eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
142986_226.mp3
4.02M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم #جزء19 استاد معتز آقایی به نیت فرج امام عصر (عجل الله)🌷 @IslamLifeStyles
اللَّهُمَّ وَفِّرْ فِیهِ حَظِّی مِنْ بَرَکَاتِهِ وَ سَهِّلْ سَبِیلِی إِلَی خَیْرَاتِهِ وَ لا تَحْرِمْنِی قَبُولَ حَسَنَاتِهِ یَا هَادِیا إِلَی الْحَقِّ الْمُبِینِ. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریپلی به قسمت اول رمان زیبای👆👆 گندمزار طلائی هدیه نگاه مهربانتان 🌹
آیه32 : 💠قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ💠 ترجمه:گفتند: منزهی تو، ما نمی‌دانیم جز آنچه تو خود به ما تعلیم فرمودی، که تویی دانا و حکیم.
ولی فرشتگان که دارای احاطه علمی نبودند در برابر این آزمایش فرو ماندند لذا در پاسخ "گفتند: خداوندا منزهی تو ، جز انچه به ما تعلیم داده ای چیزی نمی دانیم"! (قالو ا سبحانک لا علم لنا الّا ما علّمتنا) "تو خود عالم و حکیمی " ( انّک انت العلیم الحکیم). اگر ما در این زمینه سوالی کردیم از نا آگاهیمان بود ، ما این مطلب را نخوانده بودیم ، و از این استعداد و قدرت شگرف آدم که امتیاز بزرگ او بر ماست بیخبر بودیم ، حقّا که او شایسته خلافت توست و زمین و جهان هستی بی وجود او کمبودی داشت. ♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص218 و 219♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚امام حسن عليه السلام : خداوند ماه رمضان راميدان مسابقه اى براى آفريدگان خود قرار داده تا با طاعتش براى خشنودى او از يكديگر پيشى گيرند . 📚تحف العقول ،ص236 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 💚امام حسن مجتبی(ع) 🔆مومن درصورتی مومن است که به حساب اعمال خود که در شبانه روز انجام داده است برسد و آنها را محاسبه کند. دقیقتر از آنچه شریک از شریک خودحسابرسی می نماید.
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-BehtarAzEtemadBeNafs-64k.mp3
3.04M
🎵بهتر از اعتماد به نفس! 👈🏻 فقط در این صورت به آرامش می‌رسیم ... @Panahian_ir
آیت الله فاطـــــمی نـیا: ای جـــوان عـــــزیز! 🌼نگاه به تیری است ڪه انسان را به زمــــــــین می اندازد و سخت بشود ڪه بلند شـوی از خدا استعانت ڪنید و به‌او ببرید ڪمڪ می ڪند. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
⁉️‼️ ⁉️‼️ 🌼 اگر انسان می خواهد فکر کند که این دنیا آخرش چیست ، بهترین راه این است که به گذشته فکر کند. به این فکر کند که عمری که کرده است ، در این مدت چه شده است؟ باقی عمرش هم همین خواهد بود دیگر! چرا غفلت می کنیم و غافلیم؟ چرا فکر مردن نیستیم. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  💠«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛  💠خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
استاد فاطمی نیا: مولوي تمثيل آورده است كه فردي نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان براو ظاهر ميشود وميگويد: تابه حال اين همه "ياربّ" گفته اي، چه فايده داشته است!؟ مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد. شب كسي به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمي گويي!؟ جواب داد : چون جوابي نمي شنوم و ميترسم ازدرگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بكنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين "ياربّ" گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست! يعني اگر خداوند نخواهد صداي ما به درگاهش بلندشود ، اصلا نميگذارد " ياربّ" بگوييم! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✅بهترين‌_مردم‌_در_سنت‌_نبوی‌ 🍃کسی‌که‌اخــلاقش‌نیـــکو‌ باشد. 🍃کسی که قرآن بخـــــواند ”و به دیــگران نیز یـــاد بدهد.“ 🍃ڪـــــسی‌ ڪـه‌ بــــرای ”‌خـــانواده‌اش‌ بهتــر باشد.“ 🍃ڪسی ڪـــه برای دوستــ ”و همســـایه اش بهتــر باشد.“ 🍃ڪسی ڪه عـــمرش طـولانی ”و عملـش نیــکو باشد.“ 🍃ڪسی ڪه برای مـــــردم ”ســود بخش تـر باشد.“ 🍃ڪسی ‌ڪه‌ بـه ‌دیـــــگران ‌طعــام‌دهد ”و ســلام کردن را اشـاعه دهد.“ 🍃ڪسی ‌ڪه ‌مــــــردم ‌بـــه‌‌ خیرش ‌امیــــدوار ”و از شرش ‌در امـــان ‌باشند.“ 📚برگرفته_شده_از_احادیث http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نگاهی تازه به استغفار ➕ پاسخ به یک سوال پرتکرار: دیگه خجالت میکشم توبه کنم، ناامید شدم ... @Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
باغ گل ها💐 دریک باغِ زیبا ؛ گل های زیادی روئیده بود. که کنارِ هم به شادی زندگی می کردند. پروانه های رنگارنگ و زیبایی؛ هر روز روی این گلها می نشستند و از زیبایی آنها لذت می بردند. همه حیوانات وپرنده ها؛ از زیبایی این باغ تعریف می کردند. روزی یک موشِ بدجنس و حسود؛ که خبرِ این همه زیبایی را شنیده بود؛ تصمیم گرفت تا به این باغ برود و ریشه گل ها را بِجَود تا دیگر گلی باقی نماند. دور تا دور باغ؛ دیوار بود. موش شبانه؛ با زحمت زیاد زیرِ دیوار سوراخی ایجاد کرد و واردِ باغ شد. چون شنیده بود که باغ؛ نگهبان دارد. خود را در گوشه ای پنهان کرد. شبِ بعد؛ آهسته به کنارِ بوته ی گلی رفت و زمین را سوراخ کرد وبه ریشه ی گل رسید. با دندانهای تیزش؛ ریشه گل را خورد. ودوباره به مخفی گاه خود رفت. صبح که پروانه ها به گل ها سر کشی کردند؛ دیدند که گلِ بیچاره پژ مرده شده و افتاده. سریع کبوتر را که نگهبانِ باغ بود؛ صدا زدند. کبوتر که دقت کرد؛ فهمید که کارِ موش است. پس تصمیم گرفت که شبها هم بیدار باشد تا موش را به سزای عملش برساند. آن شب هم موش، از تاریکی استفاده کرد وگل دیگری را نابودکرد. ولی شبِ بعد کبوتر تمامِ باغ را زیرِ نظر گرفت. تا اینکه با شنیدنِ صدای کندنِ زمین؛ موش را پیدا کرد. قبل از اینکه موش بتواند به داخل زمین برود. به او گفت: _بهتره از این باغ بری و دست از این کارت برداری. موش خندید وگفت: _من تا تمامِ این گل ها را نابود نکنم از اینجا نمی روم. توهم اگر مزاحمِ کارم بشی. تورا هم نابود می کنم. وبعد هم به کبوتر حمله کرد. کبوتر بال بال می زد تا جلوی خرابکاری های موش را بگیرد. گل ها وپروانه ها همه خواب بودند و از سر و صدای آن ها بیدار نشدند. هر چه کبوتر بال بال می زد؛ موش بیشتر و بیشتر چنگالهای تیزش را در بدنِ او فرو می کرد. بالها و بدنش زخمی شده بود و خونش روی زمین می ریخت. ولی دست از مبارزه برنمی داشت. تا اینکه بدنِ بی جانش روی زمین افتاد. موش ِ بدجنس از موقعیت استفاده کرد و چنگالش را در قلب ِ کبوتر فرو کرد. کبوتر در لحظه آخر تمامِ توانش را جمع کرد و فریادی کشید؛ که به گوشِ دیگرِ کبوتران رسید و دیگر نفسی برایش باقی نماند. موش که خسته شده بود؛ به مخفیگاه خودش برگشت و با خیالِ راحت خوابید. صبح که شد؛ بِدونِ ترس و با خوشحالی؛ از جایش بلند شد. وآماده شد برای نابودیِ کلِ باغ. ولی وقتی بیرون رفت. دید که جای جای باغ گل های لاله روئیده و باغ زیباتر از قبل شده. با عصبانیت به طرف گل ها حمله کرد. که دسته ای کبوتر به طرفش آمدند. با دیدنِ آن همه کبوتر؛ از وحشت پا به فرار گذاشت و برای همیشه از باغ رفت. وآن باغ با آن گلهای لاله ی زیبا هنوز زیباست. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امتحان های آخر سال شروع شده بود. شبهایی که قادر نبود؛ بیدار می ماندم ودرس می خواندم. دوست نداشتم وقتی که خانه است مدام کتاب دستم باشه. سعی می کردم درنبودش درس هام را بخونم. دلم پیشِ بابا بود. ولی باید صبر می کردم امتحان هام تمام بشه بعد به روستا بریم. زینب دیگه میتونست راه بره. نزدیک تولد یک سالگیش بود. حتما باید برای تولدش کاری می کردم. این مدت که درس می خواندم با خانمها ی دیگر آشنا شده بودم، خیلی چیزها در مورد آشپزی و خانه داری ازشون یا گرفته بودم. گاهی با هم قرار می گذاشتیم ودر فضای سبز محوطه جمع می شدیم. تجربیاتمون را دراختیار هم دیگر می گذاشتیم. مینا خانم؛ از روزی که برام دردِ دل کرد؛ کمتر به دیدنم می آمد و منم چیزی ازش نمی پرسیدم. خودش هم انگار از درد دل کردنش پشیمان شده بود. با خودم فکر می کردم؛ به هر حال هر دوشون با عشق با هم ازدواج کردند و حتماهمدیگررا خیلی دوست دارند. حالا یک اشتباهی همسرش کرده و حتما هم پشیمانه. وبه خاطر بچه ها و به خاطرِ علاقه شون به هم؛ نمی تونند از هم جدا بشن. ولی کاش هیچ مردی چنین ظلمی را به خانواده اش نکنه. واقعا درد ناکه . ولی توی جمع مون مینا خانم هم می آمد و می گفت و می خندید. زینب هم دیگر تنها نبود و با بچه ها بازی می کرد. البته خیلی حواسم بهش بود. برای پختِ کیک تولد از خانم ها ایده گرفتم. و از فروشگاه، مواد لازم را تهیه کردم. آن شب قادر شیفت بود و منم از فرصت استفاده کردم و بعد از خوابوندنِ زینب؛ رفتم آشپزخانه. مواد را آماده کردم و همه را طبق دستور مخلوط کردم. ودر قابلمه ریختم. قابلمه را روی شعله ملایم گذاشتم. باید یک ساعتی می ماند تا بپزه. رفتم اتاق و کتابم را برداشتم ومشغول مطالعه شدم. باید برای آخرین امتحان خودم را آماده می کردم. یک دفعه بوی تندی به مشامم خورد.از جا پریدم. خوابم برده بود. سریع به طرف آشپزخانه رفتم. کیک در حالِ سوختن بود. سریع شعله را خاموش کردم. ولی یک دفعه دل و روده ام به هم ریخت. حالت تهوع شدید گرفتم. سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی رفت. دستم را به دیوارگرفتم و خودم را به اتاق رساندم. اصلا نمی تونستم چشمهام را باز نگه دارم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با صدای قادر از خواب بیدار شدم. زینب توی بغلش بود و داشت نگران نگاهم می کرد. _گندم جان خوبی؟ چی شده؟ با زور پلک هام را باز کردم. هنوز سر گیجه داشتم و آن بوی بد آزارم می داد. خواستم بلند شم که نتونستم سرم گیج رفت و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم. قادر هول کرد و زینب را زمین گذاشت و گفت: _گندم جان، چی شده؟ حالت خوب نیست. پاشو بریم درمانگاه. ولی من اصلا نمی تونستم بلند شم. گفتم: _خوبم. فقط سرم گیج می ره. _حتما فشارت افتاده. سریع رفت و با یک لیوان آبِ قند برگشت. کمکم کرد بلند شم و لیوان را نزدیک دهانم گرفت. یک کم خوردم. احساس کردم کمی بهتر شدم ولی باز هم چشم هام باز نمی شد. کلافه نگاهم.کرد وگفت: _پاشو باید بریم درمانگاه. _نه. چیزی نیست یک کم بخوابم خوب می شم. _مطمئنی؟ _آره خوب می شم. بعد هم چشمهام را بستم و خوابیدم. صدای صحبت کردن قادربا تلفن می آمد. بلند شدم کمی حالم بهتر بود. از اتاق بیرون رفتم. با دیدنم سرش را تکان داد و گوشی را دستم دادو گفت: _بابا ست. از خوشحالی دردم یادم رفت. گوشی را گرفتم و شروع کردم به قربان صدقه رفتنش. هنوز هم سرفه می کرد. از وقتی برگشته بود؛ سرفه می کرد ولی چند وقتی بود که سرفه هاش شدید شده بود. کمی که صحبت کردیم خدا حافظی کرد. هنوز ساعتی نگذشته بود که آبجی فاطمه زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت: _گندم جان تبریک می گم. _ممنونم. بالاخره زینبم یک سالش شد. _اون که بله مبارکه. ولی بابتِ توراهیت تبریک می گم. 😍 _توراهی😳 _مبارکه عزیزم. بابا گفت. _بابا😳 یعنی چی؟ _بله دیگر. دیشب یک خوابی دیده بود. امروز که زنگ زد و قادر گفته بود خوابی. بعد هم که با خودت حرف زده بود . از صدات و حرف زدنت فهمیده. ان شااالله به سلامتی.😍 باورم نمی شد. با تعجب به قادر نگاه کردم که با لبخند نگاهم می کردو بعد آرام.گفت: _مبارکه😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا