#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام من هر بار که از استاد فرجام پور مشاوره گرفتم بسیار خوب بود با حوصله گوش کردن و با حوصله و دقت راهنماییم کردن خدا خیرشون بده
مشکلم درباره نحوه ی برخورد با یکی از اعضای خانواده بود که بسیار دخالت میکرد طوری که زندگیم رو مختل کرده بود با راهنمایهای ایشون تونستم با رفتارهای خودم کار کنم که ایشون نتونن دخالت کنن البته با احترام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌹
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
یکی از محبوبترین راهها به سوی خدا (این) دو قطره است: قطره اشکی در دل شب (از ترس خدا) و قطره خونی که در راه خدا ریخته میشود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
دنیا هیچ تعهدی
برای تکرار هیچ لحظهای،
به هیچکس نداده!
از ثانیههات لذت ببر...!
" به همین دلچسبی 😍☕️
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۶۵.mp3
9.87M
مجموعه #یاد_خدا ۶۵
#استاد_شجاعی|#آیتالله_فاطمینیا
√ مکانیسم اثرات «خشم و عصبانیتِ نفسانی» در روح انسان و تولید آتش در قبر او.
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام ،، سلام،، هزاران سلام،،،بر شما خوبان🌺
عصر خنک بهاری تون بخیر و شادی باد🌺
الهی در این بهار دلانگیز بهترین و زیباترین اتفاق ها در زندگی تون شکل بگیره
لبتون خندون
دلتون شاد
تنتون سلامت
و
جیب ها و کارت بانکی هاتون پربار باد😊💐
خانم های مجرد کجایید🤔⁉️
لطفا
هر سوالی که
درباره
#آشنایی_قبل از ازدواج
و
#خواستگاری دارید
بپرسید👇👇👇
@asheqemola
لطفا
هر چه در این موارد ذهن تون را در گیر کرده بپرسید👆👆
ان شاءالله خبرهای خوشی در راه است😍🎁
#فرشته_کویر
#قسمت_9
فرشته هم به دنبال فرزاد به راه افتاد که صدای فریبا بلند شد:
_تو دیگه کجا میری؟ هنوز کارمون تموم نشده.
_باشه الان برمیگردم. بگذار ببینم چهخبره؟فریبا با حرص و ناراحتی به لباسها چنگ میزد و زیر لب غر میزد. مامان که فرزاد درآن لباسها دید، بیاختیار اشکش سرازیر شد و فرزاد با لبخند همیشگیاش گفت:
_مامان تو رو خدا ،دلم نمیخواد ناراحتی واشکت رو ببینم .
این همه آدم دارن میرن جبهه، چی میشه مگه؟ قرار نیست که همه شهید بشن. تازه ما که لیاقتش را هم نداریم.
_وای فرزاد چه حرفیه؟ زبونت رو گاز بگیر. دیگه تکرار نشه.
_چشم مامانی. چشم، شما گریه نکن قول میدم اصلا شهید نشم. مال بد بیخ ریشِ صاحبش.
_فرزاد بس کن تو رو به خدا.
فرزاد چشمی گفت و به اتاقش رفت.
_فرشته این ساک ِمن کو؟
_داداش همان جاست داخل کمد.
_نیست، بیا پیداش کن.
همیشه همینطور بود و هر چیزی را میخواست، پیدا نمیکرد. حتی اگر جلوی چشمش بود.
فرشته وارد اتاق فرزاد شد و با خودش گفت:
"از وقتی اسبابکشی کردیم اصلا یادم رفته بیام کتابخانه فرزاد رو مرتب کنم. حتما باید این کار رو بکنم".
ساک را به فرزاد داد که صدای فریبا بلند شد.
_فرشته! چی شدی؟ بیا دیگه...
آن شب دوباره همه پکر بودند. بدجوری جای خالی فرزاد احساس میشد.
مامان که اصلا نمیشد باهاش حرف زد و ساکت بود و هر از گاهی صدای هقهقش میآمد.
فریبا که خودش را با یک کتاب داستان مشغول کرده بود و بابا هم مثلا داشت تلویزیون میدید، ولی معلوم بود اصلا در این عالم نیست و فرشته با نگرانی نگاهش بین مامان و بابا در حرکت بود.
شب سختی بود و نبودن فرزاد و بیخبری. صبح زود بود که صدای در بلند شد.
طبق معمول فرشته باید در را باز میکرد.
چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در رفت.
_کیه؟
_فرشته منم باز کن.
_بله اومدم.
وقتی در را باز کرد زهرا خانم و زهره پشت در بودند.
_سلام صبحتون بخیر.
_سلام دخترم، صبح شما هم بخیر. خواب نبودید که؟
_نه نه بفرمایید.
و از جلوی در کنار رفت.
_نه عزیزم با مامانت کار دارم بیزحمت صداش کن.
_چشم شما بفرمایید دم در بده.
و به سمت در ورودی رفت.
_مامان جان بیایید باشما کار دارند.
مامان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_بفرمایید داخل.
_نه فرناز خانم همین طوری هم دیر شده. دارم میرم مسجد. خانمهای محل دارند برای رزمندهها قند میشکنند و وسیله بستهبندی میکنند. گفتم شما هم اگه دوست داری بیای کمک.
_بله حتما چرا که نه؟!
_مامان اجازه میدی منم بیام؟
_بله، زهره که هست تو هم آماده شو بریم.
وقتی وارد مسجد شدند، فرشته با تعجب نگاه میکرد. انگار تمام زنهای محله اینجا بودند و هر کدام کاری انجام میدادند.
_وای زهره! اینجا چه خبره؟
_واه ! تاحالا ندیده بودی؟ از اول جنگ تا حالا اینجا همین طوریه. من و مامانم هم بیشتر روزها میایم. البته امروز شلوغتره و کار بیشتر.
_خوب حالا چه کار کنیم؟
_بهتره بریم بستهبندی مواد غذایی.
_بریم...
گوشهای از مسجد نشستند و مشغول شدند.
_فرشته راستی چه کار کردی؟
_چی رو چه کار کردم؟
_همون قضیه داداشت رو؟
_آهان! (و لبخندی زد)
_چرا میخندی؟
_آخه کارت خیلی خنده داره. من اصلا یادم رفته بود.
_یعنی بهش ندادی؟
_نه، اگه میدادم که هم سر منو می کَند هم سر تو رو!
_فرشته من الان دو شبه نخوابیدم. اون وقت تو میخندی؟
_خب میخواستی بخوابی!
_فرشته شوخی نکن، راستش رو بگو.
_راستش رو گفتم. تو توقع داشتی من نامهات رو بدم داداشم؟ منو میکشت. تازه الان هم که ازش خبر نداریم. رفته برای آموزش بسیج و بعد جبهه.
_چی؟ چرا گذاشتید بره؟ حالا من چه کار کنم؟
_هیچی، لطفا بیخیال داداش من باش. تازه اگه فرزاد بخواد یه روزی ازدواج کنه، فکر میکنی با دختری که اهل نامه دادن به نامحرم باشه ازدواج میکنه؟ عمراً!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490