#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_260
این کلمات را قبلا هم شنیده بود. بله در کلام علی. او هم همین کلمات را گفت. او گفت که ما را به تمسخر نگیر. ما هم عاشقیم. ولی به عشق حقیقی رسیدیم.
به خاطر آورد، علی چگونه عشق زمینی اش را رها کرده و دل به عشق حقیقی بسته بود. عشقی که به خاطرش، حاضر بود جان دهد. احمدآقا هم همین طور.
یاد صحبت های حاج صابر افتاد. او هم از عشق و دلدادگی می گفت. از جوان هایی که دل از دنیا کنده بودند و جان بر کف، به سوی عشق حقیقی شتافتند.
پذیرفتنش برای او سخت بود. مگر لذتی بالاتر از لذات دنیا هم هست؟
یاد خوابش افتاد. محمد و شهیدانِ دیگری که غرق در لذت بودند.
محمد گفت:"می تونی کنار ما باشی، فقط باید مثلِ ما بشی."
درست است یا غلط؟
ذهنش به هم ریخت. دوبار درگیری بین عقل؛ منطق و عشق؛ محبت در سرش، شکل گرفت. این همه تضاد بینِ باور هایش و یافته های جدیدش، پذیرفتن را سخت می کرد. اصلا مگر می شود یک انسان مادی، یک جسم مادی، بتواند از مادیات دل بکَند. پس نیازهای مادی او چه می شود؟
حسابی با افکار ضد و نقیضش در گیر بود. با کلافگی دستانش را در موهایش فرو کرد و با حرص نفسش را بیرون داد.
سرش را روی بالش گذاشت.
به سقف خیره شد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دست دراز کرد و آن را از کنارِ تخت برداشت.
با دیدنِ صفحه گوشی لبخند به لبش نشست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_261
تماس را وصل کرد و سلام داد.
زهرا به گرمی جوابش را داد و حالش را پرسید. از وقتی که متوجه شده بودند ک با هم خواهر و برادر هستند، مرتب با یکدیگر در تماس بودند.
حس خوبی داشت که خواهری چون زهرا دارد و حسرت می خورد که چرا از روز اول این قضیه را نمی دانست. چقدر جای یک خواهر دلسوز در زندگیش خالی بود.
ولی حالا هر بار با شنیدن صدایش، خوشحال می شد. و خوشحال تر از این بود که می تواند به راحتی با او صحبت کند و دردِ دلش را بگوید.
بعد از کمی احوالپرسی، زهرا خواست خداحافظی کند که امید پرسید:"وقت داری چند تا سؤال ازت بپرسم؟"
زهرا با مهربانی گفت:" البته که برای برادرم همیشه فرصت دارم."
امید خندید و گفت:" ممنونم. یه مسائلی ذهنم رو درگیر کرده. شاید بتونی کمکم کنی. من می پرسم؛ اگر الان هم جواب آماده نداری بعدا جواب بده. درباره انسانه. یعنی ما آدم ها. مگر نه اینکه ما یه موجود مادی هستیم. چه طور می شه که بعضی ها نیازهای مادی شون را زیر پا می گذارند. مثلا کسانی که رفتند جنگ و شهید شدند. یا پدر خودت، خیلی راحت شما را رها کرد و رفت جنگ. چطوری می شه این کار رو کرد؟ اصلا با حساب و کتاب جور در نمیاد."
زهرا گفت:" بله درست می گی با هیچ حساب و کتابی جور در نمیاد. توی هیچ قانونی نمی گنجه. ولی هست. خودت هم داری می بینی. ولی چطوری اش را اجازه بده وقتی اومدم اونجا بهت می گم."
امید با تعجب گفت:" چی؟! اینجا؟! مگه قراره بیاید اینجا؟!"
زهرا خندید و گفت:" بله قراره ما بیایم اونجا."
امید گفت:" چه خوب! کِی؟ با کی؟"
زهرا گفت:" با بچه های دانشگاه. الان که درس هامون کمی سبکه، تصمیم گرفتیم باهم بیام بازدید مناطق جنگی. حتما به شما هم سر می زنیم. اصلا یه پیشنهاد، گچ پات رو که فردا باز می کنی، تا هفته دیگه هم که ما برسیم حتما بهتر شدی، میایم دنبالت با هم بریم."
امید با لبخندی که از ته دلش بود، گفت:" وای از این بهتر نمی شه. ما هم تا هفته دیگه کارمون سبک می شه. مشتاقانه منتظرتونم."
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد.
سرش را توی بالش فرو کرد و نفس عمیقی کشید. زهرا هم مثلِ پدرش پر انرژی و شاد بود. همیشه باعث شادی اطرافیانش می شد. چشمانش را بست. بیصبرانه منتظرِ آمدنشان ماند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_262
با احتیاط پایش را روی زمین گذاشت.
هنوز درد داشت و به راحتی نمی توانست راه برود. محسن جلو آمد و دستش را گرفت. امید نگاهی به او کرد و گفت:" ممنونم. ولی می خوام خودم راه برم." محسن کنار ایستاد و گفت:" برادر مواظب باش. حالا حالا باید احتیاط کنی."
بعد عصا را به دستش را داد و گفت:" حدِاقل این را بگیر."
امید عصا را گرفت و آهسته به سمت نگهبان راه افتاد. نگهبان با دیدنش جلو آمد. که صدای بوق اتومبیلی را شنید. برگشت و در را باز کرد.
امید جلو رفت. چشمانش با دیدنِ زهرا و زینب برق زد.
آن ها از تاکسی پیاده شدند. جلو تر رفت که پشت سرشان، آقای سرابی با سر و وضعی آراسته نزدیک آمد.
با خوشرویی جلو آمد و با امید و محسن دست داد و احوالپرسی کرد. زهرا و زینب هم جلو آمدند و احوالپرسی کردند. زهرا به پای امید نگاه کرد و گفت:" خدا را شکر، حالت چقدر خوب شده."
امید لبخند زد و گفت:" بله خوبم."
محسن با آقای سرابی مشغول صحبت شد. زهرا نگاهی به اطراف نگاه کرد و گفت:" جاتون هم خوبه. فقط خیلی گرمه."
امید نگاهی به چادر زهرا انداخت و گفت:" بله گرمه. مخصوصا برای شما. بریم داخل کولر هست."
زهرا گفت:" نه دیگه فرصت نداریم. بچه ها منتظرند. باید زودتر بریم."
امید محسن را صدا زد و گفت:" بهتره بریم. خانم ها گرمشونه."
محسن، سوئیچ را از جیبش در آورد و گفت:" چشم مهندس."
به سمت اتومبیل رفت و روشنش کرد. همه سوار شدند و به سمتِ مسیری که زهرا گفته بود، راه افتادند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_264
دخترها چند ردیف آخرِاتوبوس نشسته بودند.
امید ردیف اول نشست و پایش را روی صندلی کناریش گذاشت.
محسن و آقای سرابی پشتِ سرش نشستند. محسن سرش را جلو آورد و با امید صحبت می کرد.
بقیه جوان ها که اکثرا تیپِ بسیجی داشتند، دو به دو صحبت می کردند.
راننده پخش را روشن کرد. صدای نوحه ی آهنگران در فضا پیچید.
محسن به صندلی تکیه داد و همنوا با بقیه نوحه را زمزمه کرد.
"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله ..."
امید چشمانش را روی هم گذاشت.
حالِ عجیبی داشت. اینجا میانِ این جوان ها، در این دشت های داغ و بی آب و علف، چه می خواست؟ به دنبالِ کدامین گمگشته، در به در بیابان ها شده بود؟ این خاک، این جوان ها، این اتوبوسی که هرگز تصور نمی کرد، روزی سوار شود؟ چه برسرش آمده که الان به جای اینکه زیرِ بادِ کولر، در دفترِ کارش باشد؛ آواره این دشت شده؟
چشمانش را باز کرد. چشم دوخت به دشتی که از شدتِ گرما، گویی خاکش می جوشید. باید دنبال چه بگردد؟ چه چیزی اینجاست که او را بی اختیار به خود جذب کرده؟ تمامِ معادلاتش، به هم ریخته بود. تا چند ماهِ پیش، خوابِ اینجا آمدن را هم نمی دید.
نوای دلنشین نوحه ای که دستِ جمع می خواندند، به جسم و روحش آرامش می داد. این آرامش را نمی توانست انکار کند. چه برسرش آمده بود که با این نوا و در کنارِ این جوان ها و در این دشت، آرام گرفته بود.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. از عرق سرد و سرمای دستش خبری نبود. مدت ها بود که خبری نبود.
این یعنی چه؟ باز چشمانش را بست. باید فکر می کرد. باید از نو باورهایش را مرور می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_265
کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برد. این چه آتشی بود که درونش به پا شده بود.
محسن دوباره سرش را جلو آورد و گفت:" چطوری مهندس؟"
سرش را از روی صندلی بلند کرد و گفت:
خوبم. "
محسن لبخند زد وگفت:" چیزی نموند، الان می رسیم."
امید پرسید:" مگه قبلا اومدی؟"
محسن گفت:" مگه میشه اینجا نیومد باشم!؟ تا شارژم تموم می شه و حالم می گیره، یه سر به اینجا می زنم و انرژی می گیرم.:" امید متعجب به حرفهایش گوش داد.
هنوز نمی تواست، حال و هوای او و بقیه را درک کند. ولی نمی توانست؛ انکار هم کند.
منتظر بود تا به دیاری برسد که عطر و بوی محمد را می داد.
بالاخره اتوبوس بعد از گذشتن از نگهبانی، در کناری نگه داشت.
محسن و آقای سرابی کمک کردند تا امید پیاده شود. به اتوبوس تکیه زد.
با تعجب نگاهی به اطراف کرد. همه جا خاک، خشکی و حرارت بود.
نسیم ملایمی، حرارتِ خاک را به سر و صورتشان زد. زهرا و زینب جلو آمدند.
زهرا گفت:" خسته شدی؟ اینجا همون جایی که من مرتب میام. هم برای زیارت شهدا، هم به امید اینکه شاید اینجا عمو محمد را پیدا کنم. شاید عمو محمدم، یه نظری به من کنه. نمی دونم؛ ولی اینجا بوی عمو محمد رو می ده.:" بعد لبخند زد و ادامه داد:" شاید برات خنده دار باشه، ولی اینجا که میام، حس می کنم که کنارمه.:"
سرش رو پایین انداخت و اشک گوشه چشمش را پاک کرد. لبخند زد و گفت:" خب ما با دخترا می ریم. کاری داشتی حتما بگو."
امید تشکر کرد و رفتنشون را تماشا کرد.
با خودش گفت:" به چی می گه خنده دار؟ به حسی که خودم هم در گیرشم؟ نه خنده دار نیست. چون واقعیتِ. باید امروز همه چیز برام روشن بشه. حتی عشق واقعی که می گن. دیگه هر چی باشه همین جاست. آخرِ تمامِ حرفاشون باید اینجا مشخص بشه. حواسم رو باید جمع کنم. اگه این حرفا درست باشه. باید اینجا بهم ثابت بشه."
وبه خاک تیره خیره شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_266
محسن جلو آمد و بازویش را گرفت.
با هم قدم برداشتند. آقای سرابی هم کنارشان بود. آن ها از خاطراتِ دفعه های قبل سخن می گفتند. ولی امید در گیرِ غوغایی بود که در وجودش به پا شده بود. هر چه جلوتر می رفتند، تپش های قلبش بیشتر می شد.
هیجانی که هرگز تجربه نکرده بود.
متعجب به بقیه نگاه می کرد که می گفتند و می خندیدند. گویی روی ابرها سیر می کنند. پلک هایش را باز و بسته کرد. در آن هوای گرم که نسیم، سیلیی از حرارت داغِ خاک به گونه هایش می نواخت، به یک لحظه، آن جوان ها، به شکل شهدایی که در خواب دیده بود، برایش ظاهر شدند. دوباره پلک هایش را فشرد.
بار دیگر نگاه کرد. این همه شور و شعف و شادی، درست مانند همان شهدا می ماندند. مگر می شود؟ چشمانش سیاهی رفت و لحظه ای ایستاد. سرش را پایین گرفت. محسن با نگرانی پرسید:" چی شد امید جان؟ خوبی؟"
نفس عمیقی کشید و گفت:" خوبم."
آقای سرابی گفت:" گرما اذیتت می کنه؟ می خوای شما را برگردونیم توی اتوبوس؟"
امید دستش را بالا آورد و تکان داد وگفت:" نه! چیزی نیست. خوبم."
ودوباره با آن ها همگام شد.
هر قدم که در خاک می گذاشت، احساس می کرد که در فضای همان خواب است و منتظر بود به محمد برسد. سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. با تعجب دید که تپه ای جلوی رویشان است. درست مانند خوابش." محمد او را بالای تپه برد و راه را نشانش داد."
پس هر چه هست، آنجاست.
به تپه اشاره کرد و گفت :"باید بریم اونجا." و سرعتش را زیادتر کرد.
محسن و آقای سرابی به یکدیگر نگاه کردند و با تعجب به دنبال او راه افتادند.
عصایش، داخلِ خاک های نرم فرو می رفت و سرعتش را کم می کرد.
تمام ِتلاشش را می کرد تا زودتر به آن بالا برسد.
بقیه بچه ها هم با دیدنِ تلاش و اصرارِ امید به دنبال ِاو راه افتادند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_267
گرمای زیاد کلافه اش کرده بود. ولی شوری درجانش حس می کرد که هیچ
چیز نمی توانست مانع او شود.
حدود دویست متری با تپه فاصله داشت که ناگهان، دلش آشوب شد. قدم هایش را آهسته کرد. نهیبی از دورنش، شور و شوقش را برد." چه می کنی؟ در این سرزمین برهوت، به دنبال چه هستی؟
در بهترین سرزمین های دنیا، بهترین خوراک و پوشاک و لذات دنیا، چیزی نیافتی. حالا از این تپه خاک آلود و نام چند کشته شده در جنگ، چه خواهی یافت؟ چرا حماقت می کنی؟ برگرد به اصلِ وجودِ خودت. بازیچه دست این بی خردان شدی؟ عقل و منطقت را به کار بگیر و درست فکر کن. برگرد.....برگرد...."
ایستاد و سرش را میان دستانش گرفت. کلافه و ناامید، چشمانش را روی هم فشرد. دستش را محکم روی صورتش کشید. چهره اش در هم شد.
محسن توی صورتش خم شد و گفت:" امید جان حالت خوبه؟ می خوای برگردیم؟"
یکی از بچه ها سریع جلو آمد و قُمقمه آبش را از کوله در آورد و به طرفِ امید گرفت و گفت:"فکر کنم گرما اذیتتون کرده. لطفا این آب رو بخورید و به صورتتون بزنید."
آقای سرابی آب را از دستِ او گرفت و گفت:" ممنونم. جواد جان."
بعد درِقُمقمه را باز کرد و با دستش کمی آب به صورتِ امید زد. قمقمه را دستِ او داد و گفت:" لطفا کمی بخور."
یکی دیگر از بچه ها سریع، زیر اندازش را پهن کرد و گفت:" لطفا بشینید. با این وضعیتتون خسته شدید."
محسن کمک کرد و امید نشست.
یکی دیگر از بچه ها جلو آمد و با چفیه اش شروع کرد به باد زدنِ او کرد.
امید با تعجب آن ها را می نگریست.
دوباره درگیرِی بین عقل و منطق و آنچه می دید شروع شد.
"اگر لذت دنیا آنجا هایی بود که من رفتم وآن کارهایی بود که من انجام دادم؛ پس چرا به آرامش نرسیدم؟ چرا حس و حال خوشی نداشتم. حتی با نوشیدنِ آن همه نوشیدنی، حالِ خوش پیدا نمی کردم؟
چرا این ها، در این هوای گرم و زمین داغ، بدونِ هیچ گونه لذتی از لذت های دنیا، اینقدر خوش هستند و آرامش دارند؟ کدام درست است؟ من؛ هم آن حال و هوا را دیدم و تجربه کردم، هم این ها را دیدم و کنارشان تجربه کردم. وای! کدام درست است؟"
با شنیدنِ صدای نگران زهرا، سرش را بلند کرد.:" امید خوبی؟ طوری شده؟ می خوای برگردیم؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_268
سرش را تکان داد و گفت:" چیزی نیست خوبم. یه کم استراحت کنم؛ بهتر می شم. نگران نباش. شما ادامه بدید."
زهرا نوچی گفت و نگران به آقای سرابی نگاه کرد وگفت:" به نظرتون بهتر نیست برش گردونیم توی اتوبوس؟ اینجا خیلی گرمه. عادت به این هوا نداره. حالش هم خوب نیست. " آقای سرابی به امید نگاه کرد و گفت:" بهتره اجازه بدیم خودش تصمیم بگیره. شما برید من کنارش هستم. اصلا به نظرم فعلا همه اینجا اُتراق کنیم."
بعد با صدای بلند رو به بقیه اعلام کرد.:"بچه ها همین اطراف باشید. فعلا کسی دور نشه."
زهرا گفت:" پس خواهش می کنم مواظبش باشید. کاری هم بود، به من بگید."
با اجازه ای گفت و به طرف زینب و دخترها رفت.
آقای سرابی کنار امید نشست.
چند برگ کاغذ از جیبش درآورد و مشغولِ باد زدن خودش و او شد.
از بچه هایی که به امید کمک کردند، تشکر کرد و گفت:" بهتره شماها هم به کار خودتون برسید؛ من هستم."
محسن هم کنارشان نشست.
امید خیره به روبرو شد. چند تا از بچه ها کمی دورتر، حلقه وار نشستند. یکی از آن ها شروع به خواندنِ زیارت عاشورا کرد. بقیه با او زمزمه کردند. ما بینِ خواندن، قطعه ای نوحه می خواند از شهیدان و دلاوری هایشان می گفت. گاهی هم گریز به دشت کربلا می زد.
امید سرش را روی زانوی پای سالمش گذاشت. و محوِ نوای آن ها شد. و چقدر این دشت، گرما و عطش، به آنچه درباره کربلا می گفت، شباهت داشت. صدای هق هقِ محسن و آقای سرابی، تعجبش را بیشتر کرد.
به اطراف نگاه کرد. دخترها کمی دورتر، روی زیر انداز نشسته بودند و اشک می ریختند. گویی همین الان عزیزی را ازدست دادند. مویه و عزاداری می کردند. تمامِ دشت به ناله آمده بود.
حالت عجیبی داشت. خودش هم نمی فهمید چطور، اینجا، اینگونه دگرگونش کرده. سر به زانو گذاشت و چشمانش را بست. گوش ِجان سپرد به نوایِ دلنشینِ جوانانی که به جای بودنِ در خانه و لم دادنِ زیرِ بادِ خنکِ کولر، راحتی از خود رانده و به صحرایی داغ و بی آب و علف روی آورده بودند.
آخر به کدامین عقل و منطق؟
صدای گوشی اش، او را به خود آورد.
با دیدنِ نام سینا، ردِ تماس داد. که پیامک داد. " به به! دیگه حالا جواب ما رو نمی دی؟ یه برنامه توپ برات دارم. دیگه حق نداری نه بیاری. اصلا معلومه اونجا چه کار می کنی؟ برای آخر هفته حتما خودت رو برسون که تولدِ داداشته. نیای دلخور می شما. متنظرتم. فعلا بای."
پوزخندی زد و گوشی را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.
در این سردر گمی فقط همین را کم داشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_269
بعد از دعا، همه بلند شدند.
محسن اشک هایش را پاک کرد و بعد از کمی مکث، رو به آقای سرابی کرد و گفت:" خب استاد، برنامه چیه؟"
آقای سرابی گفت:" برنامه خاصی نداریم، امروز فقط اینجاییم. فردا می ریم. مناطقِ عملیاتی دیگه. با من باشه، حالا حالا از اینجا دل نمی کَنم. هربار اینجا میام، حالم دگرگون میشه. ولی اینبار، خیلی بیقرارم. دلم می خواد، وجب به وجب اینجا را بگردم. انگار که یه گمشده اینجا دارم."
بعد نفس عمیقی کشید و رو به امید کرد و گفت:" شما چطوری مهندس؟ بهتر شدی."
امید هنوز سرش روی زانویش بود. در همان حالت گفت:" خوبم. ولی باید برم بالای اون تپه.:" سرش را بلند کرد و به تپه چشم دوخت."
محسن گفت:" غصه نخور. خودم دربست در خدمتم. فقط شما امر کن. اینجا که سهله، پشتِ قله قاف هم که بخوای بری می برمت."
بعد بلند خندید. امید با تعجب به او نگریست. "انگار این نبودکه الان داشت اشک می ریخت و زار می زد. آخه اینها دیگه کی هستند؟ خوشحالی وغمشون معلوم نیست."
آقای سرابی از جا بلند شد و گفت:" حق با شماست. باید بریم این قله قاف را فتح کنیم. ان شاءالله که خیره."
بچه ها از دور از آقای سرابی کسبِ تکلیف کردند و او اجازه داد تا برای خودشان این مناطق را بگردند. به شرطی که زیاد دور نروند.
هرکس به طرفی رفت. بعضی ها هم با هم بودند. امید عصایش را برداشت و محسن کمک کرد تا بایستد.
به طرف تپه خاکی راه افتادند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_270
گرما شدید تر شده بود. آقای سرابی، با برگه های کاغذی امید و خودش را باد می زد. محسن؛ سمتِ دیگر امید بود و او را کمک می داد. یکی از بچه ها جلو آمد و بر سر هر کدام یک چفیه مرطوب گذاشت. خنکای آن، در زیرِ حرارتِ داغِ خورشید، از هر غنیمتی ارزشمند تر بود.
هر سه از او تشکر کردند و او لبخند زنان دور شد.
روحیه این بچه ها، برای امید قابلِ درک نبود. هنوز در فکرِ کارِ او بود که جوانی دیگر نزدیک شد. ظریفی پر از میوه را تعارف کرد. با تعجب دید که او میوه ها را درون یخ گذاشته. با اصرارِ او ایستادند و هر کدام سیبی برداشتند. که خنکایش؛ به جانشان نشست. تا به بالای تپه برسند، مرتب، یکی از جوان ها می آمد، برایشان خوراکیِ خنکی می آورد. این جوِ صمیمی و این همه محبت و فداکاری، برایش عجیب بود. اینجا دنیا روی دیگرش را به تماشا گذاشته بود.
دنیایی که تا به حال می شناخت، دنبالِ پول دویدن؛ قهر؛ کینه، خود برتر بینی و غیره بود. ولی اینجا، یکرنگی و صداقت و ایثار، حالِ خوش و آرامش داشت.
به دور و برش نگاه کرد.
بعضی با چشمان نمناک،چنان خاک دشت را می جستند که گویی دنبالِ گمشده ای می گردند. دخترها کنارِ هم راه می رفتند. گاهی می ایستادند و با دقت زمین را نگاه می کردند. صدای نوحه ی دلنشینی از دستگاه پخش یکی از جوان ها، در دشت پیچیده بود.
هر کس در حال و هوای خودش بود؛ ولی او مصمم به طرف تپه قدم برمی داشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_271
نیرویی عجیب اورا به سمت تپه می کشاند. نزدیک ظهر بود و دمای هوا عجیب، طاقت فرسا.
بالاخره به پایین تپه خاکی رسیدند.
نگاهی به بالای آن انداخت. نفس عمیقی کشید. عصایش را پای تپه گذاشت که محسن، بازویش را گرفت وگفت:" با هم می ریم." لبخندی زد و همراه او شد.
آقای سرابی، پشتِ سرشان قدم برمی داشت. آهسته و گام به گام بالا می رفتند.
چند تن از جوان ها، کنارشان با فاصله حرکت می کردند. همه کنجکاو بودند تا ببینند در پسِ این تپه خاکی چیست؟
دقایقی بعد همه بر روی تپه ایستادند.
امید به عصایش تکیه داد و اطراف را از نظر گذراند.
دوباره چشم گرداند. دنبال راهی یا نشانه ای بود. حتما اینجا باید خبری باشد. محمد راه را از بالای تپه نشانش داد. پس باید راهی وجود داشته باشد.
دیگران با هم در حالِ گفتگو بودند. اما امید محوِ دشتِ خاکیِ روبرو شده بود.
زهرا همراه بقیه دختران خودشان را به آن ها رساندند. زهرا نزدیک شد و گفت:"امید، دنبال چی می گردی؟"
امید کمی مکث کرد و گفت:"نمی دونم. ولی اینجا باید یه چیزی باشه. من مطمئنم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_272
زهرا با تعجب نگاهش را به اطراف چرخاند. پشت تپه هم درست مانند بقیه جاهای دشت، خشک و بی آب و علف بود.
خواست حرفی بزند که امید، به پایین تپه سرازیر شد. محسن که مشغول صحبت با آقای سرابی بود، سریع نزدیک شد تا بازویش را بگیرید و کمکش کند. ولی دیر رسید. زهرا صدا زد": کجا می ری صبر کن. بذار ما هم بیایم." اما امید با سرعت پایین می رفت. گویی پایش اصلا مشکلی نداشت.
همه با تعجب به او نگاه می کردند. محسن به سرعت به دنبالش روان شد.
زهرا و آقای سرابی هم روانه شدند. پشتِ تپه شیبش تند و پر از سنگلاخ بود.
سنگ ها از زیر پایشان در می رفت و خطر افتادن داشت. اما امید بدون توجه به این موارد، فقط با سرعت پایین می رفت. هنوز با پایین تپه فاصله داشت که سنگ از زیر پایش در رفت. تعادلش را ازدست داد و سُر خورد و روی زمین افتاد. صدای ناله اش توجه همه را جلب کرد. زهرا فریاد زد:" امید...."
محسن سرعتش را زیاد کرد. آقای سرابی دستِ زهرا را که به سرعت پایین می رفت، گرفت و گفت:"خواهش می کنم مواظب خودت باش." و کمی آهسته تر پایین رفتند.
امید پایش را گرفته بود و ناله می کرد. محسن به او رسید و با نگرانی گفت:"چی شده؟ چه بلایی سرت اومد؟"
ولی امید حرفی نزد. زهرا هم رسید. روی خاک ها نشست و توی صورت امید نگاه کرد که از درد جمع شده بود. گفت:" امید خوبی؟ پات ...؟"
آقای سرابی به بقیه اشاره کرد و گفت:" لطفا یه کم آب خنک بیارین." دست امید را گرفت و کمک کرد تا بنشیند. سرش را به سینه چسباند. قمقمه آب را نزدیک دهانش برد و کمی هم به صورتش زد. امید بعد از نوشیدن کمی آبِ خنک، چشمانش را باز کرد. دستش روی پایِ تازه خوب شده اش بود.
همه با نگرانی حالش را می پرسیند. ولی او بدونِ کوچک ترین حرفی به نقطه ای چشم دوخته بود.
آقای سرابی که متوجه شده بود، ردِ نگاهش را گرفت. همه جای این دشت، یک دست بود. چیزِ متفاوتی نداشت. پس نگاه امید به کدامین سراب، دوخته شده بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490