eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
سلام امشب هم از داستان های محمد حسین داریم 😍😍👏👏👏
داستانِ پاداش ِ مهربانی🌺 بسم الله الرحمن الرحیم🌹 روزی روزگاری پسرکی در مزرعه ای زندگی می کرد.🚶 او با حیواناتِ مزرعه مهربان بود .وبازی می کرد.وشاد بود. روزی کلاغِ شیطونی به مزرعه انهاامد. ومی خواست جوجه های مرغِ پسرک را بخورد. پسرک با مهربانی قالبِ پنیری جلوی کلاغ گذاشت. وبه او گفت :بفرما پنیرِ محلی😊 کلاغ باخوشحالی نشست وگفت:ممنونم وپنیرِ خوشمزه راخورد. بعد گفت: ای پسرِ خوب، با مهربانی که تو کردی من به تو قول می دهم که دیگر هیچ کلاغی جوجه نخورد. وازان به بعد همه کلاغها با پسر وحیوانات او دوست شدند. ودیگر هیچ کلاغی جوجه نخورد😊 این بود نتیجه مهربانی کردن😊 مهربان باشیم😊🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/3567124493Cb0735de9fc @dastanhay محمد حسین 😊😊😊😊
ادامه داستان 🌸
قسمت164 آن سال عید ما واقعا متفاوت بود با تمام سالهای گذشته. همه اهل روستا به دیدن بابا می اومدند. او هم با خوشرویی همه رو تحویل می گرفت و براشون از خاطراتش می گفت . از رزمنده های دیگر که با هم توی اردوگاه بودند و کارهایی که می کردند و سربه سر عراقی ها می گذاشتند. خلاصه لبخند رو روی لبِ همه می نشوند با اون لحن شیرینش. منم تمام حواسم به بابا بود . فقط قربون وصدقه اش می رفتم. شده بودم همان گندم طلایی پنج ساله که تمام عشقش بابا بود. وبابا هم از هیچ محبتی دریغ نمی کرد . البته دیگه فقط من نبودم که دور بابا می گشتم ، هانیه وسمانه هم دستِ کمی از من نداشتند. عشق وشور وشعف رو می شد به راحتی توی چشمهای بابا دید. چند روز که گذشت ورفت وامد ها کم شد. بابا یک راست به سراغ مزرعه رفت واوهم دیگر تنها نبود . چون محمد کمکش بود . دوشا دوش هم توی مزرعه کار می کردند. ومن هم به بهانه بردن آب وچایی ونان، دست دخترها رو می گرفتم و می رفتم کنارشان و به تماشای بابا می نشستم. آنقدر شاد وسرحال شده بودم .که دلم نمی خواست هیچ وقت اون روزها تمام شود. صدای قهقهه من وبابا ودختر ها تا اون سرِ کوچه می رفت . اون خونه غمزده و ماتم گرفته که فقط شاهد تنهایی دردو رنج اشک های من ومامان بود . تبدیل شده بود به یک کانونِ گرم و شادی بخش وشاهد شادی ما شده بود. مرتب خدارو شکر می کردم . ولی ته دلم ترسی بود .از اینکه نکنه این همه شادی یکباره از دستمون بره . تنهایی و رنج اون همه سال انگار منو ترسونده بود. شاد بودم ونگران . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 165 بعد از تعطیلات با تشویق بابا برگشتم مدرسه ودرس رو از سر گرفتم . با این تفاوت که انگیزه و شور دیگه ای داشتم . والبته دیگه از سحر و ملیحه خبری نبود. محمد می خواست خونه ای بگیره واز پیش ما برن ولی بابا اجازه نداد وگفت: _براتون گوشه ای از حیاط دو اتاق می سازم. وهمین کار رو هم انجام دادند. هر دو با هم بعد از آماده کردن و بذر پاشی مزرعه ، شروع به ساختنِ اتاق ها کردند. البته چند نفر از اهالی روستا هم به کمکشون اومدند. حسابی خونه مون شلوغ شده بود و ما هم سرگرم و خوشحال. ملیحه هم هرچند هفته یک بار یه دیدنِ خانواده اش می اومد و به من هم سر می زد. و از خوشحالی من شاد بود. دلم می خواست حالِ سحر رو ازش بپرسم و ولی می ترسیدم فکر کنه هنوز دلم پیشِ سپهره. امتحان ها نزدیک بود و باید حسابی درس می خوندم . اتاقهای آبجی فاطمه آماده شده بود و وسایل هاشون رو بردند . ومن دوباره صاحبِ اتاق بالا شده بودم. این مدت از عمه خبری نبود. بابا هم سراغش رو نمی گرفت . نمی دونم شاید مامان همه چیز رو براش تعریف کرده بود. دیگه ذهنم و درگیر عمه و سپهر و هیچ کس دیگه نمی کردم. می خواستم با نمره های خوب بابا رو شاد کنم. بیشتر وقتم توی اتاقم بودم در س ها را مرور می کردم. و حسابی می خوندم. که یه روز ملیحه به دیدنم اومد . توی اتاقم نشستیم ومی گفتیم ومی خندیدم. ولی حس کردم می خواد یه چیزی بهم بگه . صبر کردم خودش بگه که مرتب از همه جا می گفت ولی مطمین بودم . حرف اصلی رو نمی گه. بالاخره پرسیدم: _ملیحه جان چیزی شده ؟که میخوای بهم بگی ؟ _نه چیزی نشده . _ولی امروز یه جور دیگه ای شدی. _چیز مهمی نیست. یعنی اصلا نمی دونم شاید لازم نیست بدونی. _چی رو؟ یه کم مِن مِن کردو آهی کشید و آروم گفت : https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته🌹 یارب چه شود حاجتروایم کنی در این شبِ جمعه سرفرازم کنی همه گفتند شبِ جمعه دعا کن بیا اشفته حالم را دوا کن دلم غرقِ مِحَن گشته به عالم دوای من تویی دردم شفا کن دلِ من طاقتِ دوری ندارد خزانم ، بودنم سودی ندارد اگر منت نهی بر من توای یار رسانی آن امام صاحب دیار شوم من عبدِ او به فرمانت آیم با دل و جان به درگاهت الهی امشبِ جمعه نظر کن دعای شیعیانت را بصر کن رسان ان قامتِ رعنای یارم که دیده بررهش بیدار دارم🌹 اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شبتون بهشت درپناه حق 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚 ای مردم! از خدا بترسید؛ زیرا هیچ کسی عبث آفریده نشده است، تا به سرگرمی و غفلت گذراند و مهمل رها نشده است تا بیهودگی کند. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا