و نبودن ملیحه . که با لبخند نگاهم کردو گفت: _نبینم عروس خانم ناراحت باشه 😊 _دلت خوشه ها ملیحه . کدوم عروس ⁉️ اگه بدونی چقدر حالم بده . اصلا من اگه نخوام عروس بشم باید کی رو ببینم ⁉️😔 بیچاره شدم این چند وقت .اصلا راحتی وآسایش ندارم. همه اش فکر وذکرم شده ، سپهر ، قادر. قادر ، سپهر .... داشتم.راحت زندگیم را می کردم 😔 _الهی من فدات شم 😊 زندگی یعنی همین دیگه .ما مرتب در حال انتخاب کردن هستیم . واین هم یه انتخاب ِ برای تو . که باید دقت کنی کدوم بهتره ⁉️ _اصلا دلم نمی خوا د انتخاب کنم . دلم نمی خواد ازدواج کنم. حالا که این قدر سخته .اصلا نمی خوام که نمی خوام .😩 _به به عروس خانم مارا ببین. گندم واقعا خودتی ⁉️ یادم یه روز سرِ نترس داشتی .می خواستی با زمین وزمان بجنگی و حقت را بگیری از همه 😊 حالا چی شده به این زودی جا زدی⁉️ _ملیحه خیلی سخته . نمی تونم . نمی خوام .😩 _خب بگو ببینم چی سخته .⁉️ از ان طرف یه پسرِ خوشتیپِ شهری . این طرف هم قادر ، بچه محل .با خدا ، خوب ، خانواده دار ، مرد .... دیگه چی بگم ⁉️😁 _ملیحه تورا خدا مسخره نکن..داغونم . کمکم کن . _باشه کمکت می کنم . ولی به شرطی که هر چی می گم خوب گوش کنی. من نمی تونم.همه چیز را بهت بگم .یعنی قسم خوردم که نگم. یه جیزهایی هست که تو نمی دونی . من فقط بهشون اشاره می کنم . خودت برو خوب فکر کن . حتما متو جه می شی. _چی داری می گی ملیحه 😳⁉️ قسمِ چی خوردی ⁉️ چرا نمی تونی بگی ⁉️ یه عمر زندگیه من 😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 213 ملیحه سرش را پائین انداخت و گفت: _گندم یه چیزهایی هست توی زندگی که گذشتِ زمان انها را نمایان میکنه . تو دختر باهوشی هستی. دلم می خواست توی این مدت خودت متوجه می شدی. ولی انگار حواست به اطرافت نیست. نمی دونم شاید به خاطرِ برگشتنِ بابات دیگه به مسائلِ اطرافت توجه نداری. چون با آمدنِ بابات خیلی تغییر کردی. _یعنی چی؟به چی باید توجه کنم ؟😳 دیگه داشت صدام بالا می رفت. ملیحه دستهام رو توی دستاش گرفت و گفت: _به کسی که تمامِ این سالها حامیِ تو بود. کسی که تمام فکر وذکرش تو هستی. ولی آنقدر حیا ومردونگی داره که تا حالا بهت چیزی نگفته . ومرد مردونه پات وایساده . گندم چشمهات رو باز کن . ببینش. بهش فرصت بده. بیاد حرفهاش را بزنه . هر چند می دونم بازهم چیزی نخواهد گفت . آن قدر مرده که حتی نمی خواد اشتباهاتت را به روت بیاره . منم دیگه بیشتر از این نمی تونم بهت چیزی بگم . باید خودت بفهمی . _ملیحه چی رو بفهمم .⁉️ مگه چی شده که من باید بفهمم⁉️ یاالله بگو دیوونه ام کردی.😩 _ببین عزیزم یادته اومدی شهر بهت گفتم کسِ دیگه ای بوده که درباره سپهر و خونواده اش تحقیق کرده .؟ _آره یادمه . یعنی می خوای بگی اون .....😳 _من نگفتما خودت فهمیدی . من قسم خوردم نگم 😊 _دیگه چی؟ _دیگه الآن هم عجله نکن. به نظرِ من گولِ سپهر رو نخور. یه کم صبر کن تا یه چیزهایی مشخص بشه. _تاکِی باید صبر کنم . چرا من نباید خوشبخت بشم ⁉️ جرا نباید با کسی که دوستم داره و عاشقمه ازدواج کنم ⁉️😭 ملیحه منو در آغوش گرفت و سرم را بوسید. _غصه نخور به زودی همه چیزبرات روشن می شه . حتما حکمتی داره .این وقفه ای که افتاد ونبودن پدرت . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 214 دیگه تا دلم می خواست اشک ریختم . وملیحه دلداریم می داد. هوا داشت تاریک می شد. ازش خدا حافظی کردم و رفتم خونه . آن شب دیگه اصلا نتونستم بخوابم. فقط به حرفهای ملیحه فکر می کردم . من باید یه چیزهایی رو می فهمیدم ولی چی ⁉️ تمامِ خاطراتِ این سالها را مرور کردم . از بچگیم . هر جا که سایه ای از قادر درش بود. توی راه مدرسه . جلوی خونه سحر. با سپهر. توی مزرعه .... وقتی بررسی می کردم همه جا سایه قادر بود. ولی فقط یه سایه. حرف های ملیحه را مرور کردم. ماجراهای سپهر را، قادر فهمیده بود . اون بوده که ملیحه را واسطه کرده من رو در جریان بذاره. یه چیزهای دیگه ای هم هست. اینها باهم جور نمی شه. کاش جرأتش را داشتم که برم یک بار فقط یک بار توی چشمهاش نگاه کنم و بگم تو از جونِ من چی می خوای⁉️ یا برم بگم بابا جون هر چی می خوای بگی به خودم بگو .. راحتم کن... ولی نمی شد. جرأت این کار را نداشتم . پس باید خودم سر در بیارم . ملیحه هم که می گه قسم خوردم و همه چیز را نمی گه. باید یه نقشه ای می ریختم .تا بتونم ته قضیه را در بیارم .🤔 تا صبح فکر کردم. بالاخره یه نقشه کشیدم وصبح بعد از صبحونه رفتم پیش ملیحه .... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 215 ملیحه مشغول آب دادنِ گل های باغچه بود. میثم هنوز خواب بودو مامان وباباش هم رفته بودند مزرعه . از دیدنم تعجب کرد. ولی من برای رسیدن به هدفم، قیافه ای مصمم به خودم گرفتم . وگفتم: _ببخشید صبح زود مزاحمت شدم.ولی کارم فوری بود . باید باهات حرف بزنم بعد هم زود برم. تعجبش بیشتر شدو گفت: _خیر باشه ، نکنه خواب نما شدی دختر.🤔 _یه چیزی توی همین مایه ها 😊 _خب حالا بیا تو بشین ببینم چی شده ؟ رفتم توی حیاط و روی تخت نشستم. و بی مقدمه شروع کردم. _ببین ملیحه جان من خوب فکرهام وکردم چیزی که فهمیدم اینه که تنها کسی که می تونه منو خوشبخت کنه سپهره 😊 _چی داری می گی⁉️ یعنی نتیجه صحبت های دیروزمون این شد؟ _آره دیگه من که اصلا از حرف های تو سر در نیاوردم. چطور می تونم پسری را که چند سالِ دوستم داره و برام هدیه می فرسته و ابراز علاقه می کنه ، وِل کنم بیام یکی رو قبول کنم که جواب سلامم را هم به زور می ده . تازه یه چیزی را هم مطمئنم که جریان خواستگاری هم فقط به اصرارِ گلین خانم بوده . حتما قادر روحش هم ازاین ماجرا خبر نداره. نه ملیحه جان من نمی تونم قبول کنم.با کسی ازدواج کنم که اصلا دوستم نداره و با اجبار خانواده اش می خواد باهام ازدواج کنه 😒 _معلوم هست چی داری می گی ⁉️ _بله خیلی خوب هم معلومه 😊 _گندم دیوانه شدی⁉️ _نمی دونم شاید. ولی دلم می خواد دیوانگی کنم . عاشق کسی باشم که عاشقمه 😊 _یه کم صبر کن ببینم . _نه عزیزم صبر کردن فایده نداره من مرد آینده ام را انتخاب کردم . الان هم آمدم ازت شماره تلفنِ خانه سحر را بگیرم و بهش زنگ بزنم . زودتر بیان تکلیفِ من رو روشن کنند. می ترسم چله عمه تموم شه باز گلین خانم پا شه بیاد خواستگاری😬 _پس نظرِ بابات چی می شه⁉️ _بابام که مطمئنم هر چی من بگم همون را قبول می کنه. ملیحه جان ولش کن این حرفها را بابام با من. فقط زودتر آن شماره را بده می خوام برم . الان دیگه مغازه ی اکبر آقا باز شده . برم از انجا به سحر زنگ بزنم ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 216 ملیحه از حرفهام کلافه وعصبی شده بود . ولی معلوم بود داره خودش را کنترل می کنه . تا مثلا با زبون خوش من رو از تصمیمم منصرف کنه . ولی من کوتاه نمی آمدم وهی اصرار داشتم تا شماره تلفن را بهم بده. شاید نیم ساعتی باهام صحبت کرد . وقتی دیگه ناامید شد . مجبور شد لب باز کنه و حقیقت را بگه . معلوم بود که براش برملا کردن این اسرار خیلی سخته . ولی در برابر فیلمی که من براش بازی کردم. نتونست مقاومت کنه . و گفت: _می دونی چیه گندم ؟ تو مثل خواهر نداشته ام می مونی . ومن خیلی دوستت دارم . یه چیزهایی هست که بهتره همیشه یه راز بمونه . ولی می ترسم اگه نگم عزیزترین دوستم به چاهی بیفته که بد بختیش حتمیه . خدا منو ببخشه . قسم خوردم که نگم . ولی تو مجبورم می کنی. پس یه خواهشی ازت دارم . تو هم قسم بخور به کسی چیزی نگی. هیچ کس فهمیدی هیچ کس. _باشه قسم میخورم. فقط همه چیز رو بگو . یه عمر زندگی منه . چرا اصرار می کنی که باسپهر ازدواج نکنم .؟ چرا اصرار داری با قادر ازدواج کنم ؟ تورو خدا همه چیز را برام روشن کن . _باشه می گم . بااینکه برای خودم هم گفتنش سخته . واین راز مربوط به خودم هم می شه . ولی خوشبختی تو مهم تره . راستش من وقادر خواهر وبرادریم . یعنی قادر برادرِمنه 😔 _چی می گی تو😳⁉️ مگه می شه ؟ چرا تا حالا نگفتی؟ _گندم جان صبر کن همه چیز را بهت می گم . یادت باشه قسم خوردی به کسی چیزی نگی. حتی مامان وبابام نمی دونند که من در جریانم . نمی خوام ناراحت بشن. وفکر کنند که ذره ای از محبتشون توی دلم کم شده . من دوستشون دارم وانها را پدر و مادر واقعیم می دونم . ولی حقیقت اینه که مادرمن بچه دار نمی شده . گلین خانم عمه پدرمه . وقتی لیلا من رو به دنیا میاره . مریض می شه .حالِ خوشی نداشته . مادرم مرتب بهش سر می زده .گلین خانم هم که پِیِ دوا و دکتر لیلا بوده . من روبه مامانم می سپره . بعد از چند ماه که حال لیلاخوب می شه . دلش نمیاد من رو از مامانم جدا کنه . تازه شیر هم بهم نداده بوده. مامانم با شیرِگوسفند هابزرگم می کنه . خلاصه می مونم اینجا و اینا می شن پدر و مادرم. گلین خانم ولیلا هم مرتب بهم سر می زنند . به طوراتفاقی قادر قضیه را می فهمه . ولی به روم نمیاره . تا اینکه یه روز که داشتم ازمدرسه برمی گشتم ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هر روز بابا می آمد دنبالم ولی آن روزنبود .با مامان رفته بودند شهر دکتر. به خودم سپرد که تنها برگردم ومراقب خودم باشم. من هم تنهایی برام سخت بود ومی ترسیدم. داشتم با ترس ولرز می آمدم که صدای زوزه ی سگی را شنیدم.دویدم. به جوی آب رسیدم .داخلش پریدم که در اثرِ جریانِ آب تعادلم را از دست دادم و افتادم . نمی تونستم خودم را جمع وجور کنم. ومرتب جیغ می زدم . همان موقع قادر رسید وخودش رابه آب انداخت و من را بیرون کشید. خیلی ناراحت شدم وزدم زیر گریه . که صدای گلین خانم را شنیدم . _چرا گریه می کنی ؟دخترِ گلم به خیر گذشت. من با ناراحتی به قادر اشاره کردم. گلین خانم خندید و گفت: _قادر که نامحرم نیست😊 _یعنی چی؟ _هیچی منظوری نداشتم . پاشو چادرم را دورت بپیچم سرما نخوری . پاشو عزیزم . ولی من هنوز با تعجب به قادر نگاه می کردم که اون طرف تر سر به زیر وایساده بود. به گلین خانم نزدیک تر شدم وگفتم: _تورو خدا منظورتون چی بود ؟ وآنقدر اصرار کردم تا مجبور شد بگه . که من وقادر خواهر وبرادریم و قادر اینو می دونه . باورم نشد .عصبی شدم .گفتم: _شما دروغ می گید و می خواهید من به بابام نگم که قادر منو نجات داده و دستش به من خورده . خلاصه خیلی بد قلقی کردم. تا گلین خانم من را برد خونه شون . اول برام لباس خشک آورد و لباسهام را عوض کردم .لیلا از دیدنم خیلی خوشحال شدو سریع لباسهای خیسم را شست. بعد گلین خانم ازم قسم گرفت به کسی چیزی نگم .حتی مامان وبابا . وبعد رفت شناسنامه اصلی منو آورد. مغزم هنگ کرده بود .نمی دونستم چی بگم. لیلا هم حرف هاش رو تأیید کرد و خلاصه دوره ام کرده اند کلی برام حرف زدند. گیجِ گیج بودم. تا عصر آنجا بودم .وقتی برگشتم خانه رفتم سر صندوق مدارک بابا با کمال تعحب دیدم. اسمِ من توی شناسنامه هاشون نیست. فقط یه شناسنامه به اسم من بود . یعنی من دوتا شناسنامه دارم. یه واقعی ویکی تقلبی که بابام برام گرفته . چند روز حالم بد بود . نمی تونستم با بابا ومامان خوب صحبت کنم . ولی قسم خورده بودم به روشون نیارم. بعد از اون گلین خانم وخانواده اش بیشتر بهم محبت می کردند. وگاهی می رفتم خونه شون . وقادر..... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قادر هم مثلِ من خیلی تنها بود . آرام آرام به هم نزدیک شدیم. دیگه باهم صحبت می کردیم و برای هم دردِ دل می کردیم. با وجود قادر ،تنهایی را دیگه حس نمی کردم. اولش سخت بود ولی بعد چقدر احساس خوبی داشتم . که یک برادر خوب ومهربون مثل قادر دارم. گندم قادر خیلی مهربونه . و از بچگی تورو دوست داره . اینکه می بینی بهت نزدیک نمی شه. باهات حرف نمی زنه .فقط وفقط به خاطرِ اینه که به گناه نیفته . چون دوستت داره ازت دوری می کنه . و این سالها را صبر کرده تا در موقعیت مناسب ، از راه درست بیاد خواستگاری . با شنیدن حرفهای ملیحه مغزم سوت کشید. گیج شده بودم. حالم را فهمیدو رفت برام چای گرم آورد. _بیا بخور . هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی. ولی فکر کنم برای امروز کافی باشه . دستش را روی دستهام گذاشت. وبعد با اصرار چای را به خوردم داد. نمی دونستم چی بگم . ولی هنوز موضوع سپهر مانده بود . باید سر در می اوردم . _پس سپهر چی⁉️ عیبش چیه⁉️ چون قادر برادرته ، اصرار داری باهاش ازدواج کنم و سپهر را رها کنم⁉️ _نه گندم اشتباه نکن . درمورد سپهر هم صحبت می کنیم . ولی بذار برای بعد. _نه نه نمی شه. من باید همین الآن همه چیز را بدونم . _باشه بهت می گم . ولی قبلش قول بده .صبورباشی و هرچی می شنوی ناراحت نشی . _باشه قول می دم . تورو خدا ملیحه زودتر بگو دارم سکته می کنم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
گوشه اتاق کِزکرده بودم وبغض گلوم را می فشردکه مامان در اتاق را باز کرد. _گندم بیا بابا کارت داره . دلم هری ریخت. پاشدم بغضم را قورت دادم و چادرم را مرتب کردم و رفتم بیرون. سرم را پایین انداختم و جلوی در اتاق ایستادم . بابا صدام کرد: _دخترم بیا پیش خودم . نگاهش کردم با دست به کنارِ خودش اشاره کرد. رفتم کنارش نشستم . سپهر با لبخند همیشگیش نگاهم می کرد. نمی خواستم به چشمهاش نگاه کنم . سرم را پایین انداختم . بابا گفت: _دخترم می دونی که آقا سپهر برای چی اومده ؟ من ایشون را نمی شناسم . ولی انگار شما ومامان می شناسیدشون. خب من سالها نبودم . در جریان خیلی از مسائل نیستم. الان هم هر چی خودت بگی من قبول دارم. سرم پایین بود . و برام سخت بود توی چشمهای سپهر نگاه کنم و بگم جوابم منفیه . سکوت کرده بودم. می دونستم الان دوباره لپ هام گل انداخته . چون صورتم داغ شده بود . بابا دوباره پرسید: _گندم جان نظرت چیه؟ سرم را بلند کردم به مامان نگاه کردم. کاملا مشخص بود استرس داره . داشت دستهاش را به هم می مالید. و نگرانی از چشمهاش مشخص بود. می دونستم مخالف سپهره . از روز اول هم با سپهر وسحر مخالف بود. بابا ولی آرامش داشت و با لبخند بهم نگاه می کرد. سپهر هم حالا دیگه ساکت بود و از لبخندش خبری نبود . اونم نگران بود . ومن که گفتن ِ نظرم برام خیلی سخت بود. ولی دوست نداشتم این وضع ادامه پیدا کنه . نمی دونستم بعد از شنیدنِ جواب منفی سپهر چه واکنشی نشون می ده . نفس عمیقی کشیدم. چشمهام را بستم و بعد آرام باز کردم. از جا پاشدم و گفتم : _راستش باباجان ، من اصلا قصد ازدواج ندارم . وبه سرعت به طرف اتاق رفتم. ولی .... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صدای سپهر من رو سرجام میخکوب کرد. _صبر کن گندم! کجا می ری؟ احساس کردم داره بهم نزدیک می شه . برگشتم . چند قدم بهم نزدیک شده بود. دوباره گفت: _گندم معلومه چی داری می گی؟ من باهات صحبت کردم . خودت می دونی که..... وبقیه حرفش را نگفت. بعد رو کرد به بابا . _اجازه می دید ما باهم چند کلمه صحبت کنیم. بابا نگاهی به من انداخت وگفت: _مشکلی نیست . ولی اگه گندم حرفی برای گفتن داشته باشه؟! _ولی من حرف دارم .باید حرفهام و به گندم بگم . اگه اجازه بدید. بابا نگاهی به من کردو گفت: _چی می گی دخترم.؟ تا اومدم.چیزی بگم .سپهر گفت : _حتما حرفهایی هست که باید بگه . نمی دونستم چی بگم . بابا که اصرار سپهر را دید گفت: _اشکال نداره دخترم بگذار ایشون صحبتهاشون کنه . باز هم سکوت کردم . از همین می ترسیدم ، از اصرار سپهر. واینکه نتونم در مقابل اصرار هاش مقاوت کنم . برای منم سخت بود. این همه نکات مثبت سپهر را ندیده بگیرم. خیلی اذیت شده بودم تا تصنیم بگیرم جواب رد بهش بدم. وحالا اون داشت تمام زحمتهای من را هدر می داد. هر چه که یک مرد ایده آل باید داشته باشه ،سپهر داشت. با دستش به حیاط اشاره کرد و من هم آرام راه افتادم.پشتِ سرم راه افتاد و با اجازه ای به بابا گفت و قدم هاش را تند کرد. توی حیاط ایستادم.که به تختِ توی حیاط اشاره کرد. وخودش زودتر رفت نشست . کلافه بود و صورتش را بین دستهاش گرفت ونفسش را با حرص فوت کرد. بعد گفت: _می شه بشینی؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با اکراه رفتم و گوشه ی تخت نشستم. نگاهم کردو بعد روش را برگرداند . در حالیکه روبروش را نگاه می کرد، گفت: _فکر می کردم تو هم منو دوست داری. نمی دنستم .... بعد برگشت سمتم ، گندم چرا اون حرف را زدی ؟ یعنی چی که قصد ازدواج نداری ؟ این حرف را از کجا آوردی؟ نکنه به خاطرِ اون پسره است که سحر می گفت؟ تا اینو گفت جا خوردم . وگفتم: _نخیر کی گفته ؟ من اصلا.... _اصلا چی گندم جان .؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم. پس چرا با من این.کار را می کنی؟ دوست داری منتت را بکشم .؟ باشه هر چقدر که بخوای منت می کشم. خوبه ؟ از حرفهاش کلافه بودم. نمی دونستم چی بگم؟ که خم شد توی صورتم . _گندم جان ِبابات که می دونم خیلی دوستش داری ، بامن این کار را نکن.بعد از این همه انتظار ، توقع ندارم ردم کنی. خواهش می کنم. هر خواسته ای داری بگو .هر شرطی هم دلت می خواد بگذار. به روی هر دوتا چشمم قبول می کنم 😊 فقط ردم نکن . وبعد هم مثلِ همان سالها شروع کرد به صحبتهای عاشقانه . ولی صحبتهاش دیگه مثل اون موقع برام قشنگ.نبود. شاید اون موقع چون نوجوان بودم. یا تنها بودم .صحبتهاش برام قشنگ بود ودلفریب. ولی الان ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون