eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
با اکراه رفتم و گوشه ی تخت نشستم. نگاهم کردو بعد روش را برگرداند . در حالیکه روبروش را نگاه می کرد، گفت: _فکر می کردم تو هم منو دوست داری. نمی دنستم .... بعد برگشت سمتم ، گندم چرا اون حرف را زدی ؟ یعنی چی که قصد ازدواج نداری ؟ این حرف را از کجا آوردی؟ نکنه به خاطرِ اون پسره است که سحر می گفت؟ تا اینو گفت جا خوردم . وگفتم: _نخیر کی گفته ؟ من اصلا.... _اصلا چی گندم جان .؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم. پس چرا با من این.کار را می کنی؟ دوست داری منتت را بکشم .؟ باشه هر چقدر که بخوای منت می کشم. خوبه ؟ از حرفهاش کلافه بودم. نمی دونستم چی بگم؟ که خم شد توی صورتم . _گندم جان ِبابات که می دونم خیلی دوستش داری ، بامن این کار را نکن.بعد از این همه انتظار ، توقع ندارم ردم کنی. خواهش می کنم. هر خواسته ای داری بگو .هر شرطی هم دلت می خواد بگذار. به روی هر دوتا چشمم قبول می کنم 😊 فقط ردم نکن . وبعد هم مثلِ همان سالها شروع کرد به صحبتهای عاشقانه . ولی صحبتهاش دیگه مثل اون موقع برام قشنگ.نبود. شاید اون موقع چون نوجوان بودم. یا تنها بودم .صحبتهاش برام قشنگ بود ودلفریب. ولی الان ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر سر بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به چهره غمزده امید انداخت. از جا بلند شد. خم شد و پیشانی پسرش را بوسید دستی به نوازشِ روی صورتش کشید و گفت:" روزهای خیلی سختی گذروندم. تا می خواستم گریه کنم، داروی آرام بخش بود که مهمون تنم می شد. بیشتر وقتم رو خواب بودم. تا بیدار می شدم دور و برم را می گرفتند. تا به قول خودشون غصه نخورم. ولی مگه می شد که به محمد و بچه ام فکر نکنم. عزیزانی که بیشتر از جانم دوستشون داشتم. بد تر از همه قبری هم نبود که برم دیدارش و عقده ی دلم را خالی کنم. محمد بدنش هم بر نگشت. نمی دونم چند ماه گذشت. هنوز حالم خوب نبود که پدرت دوباره پیداش شد. دیگه حوصله حرف زدن و بحث کردن و مخالفت کردن نداشتم. فقط اطرافیان بودند که مرتب نظر می دادند"باید ازدواج کنی. وگرنه نابود می شی." اینقدر توی گوشِ مامان و بابا خوندند که بالاخره پدرم راضی شد. یه روز کنارم نشست و گفت:" ببین دخترم منم سنی ازم گذشته. شاید چند سال بیشتر زنده نباشم. تو باید ازدواج کنی تا خیالم راحت بشه." با تعجب بهش نگاه کردم. ولی گفت:" من خوبی تو رو می خوام. محمد برای همه ما عزیز بود. ولی چه کار می تونیم بکنیم. اگه خوب نگاه کنی این رو یک امتحان می بینی. محمد به هدفی که دوست داشت رسید. ولی تو چی؟ آیا محمد راضیه تو رو توی این وضعیت ببینه؟ توی این شرایط هم خواستگارِ به این خوبی پیدا نمی شه. درسته من قبلا مخالف بودم. ولی الان شرایط فرق کرده. کلی تحقیق کردم. مطمئن شدم آدم خوبیه. وگرنه اصرار نمی کردم. بهتره هر چه زودتر به زندگیت سر و سامون بدی. باید از این وضعیت بیرون بیای." دیگه از اون به بعد حرفِ همه همین بود. این قدر توی گوشم خوندند، که فکر کردم توی اون خونه زیادی هستم. برای اینکه از دستِ حرف زدن هاشون نجات پیدا کنم. قبول کردم. قبول کردم خواسته خودم را نادیده بگیرم. با کسی ازدواج کنم که دوستش ندارم. ولی اینقدر حالم بد بود که فقط می خواستم با این ازدواج از شرِّ حرف و حدیث ها نجات پیدا کنم. من به خودم ظلم کردم. به پدرت ظلم کردم. نباید قبول می کردم. نباید." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490