eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 93 حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟ نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟ غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم! با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود! با کلی هله هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه. -دیشب واقعا حالت بد بودا!داشتی چرت و پرت میگفتی!! -چرا؟! زد زیر خنده. -همون حرفایی که میزدی دیگه!آرامش و رنج و... -چرت و پرت نبود مرجان.ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم. خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هرچی که هست حرفای خوبیه! آرومم میکنه! -چه خوب!از کجا اومدن این حرفا؟از کی شنیدی؟ -خب اونش مهم نیست!مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم! -اوهوم...بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه! راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!حیفه از دست بره،بیا باهم بریم. -فرهاد؟!!فرهاد کیه؟ -ترنم!؟؟دارم ازت ناامید میشما!اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! -آهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب! -خب حالا!میای؟؟ -نه بابا!کجا بیام؟ -خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز! بیا بریم یکم سرحال بشی.خوش میگذره ها! -قیافم چشه مگه؟اتفاقا تازگیا خیلی بهترم! -کلا مشکوک میزنی تو تازگی! آسه میری،آسه میای.ما رو هم که غریبه میدونی! بلند شدم و رفتم طرفش. -عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟!مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد.دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق. چشم هاش از تعجب گرد شده بود! -اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟ -چیزای خوب!بیخیال! منم میخوام برم جایی.صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم. -کجا میخوای بری!؟ -جای خاصی نمیرم.حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره! -اییییینا چیهههه؟دیوونه مگه لباس نداری تو!؟ -چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه! -وای ترنم داری منو دیوونه میکنی!میشه کلا بگی قضیه چیه!؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی«لذت سطحی» روی آینه،نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم! -دارم یه زندگی جدید میسازم.همین!پاشو بریم. بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد من رو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون! "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: مصلحت زندگى و معاشرت اجتماعى، به پیمان‌ه‏اى پر می‌ماند که دو سوم آن هوش و زیرکى، و یک‌سومش نادیده گرفتن و تجاهل است‏.‏✨ @asraredarun ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
💚 قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز دارد ظهورتان به خدا دیر می شود @asraredarun ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 احساس در آغوش خدا بودن چگونه است؟ 🔻چرا باید همیشه بگوییم "ان‌شالله"؟ 👈🏻 از این مسیر می‌شود به خدا نزدیک شد ... @Panahian_ir
انسان شناسی ۷۲.mp3
10.92M
۷۲ ➖ چرا بعد از اینهمه سال دینداری، من هنوز اینقدر حسود و عصبی و پرخاشگرم ؟ ➖ چرا من اینهمه از خدا کمک می‌خواهم، و یا به اهل بیت علیهم‌السلام توسل میکنم، گرفتاریهای من حل نمی‌شود؟ ➖ چرا حال قلب من، روز بروز بسمت خرابی پیش می‌رود و عبادتهای من بی‌تأثیر است؟ @Ostad_Shojae
👤 انسان شناسی ۷۲ @Ostad_Shojae
حادثه دلخراش ریزش ساختمان متروپل آبادان و درگذشت جمعی از هموطنان عزیز موجب تاثر و تاسف بسیار گردید و قلوب مردم ایران اسلامی را داغدار نمود. این مصیبت دردناک را از صمیم قلب به مردم صبور استان خوزستان و ایران، خانواده‌های داغدیده جان باختگان این حادثه تسلیت عرض میکنم و از خداوند تبارک و تعالی برای آن عزیزان، علو درجات و رحمت واسعه و برای خانواده‌های محترم ایشان، صبر و شکیبایی و نیز برای مصدومین این حادثه سلامتی خواهانم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانى كه كودك شروع به گفتن "من،من" ميكند يعنى خودم ميخواهم انجام دهم به اين معنيست كه كودك در حركت بسوى استقلال است . مسلما در ابتدا همه كارها را اشتباه انجام ميدهند و برخورد والدين تاثير تعيين كننده ايى در اعتماد بنفس كودك دارد. اگر به او بگوييم نكن، بده، بشين، دست نزن تو نميتونى، به جاى آنكه به او بياموزيم و مراقبش باشيم كودك به اين نتيجه ميرسد كه من ناتوان و ابله هستم و نميتوانم. @asraredarun
اگر یک روز سخت و پرمشغله را پشت سر گذاشته اید، لطفا تلافی آن را سر بچه ها در نیاورید. همه ما در زندگی روزهای سخت و پرکار داریم، ولی باید آرامش خود را حفظ و راهی برای کاهش خستگی روزانه پیدا کنیم. سعی کنید وقتی کنار افراد خانواده بویژه کودکان هستید، شاد و پرانرژی باشید، زیرا بچه ها پدر و مادر شاد و پرانرژی می خواهند، نه پدر و مادر خسته و عصبی. این نکته مهم است، زمانی که فرزندتان با شما صحبت می کند مدام کلام او را قطع نکنید، چراکه احساس می کند تمایلی به شنیدن حرف هایش ندارید، لذا از حرف زدن با شما دلسرد می شود. همیشه سعی کنید صبور باشید و به حرف فرزندتان بدقت گوش کنید، زیرا این گونه به او می فهمانید، آن قدر برایش ارزش و احترام قائلید که حاضرید تمام حرف هایش را بشنوید. با این روش می توانید متوجه مشکلات ریز و درشت فرزندتان بشوید و بموقع به او کمک کنید. به اهداف و احساساتش احترام بگذارید و همیشه به او بگویید چقدر دوستش دارید. @asraredarun
نق زدن والدين، کودکان را از داشتن تفکر خلاق و ارتباط سالم دور مي‌کند و باعث مي‌شود کودکان محدود فکر کنند و زاويه شناختي خود را بسته نگه دارند و باعث مي‌شود کودکان به نوعي وابسته و درمانده شوند زيرا فکر مي‌کنند که چون مادرشان نق مي‌زند و به نتيجه مي‌رسد پس من هم از طريق نق زدن به اهدافم مي‌رسم در حالي که هميشه اين‌طور نيست. اين کودکان از تکامل و پيشرفت باز مي‌مانند. پس در رفتار خودتان تجدید نظر نمایید تا الگوی خوبی برای کودکان خود باشید. @asraredarun
تربیت پذیر بودن کودک در درجه اول بستگی به میزان محبتی دارد که از والدین دریافت میکند اگرکودک نداند دوستش دارید، در مقابل تنبیه هم طغیان میکند. وظیفه ما اینست کاری کنیم که فرزندمان بداند دوستش داریم.  @asraredarun
دلایل حوصله سر رفتن بچه ها! دلیل اصلی این است که شاید واقعا حوصله اش سر رفته! اگر بیشتر اوقات روز در خانه است، اگر تحریکات و تحرکات مغزی و جسمی لازم برای رشد در اختیار ندارد، اگر همبازی ندارد، طبیعی است که حوصله اش سر رفته و به خاطر رشد مغز باید بیشتر روز فعالیت داشته باشد. دلیل دیگر اینکه یعنی من توجه میخواهم! شاید حوصله کارهایی که شما میکنید را ندارد. مثلا وقتی با تلفن حرف میزنید یا درس میخوانید، او توجه میخواهد. ممکن است فرزندتان وابسته است و هنوز استقلال داشتن را نیاموخته باشد. و در شرایط خاص احتمال دارد فرزندتان اضطراب دارد و وقتی بیکار میشود، متوجه اضطرابش شده و حال بدی پیدا میکند و به همین دلیل میگوید که حوصله اش سر رفته. پس سعی کنید برای بچه ها برنامه ریزی کنید و اوقات آن ها را به بهترین نحو پر کنید. به کودکانمان عشق هدیه بدهیم🌹 @asraredarun
🔸بذارید بچه‌ها «بچگی» کنن! 🔹گاهی بعضی بچه‌ها مجبورن فشارهایی مثل مسئولیت خونه و مراقبت از بچه‌های کوچیک‌تر رو به عهده بگیرن و یا غمخوار و حمایت‌کننده والدین باشن. 🔹وقتی که والدین، وظیفه و نقش پدر و مادریشون رو انجام ندن، بچه‌ها از داشتن دوره کودکی محروم می‌شن و همیشه سعی دارن نیازهای افراد خانواده رو برطرف کنن. 🔹بچه‌هایی که سریع به دنیای بزرگسالی وارد می‌شن و این نقش رو زود شروع می‌کنن، تو بزرگسالی ضربه‌های روانی اونو تجربه می‌کنن. @asraredarun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وبینار رایگان معرفه دروه پرورش کوچ حرفه‌ای مدرس دکتر فاطمه عبادی حتما شرکت کنید ✅
سلام 🌹 در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با 👇 ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️سیاست‌های زنانه ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه ✴️مسائل اعتقادی (فرجام‌پور) جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @asheqemola مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
سلام علیکم تشکر ویژه دارم از استاد فرجام پور عزیز و مهربان🙏🏼🙏🏼 بسیار دلسوز و فهیم هستند ان شاءالله با مشاوره و راهنمایی که به بنده ارائه دادن بتونم با توکل به خداوند موفق بشم و مشکل بزرگی که برام به وجود آمده برطرف کنم🤲🏻🤲🏻 وبسیار ممنون بابت زمان زیادی که در اختیار بنده گذاشتن با این حال که زمان مشاوره بنده تمام شده بود🌷🌷 اجرشون با حضرت زهرا که کارشون خدایی هست😘😘 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر 🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 التماس دعا🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 94 دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرف‌های سخنران شده بودم! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم. اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم. و اون مسئله،لذته. انسان ها اسیر لذت هستن! اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه!چه ایرادی داره؟ مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم.از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش! ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟ دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟ برای عاقبتتم که شده،حواست باشه دنبال چه لذتی میری!» ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ،مهمونی و رقص و عشوه و پسر و...! با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم.از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین، و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم...! « ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید! مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه! یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره.تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!! پس من کاری با این حرفا ندارم!خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید. من حرفم یچیز دیگست! من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن.خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری! و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله! هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی،صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز!» حتی تصور چنین لذتی،برام قشنگ بود... دلم میخواست هر طور که شده،این احساس رو تجربه کنم. « چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم! تو گیر کارت همینجاست! لذت نبردی! میدونی چرا؟ چون عشقی دینداری کردی! هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش. هرجاش که سخت بوده،باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی! هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی! بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی، اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی! اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!! دیگه فایده نداره!همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!! » به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود! یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟ احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه! خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه... "آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟ اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه! نمیدونم ولی هرچی که هست،خیلی قشنگه!خیلی...!" سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم. ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم! « تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی! اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی. نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن! تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم. بعد از پذیرش واقعیت های دنیا،تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!! نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟ از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی! برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم. اگر از این راه نری،همه تلاش‌هات،همه عبادت‌هات،همه چی میره به باد هوا... نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی،نه اون دنیا! این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره! تو انسانی...» با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت -ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟ چشمام از تعجب گرد شد -من؟؟کجا!!؟؟ -شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم. شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون. "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد. خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد. "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد. تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد: -شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.یه احساس رضایت عمیق...! "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا