#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_41
واردِ خانه که شدند.
بچهها خواب بودند و خانمها منتظر نشسته بودند.
زهرا سریع به آشپزخانه رفت.
غذا را برایشان گرم کرد که مادر پرسید:
_فرزاد جان نمیخوای بگی چی شده؟!
_راستش یکی از دوستام تصادف کرده.
رفته بودیم بیمارستان.
الان هم آمدم یک کم وسیله بردارم برم شب پیشش بمونم.
_مگه کسی را نداره؟
_نه مادر جان فعلا کسی نیست .
تا ببینم؛ میتونم خانوادهاش را پیدا کنم.
_کدام دوستته؟
فرزاد کمی مکث کرد.
دلش نمیخواست بگوید ولی عادت نداشت جواب مادرش را ندهد.
_راستش فرهاد
با شنیدنِ اسمِ فرهاد نا خداگاه زهرا صدایش بالا رفت .
_چی... آقا فرهاد؟!
_بله متاسفانه
_حالا طوریش شده؟!
_فعلا بیهوشه. دکترها عملش کردند.
میگن نخاعش و سرش آسیب دیده.
امشب باید پیشش بمونم. شاید به هوش بیاد.
_آخه پس خانوادهاش؟
_زهرا جان اصلا ازشون خبر ندارم.
نه آدرسی نه شمارهای.
باید صبر کنیم تا صبح.
بعد روکرد به حامد.
_راستی حامد جان فردا از بچههای محل و در و همسایه یه پرس و جویی کن شاید یکی یه خبری از خانوادهاش داشته باشه.
_چشم داداش حتما.
و فرشته خودش را کنترل میکرد که چیزی نگوید.
درست حالا که داشت با دلش کنار میآمد.
حالا که مطمئن شده بود. علی به این وصلت راضی است.
حالا که تصمیم گرفته بود.
صحبتهای نهایی را با فرهاد بگوید.
حالا که داشت به یک زندگی جدید میاندیشید.
حالا که همه خانواده خوشحال و راضی بودند.
این چه امتحانی بود خدایا؟
لحظهها به کندی میگذشت و باز امشب خواب با چشمهای فرشته سرِ سازگاری نداشت.
و باز سجاده بود و مهر و تسبیح و نماز و دعا. مثلِ بیشترِ شبها.
و این بار فقط از خدا شفای جوانی را میخواست که در بیمارستان بینِ مرگ و زندگی است.
آفتاب که بالا آمد. بچه را راهی مدرسه کردند.
با مادر و زهرا راهی بیمارستان شدند.
فرزاد در راهرو بیمارستان قدم میزد.
بیتابیاش نشانه خوبی نبود.
با دیدنِ آنها سعی کرد آرام باشد ولی نمی شد.
جلو رفت و سلام داد.
_سلام پسرم چه خبر؟
نگاهی به فرشته انداخت که از شرم سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
_خبری نشده. هنوز به هوش نیامده .
خیلی نگرانشم مادر .
تو را خدا براش دعا کنید.
دیگه منم طاقتم تمام شده.
_توکلت به خدا باشه .
شما با زهرا جان برید خانه یه چرت هم بخواب.
ما هستیم .به هوش آمد خبرت میکنیم.
_نمیشه مامان دلم اینجاست.
_فرزاد جان باید استراحت کنی .
دیشب تا حالا نخوابیدی برو مادر.
_باشه چشم پس شما حواستون باشه.
_برو خیالت راحت.
از پشتِ شیشه فرهادی را دیدند که بیهوش روی تخت افتاده و کلی دستگاه بهش وصل است.
مادر کتاب دعایش را در آورد. و مشغولِ خواندن شد که پزشکی وارد شد. فرشته هراسان جلو رفت.
_آقای دکتر حالش چطوره؟!
پزشک نگاهی به آنها کرد و گفت:
_شما چه نسبتی باهاش دارید؟!
فرشته به مادرش نگاه کرد و مادر سری به نشانه تایید تکان داد و فرشته سر به زیر و آرام گفت:
_قراره با هم ازدواج کنیم
لبخندی به لبان پزشک نشست.
_تبریک میگم.
ان شاءالله حالش خوب میشه.
از نظرِ پزشکی تا حالا باید به هوش آمده باشه ولی نمی دانم چرا مقاومت میکنه.
خواست به سمتِ اتاقِ فرهاد بره ولی انگار چیزی یادش آمده باشه .
برگشت وگفت:
_به نظرم بعد از معاینات بنده.
شما برید توی اتاقش و باهاش صحبت کنید.
شاید شنیدنِ صدای شما بهش کمک کنه
_کی من؟!
_بله دخترم
شاید به امید نیاز داشته باشه برای برگشتنش
و البته تا به هوش نیاد. ما نمیتونیم کامل از درمانش یا آسیبهایی که دیده
مطمئن بشیم.
پس اولین قدم برای بهبودیش به هوش آمدنشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_42
فرشته با اضطراب به سمتِ تختِ فرهاد میرفت.
در دلش غوغایی بود.
زیر ِلب ذکر میگفت و برای سلامتیش دعا می کرد.
آرام آرام نزدیک شد.
نگاهی به بیرون اتاق انداخت. مادرش روی نیمکت نشسته بود و دعا میخواند.
آرام روی صندلی کنارِ تخت نشست.
نگاهی به فرهاد انداخت .
انگار در خوابی عمیق فرو رفته بود.
دکتر میگقت "شاید اصلا صدای شما را نشنود ولی با او خرف بزنید. حرفهایی که امیدوارکننده باشد"
نفسِ عمیقی کشید .
بغضی که از دیشب گلویش را میفشرد.
با دیدنِ فرهاد در آن حالت بیاختیار سر باز کرد.
و اشکانش روی گونههایش جاری شد.
صدای هق هقش بلند شد و بعد از کمی اشک ریختن.
آرام شروع کرد برای فرهادی که نمیبیندش و شاید صدایش راهم نمیشنود درد ِدل کردن.
_سلام آقا فرهاد.
امیدوارم حالت زود خوب بشه.
نه برای خودم. برای خودت که هنوز هزار تا آرزو داری.
نمیدونم کاشکی هیچ وقت برنمیگشتی .
کاش از عشقِ پنهانت و آرزوهات برام نمیگفتی
من خاطراتم را فراموش کرده بودم.
از وقتی که قبول کردم با علی ازدواج کنم.
دیگه یادت را، عشقت را از دلم بیرون کردم.
به جاش عشقِ همسرم را ، عشقِ علیام را توی سینهام جا دادم.
بعد از علی هم دیگه بهت فکر نمیکردم ولی با آمدنت. با سماجتت و با برملا کردنِ رازِ عشقِ پنهانیت برای من.
انگار دردِ دلِ من را تازه کردی
اره درسته .
من هم عاشقت بودم.
عشقی به درازای چند سال .
اره منم صاحبِ یک عشقِ پنهانی بودم که تا الان کسی ازش خبر نداره.
ولی تفاوتِ ما میدونی در چی بود؟
من میخواستم مطابقِ میلِ خدا زندگی کنم.
من به خاطرِ رضای خدا
پا روی عشقم و خواسته دلم گذاشتم.
من به خدا توکل کردم.
و خودم را به خدا سپردم.
شایدم به خاطرِ همین خدا به من یه زندگی خوب و عاشقانه داد.
به اینجا که رسید .
دلش نیامد ادامه بده .
آرام سرش را بالا آورد.
نگاهی به دستگاههای وصل شده به فرهاد انداخت و آهی کشید و ادامه داد .
_بماند.
ولی شاید اگر شما هم با خدا معامله میکردی.
شاید اگر راضی میشدی به رضای خدا .
زندگی خوبی با همسرت داشتی و آن اتفاق نمیافتاد.
من واقعا متاسفم.
صدای باز شدنِ در آمد و پرستاری سرنگ به دست وارد شد و محتویاتِ سرنگ را داخل سِرم خالی کرد.
و بیهیچ حرفی بیرون رفت.
فرشته خواست از جایش بلندشود که یادِ حرفِ دکتر افتاد.
"حرفهای امیدوار کننده"
_ای وای هیچ حرفِ امیدوارکنندهای نزدم.
ببخشید آقا فرهاد
من فکرهامو کرده بودم.
حتی با علی مشورت کردم.
مطمئنم علی با وصلتِ ما راضیه.
منتظر بودم که برگردید.
جواب مثبت بهتون بدم.
بعد از سالها، بنشینم و باهاتون صحبت کنم.
رازم را براتون بگم ولی نمیدونم چرا این طوری شد؟!
درست وقتی که همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت.
نمیدانم چی بگم؟!
الان توی این وضعیت ،
شاید دیگه گفتنِ این حرفها درست نباشه
و بغض گلویش را فشرد و اشکش دوباره جاری شد.
شاید قسمتِ ما این بوده که عشقِ ما همیشه پنهان بمونه و هیچ وقت به هم نرسیم.
و دیگه نتونست تحمل کنه و از جاش بلند شد.
بدونِ این که به پشتِ سرش نگاه کنه.
از اتاق بیرون رفت .
روی نیمکت کنارِ مادرش نشست و مادر که حالش را آن طوری دید.
او را در بغل گرفت و فرشته با صدای بلند گریه میکرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ثالثا این را بدانید که همیشه و در همه حال دعاگوی تک تک شما خوبان و همه عزیزانی که تلفنی صحبت کردیم
رابعا،
بابت بی نظمی در بارگزاری رمان #فرشته_کویر
عذر خواهی می کنم
اینکه هر شب یک قسمت میذارم دلیلی داره که به زودی متوجه میشید😊👌
پس لطفا صبور باشید.
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_43
کاش همیشه گریه مشکل گشایکار بود.
کاش میشد با گریه کردن، دردها را دور کرد.
کاش میشد با گریه همه بدبختیها تمام شود و همه خاطرات بد، فراموش شود.
اما نمیشد.
بغضی که سالها روی دلش بود.
امروز سر باز کرده بود و چشمه اشکش جوشان شده بود و دلداریهای مادر هم ساکتش نمیکرد.
دلش میخواست اینجا دور از چشمِ همه .بچهها، فرزاد و دیگران .
هرچه دلش میخواهد زار بزند.
شاید دردهای این چند ساله، که حالا دردِ بی کسی و بدبختی فرهاد هم بهش اضافه شده بود.
با این زار زدنها از درونش بیرون بریزد.
دلش میخواست فراموش کند همه دنیا را و آرزو میکرد، کاش با علی رفته بود.
کاش در سالهای کودکی رفته بود.
کاش اصلا به دنیا نمیآمد و شاهدِ این همه دردِ و رنج نبود.
از تهِ دل ضجه میزد و اشک میریخت
پرستار با شنیدنِ صدای گریهاش هراسان آمد.
به فرشته انداخت و سریع به اتاقِ فرهاد رفت.
لحظهای بعد شتابان خارج شد و رفت.
مادر آرام فرشته را از خود جدا کرد و با دستهای گرم و محبتِ مادرانه، اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_دخترم صبور باش.
توکلت به خدا باشه.
_خسته شدم مادر .
دیگه نمیدونم چه کار کنم؟
یعنی خدا میخواد من را دل شکسته ببینه؟
آخه این چه سرنوشتیه؟
_فرشته جان از تو بعیده عزیزم.
خوددار باش.
همه چیز درست میشه.
صدای پزشکی که به طرفِ اتاقِ فرهاد میرفت فرشته را به خودش آورد.
_بهتون تبریک میگم دخترم.
چی بهش گفتید که برگشت
_چی برگشت؟!
_بله خدرا شکر
مثلِ اینکه نامزدتون تصمیم گرفته برگرده و واردِ اتاقِ شد.
فرشته و مامانش هم از جا پا شدند و به سمتِ پنجره شیشهای رفتند که پرستار گقت:
آقای دکتر میگن "شما هم تشریف بیارید داخل"
وقتی واردِ اتاق شدند.
فرهاد با لبخند نگاهی به آنها انداخت و پزشک مشغولِ معاینه فرهاد بود.
وقتی کارش تمام شد.
با لبخند گفت:
_خدا را شکر .
به خیر گذشته، از چیزی که میترسیدم.
_ببخشید آقای دکتر از چی میترسیدید؟!
_راستش دخترم، نگران بودم که خدای ناکرده دیگه هیچ وقت نتونه راه بره .
درستِ که ما عملش کردیم ولی به بهبودش زیاد امیدوار نبودم.
خدا را شکر جوان قوییه و البته کمکهای شما هم بیتاثیر نبود
_من؟!
_بله دخترم کمک بزرگی کردی
حالا با خیالِ راحت درمانش را ادامه میدیم
دیگه نگران نباشید.
و مادرگفت:
_خدارا شکر. خدارا شکر .
ممنونم آقای دکتر
خدا خیرتون بده. جونِ پسرم را نجات دادید.
_نه مادر
این لطف خداست .
که به پسرتون زندگی دوباره داد
من کارم تمام شده میرم.
شما میتونید پیشش بمونید.
فکر میکنم به شما بیشتر از من احتیاج داره
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_44
مادر کنارِ فرهاد رفت که هنوز نمیتوانست از جایش تکان بخورد و فرشته سر به زیر گوشهای ایستاد.
_حالت چطوره مادر؟!
_ممنونم. نمی دانم چی شد؟
چرا این اتفاق افتاد.
چیزی یادم نیست.
_خودت را اذیت نکن. به مرور یادت میاد.
خدارا شکر که الان خوبی.
اگه با من کاری نداری میرم بیرون و بعد به فرشته نگاهی کرد و از اتاق خارج شد.
_سلام فرشته خانم .
خوشحالم که اینجایید.
و بعد انگار که گردنش درد گرفته بود .
صدای آخش بلند شد.
و فرشته هراسان جلو رفت.
_چی شد؟!
دکتر را صدا کنم؟!
_نه ممنون .
گردنم را که چرخاندم درد گرفت.
نمیدانم چی به سرم آمده؟
_نگران نباشید دیدید که دکتر گفت خوب میشید.
_داشتم میآمدم خانه شما.
اصلا نمیدانم چی به سرم آمد؟
_ان شاءالله خوب بشید.
اونش دیگه مهم نیست.
خدا را شکر که فعلا خوبید.
_ممنونم.
ببخشید که نگرانتان کردم.
صدای گریهتون را شنیدم
_وای ببخشید اذیتتون کردم.
برای اولین بار بود که فرشته داشت با فرهاد صحبت میکرد.
هر بار فقط شنونده بود.
ولی امروز برای اولین بار داشت با او صحبت میکرد.
شاید به خاطرِ دردِ دلی که با فرهاد در حالت بیهوشی کرده بود یا گریههایی که از ته دل بود.
الان احساسِ سبکی میکرد و دیگر با او احساسِ غریبی نمیکرد.
اما باز هم نمی توانست با یک مردِ نامحرم راحت صحبت کند و یک لحظه احساسِ شرم کرد.
"خدایا منو ببخش."
پرستاری واردِ اتاق شد.
سِرم فرهاد را عوض کرد و گفت :
_سِرم که تمام شد به من اطلاع بدید باید برای انجام آزمایش ببریمشون.
_چشم حتما.
با رفتنِ پرستار، فرشته ببخشیدی گفت و خواست از اتاق بیرون بره که صدای فرهاد او را سرِ جایش میخکوب کرد.
_فرشته خانم ممنونم.
_کاری نکردم.
_چرا شما برای من کارِ بزرگی کردید.
سالها در رؤیاهام این روزها را برای خودم میساختم و حالا باورم نمیشه که بالاخره به آرزوم رسیدم و شما....
_ببخشید من باید برم.
_نه خواهش میکنم.
بگید آن چیزهایی که شنیدم خواب نبود؟!
_چی؟!
شما چی شنیدی؟
_جوابِ مثبتِ شما را
و فرشته با گونههای سرخ شده و شرم زده از اتاق خارج شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_45
چادرش را مرتب کرد و به سمتِ مادرش رفت که فرزاد با سرعت به طرفشان آمد.
_سلام مامان جان فدات بشم.
میدونستم این دعاهای تو معجزه میکنه و پیشانی مادرش را بوسید و بدونِ معطلی به اتاق ِفرهاد رفت.
_داداش قربونت برم
به طرفش رفت و آرام پیشانیاش را بوسید.
_الهی فدات بشم .
تو که منو کشتی.
این چه کاری بود مردِ مؤمن .
دیگه داشتم قبضه روح میشدم.
وای خدایا! شکرت.
نمیدونی چقدر خوشحالم.
ما هم جبهه بودیم این هم تیر و ترکش ولی از این کارها نکردیم
این بیهوشی و این حرفها دیگه چی بود؟
_ببخشید داداش باعثِ ناراحتیتون شدم
شرمنده
_ولش کن بیخیال فدای سرت.
حالا خودت چطوری؟!
و نگاهی به سِرم توی دستش انداخت.
_خدارا شکر .
نمیدانم چی شد اصلا نفهمیدم.
فقط میدونم داشتم میآمدم خانه شما.
دیگه هیچی یادم نیست.
_عزیزم خانه ما همیشه درش به روت بازه.
ولی چرا عجله داشتی؟!
به خاطرِ سرعتِ زیاد ماشین چپ کرده.
البته اینو بگما خدا خیلی بهت رحم کرده.
که توی اون دره سقوط نکردی.
خیلی جای بدی بود.
_خدارا شکر.
نمیدونم چی بگم
شرمنده شماها شدم زحمت افتادید
_ای بابا ولش کن اصلا.
راستی من هیچ شماره و آدرسی از برادرت نداشتم که بهشون خبر بدم.
تازه میخواستم تحقیقاتِ محلی راه بندازم که خدا را شکر خودت به هوش آمدی
_ممنونم از زحماتتون .
واقعا نمی دونم از شما و خانوادهتون چطوری تشکر کنم.
ولی متاسفانه برادرم برای یه سری کارهای مربوط به شرکت به خارج از کشور رفته.
چند روزِ دیگه برمیگرده.
_خوب پس داداش مهمان خودمونی
_باعرضِ شرمندگی....
چند روزی که فرهاد بیمارستان بود.
حامد و فرزاد به نوبت پیشش میماندند.
فرشته و بقیه هم هرروز عصر به ملاقاتش می رفتند.
بچهها هم که خیلی اصرار داشتند.
عمو فرهاد را ببینند با خودشان می بردند.
بچهها دورِ فرهاد را میگرفتند. سؤال پیچش میکردند.
فرشته کناری سر به زیر می ایستاد و چیزی نمیگفت.
حالِ فرهاد هر روز بهتر میشد و پزشکش می گفت که "خدا را شکر رو به بهبوده ولی زمان میبره تا بتونه به درستی روی پاهاش بایسته و راه بره.
و فعلا مجبوره روی ویلچر باشه تا بهبودی کامل به دست بیاره"
آن روز بعد از وقت ملاقات همه از اتاق بیرون رفتندکه فرزاد، فرشته را صدا زد و گفت :
_تو بمون. خودم بعدا میرسونمت.
وقتی همه رفتند.
دستِ خواهرش را گرفت او را به راهرو برد.
_ببین خواهرِ گلم.
خودت میدانی که فرهاد منتظرِ جوابِ توئه .
عجله کردن و تصادفش هم به همین خاطر بوده.
حالا که اینجاست دلش میخواد تکلیفش روشن بشه.
دیشب کلی با هم حرف زدیم.
همه شرایطِ تو را هم قبول داره.
خدا را خوش نمیاد بلا تکلیف بمونه.
من میرم توی حیاط یه هوایی بخورم.
دلم میخواد بری پیشش و حرفِ دلت را بزنی.
هر شرطی هم خواستی براش بگذار.
هر سؤالی داری .
بیرو دروایسی بپرس ولی تکلیف ِخودت و این بنده خدا را روشن کن.
باز هم میگم هر تصمیمی بگیری خودم پشتت هستم.
_آخه داداش...
_دیگه آخه نداره.
_راستش برام سخته خودت میدونی.
من تا حالا با یه نامحرم چشم تو چشم صحبت نکردم
_خدای ناکرده قصدِ بدی که ندارید.
باید سنگهاتون را با هم وا کنید.
حالا صحبتهاتون را بکنید .
محرم هم میشید...
_اِه داداش!
_شوخی کردم گلم.
پاشو برو که منتظرته و پیشانیاش را بوسید و به طرفِ حیاط راه افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصلِ_دوم
#قسمتِ_46
فرشته سر به زیر کنار فرهاد ایستاد.
فرهاد به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت
-لطفا بنشینید. اینطوری خسته می شید.
فرشته نگاهی به صندلی انداخت و آن را کمی دورتر از فرهاد قرار داد و نشست.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
-وقتی کنارم نشستید و راز دلتون را گفتید،
توی دشتی پر از گل بودم. جایی که پر از آرامش و حس خوب بود.
آهی کشید و نگاهی به فرشته انداخت و ادامه داد:
_همین نجابتتون بود که از روزِ اول من رو مجذوب کرد.
نمیدونم، شاید اگر شما هم مثلِ دخترای دیگه
ابرازِ علاقه میکردید، من دیوانهوار عاشقتون نمیشدم و شاید باید این سالها عذاب میکشیدم که من هم لایقِ شما بشم. وقتی حرفاتون رو شنیدم، باسرعت شروع کردم به دویدن. هر چند که اون دشت پر از حسهای خوب بود، ولی دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم. ولی هر چه میدویدم نمیرسیدم. حالا دیگه میدیدمتون. کنارِ تختم نشسته بودید.
هر چه سعی میکردم نمیتونستم چیزی بگم.
وقتی رفتید بیرون و صدای گریهتون بلند شد، تمامِ تلاشم رو کردم. تحملِ شنیدنِ صدای گریهتون رو نداشتم. توی همون حال فریاد زدم خدایا! کمکم کن.
خدایا! به دادم برس.
من تحمل گریههاش رو ندارم.
خدایا کمکم کن که خوشبختش کنم.
داشتم با صدای بلند خدا رو صدا میکردم که علی با لبخند بهم نزدیک شد. دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
برو فرهاد جان. فرشته منتظرته...
مبهوت بودم که رفت و من پلکهام از هم باز شد.
خواستم بلند شم بیام دنبالتون که نتونستم.
ولی بدونید که شما من رو از اون برزخ نجات دادید.
حرفهای شما...
گریههای شما...
و البته عشقِ پنهانی شما...
ازتون ممنونم.
_ببخشید آقا فرهاد. ازتون خواهش میکنم. من این راز رو به کسی نگفتم.
_نگران نباشید. این شیرینترین رازی بود که شنیدم. برای خودم نگهش میدارم. الآن هم دربست در اختیارتون هستم. به جبران اون سالهای عشق و دعا و خواستن و نرسیدن و فراق...
هر چی شما بگید قول میدم به اندازهی توانم
هر چی شما بخوای انجام بدم.
شما لیاقت بهترینها رو داری. انشاءالله که منم لیاقت شما رو داشته باشم.
_چه حرفیه؟ اختیار دارید.
_فقط یه چیزی میمونه. یه خواهشی دارم...
انگار گفتنش برای فرهاد سخت بود که مکثی کرد و آهی کشید.
_راستش برای ادامه درمانم باید به تهران برم...
_چی؟ کِی؟
_دو سه روزِ دیگه. بیمارستانهای اونجا مجهزتره و من باید یه دورههای فیزیوتراپی رو زیر نظر متخصصین بگذرونم. این دورهها شاید طولانی بشه. شاید ماهها طول بکشه تا من بتونم خوب راه برم و شاید ماهها نتونم اینجا برگردم. ولی قبل از رفتنم....
صدای تقهای به در به گوش رسید و فرزاد
با چند کمپوت وارد شد.
_سلام. چه خبرا؟
فرشته از جا بلند شد و گفت:
_سلام داداش
فرهاد گفت:
_سلام فرزاد جان.
_چی شد؟ به کجاها رسید این مذاکراتِ شما؟
_والله چی بگم؟! همش من دارم حرف میزنم.
_ماشاءالله فرهاد جان قصه هزار و یک شب هم بود باید تا الآن تمام میشد. چی میگی برادرِ من؟ حوصلهام اون بیرون سررفت.
بالاخره به اصلِ مطلب رسیدید یا نه؟
_راستش نه.
_ای بابا مثلِ اینکه کار ِ خودمه.
فرشته جان چند کلام حرفِ حساب من میگم. اصلِ کلام...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصلِ_دوم
#قسمتِ_47
نگاهی به فرهاد انداخت و بعد به فرشته...
لبخندی زد و ادامه داد: من رو بگو که با شیرینی اومدم. گفتم دیگه همه حرفاتون تمام شده و یه شیرینی دورِ هم بخوریم. ولی مثلِ اینکه این داداش فرهاد ِما تا قیامت هم حرف بزنه، باز اصلِ مطلب میمونه.
بشین خواهرم که کارت دارم.
راستش من نمیدونم چی بهم گفتید و چی شنفتید، ولی طبقِ صحبتهای بنده با این آقا فرهاد و البته مشورت با مامان و با اجازهی خواهر گلم، من ازتون میخوام که اجازه بدید
یک صیغهی محرمیت بینتون بخونم.
همین ختمِ کلام.
آخیش راحت شدم...
تا چند روزِ دیگه هم که داداش آقا فرهاد میاد.
قبل از رفتنشون به تهران، عقد محضری رو انجام بدیم. چطوره؟ چی میگی خواهر؟
فرشته که گونههاش سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود، چیزی نگفت.
_خواهر گلم رفتی گل بچینی؟
به خدا من به جای آقا فرهاد خسته شدم. بنده خدا انقدر اومد و رفت، تا این بلا سرش اومد.
بچهها هم که از خداشونه.
نگرانشون نباش. خودم حسابی باهاشون صحبت کردم.
مامان هم که فکر کنم فرهاد رو از من بیشتر دوست داره.
منم که برادر بزرگتر هستم .فرهاد را مثلِ برادر میدونم. خیالم ازش راحته.
دیگه رضایت بده.
باز صدایی از فرشته شنیده نشد.
_فکر کنم این دفعه رفتی گلاب بیاری.
_اِه داداش...
_داداش به قربونت خواهر جان.
اصلا می دونی چیه؟ سکوت نشانهی رضایته.
خدا رو شکر که راضی هستی.
پس با اجازهی هر دوتاتون من صیغهی محرمیت رو میخونم.
انشاءالله که مبارک باشه و به پای هم خوشبخت بشید.
و بالاخره فرزاد صیغهی محرمیت رو خوند.
بعد از سالها عشق و انتظار، سالها عشقِ پنهانی که الآن فقط خودشون دوتا از اون خبر داشتن، به هم محرم شدن.
_مبارکتون باشه خوشبخت بشید و پیشانی هر دو رو بوسید.
_دیگه فرهاد جان جونِ تو و جونِ خواهرِ دردانه من.
خودت میدونی که چقدر برام عزیزه.
حواست بهش باشه
_چشم داداش. ممنونم که من رو قابل دونستی.
تمام سعیم رو برای خوشبختیش انجام میدم.
قول میدم. فقط با اجازهی شما، بیزحمت اون امانتی رو بهم بده که تقدیمش کنم.
_راستی یادم رفته بود. بفرما...
از جیبش جعبهی زیبا و کوچکی رو در آورد و به فرهاد داد و گفت:
_اینجاهاش دیگه به من مربوط نیست. من با اجازه میرم. کمپوت و شیرینیم رو کنارِ گلای باغچه بخورم.
شما هم یه لطفی به خودتون بکنید. این کمپوت و شیرینیها رو بخورید.
به خدا فشارتون افتاد از بس باهم حرف زدید. با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
_فرشته خانم
اجازه میدید این انگشتر رو دستتون کنم؟
فرشته سر به زیر و آرام نزدیک شد.
آرام دستش رو نزدیک برد و روی تخت گذاشت. فرهاد انگشتر رو در انگشتش کرد.
_مبارکتون باشه.
فرشته نگاهی به انگشتر کرد و سرش رو بالا آورد.
_ممنونم خیلی قشنگه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_48
برای اولین بار، فرشته صدای خندهی فرهاد رو شنید که از ته دل میخنده.
_چی شد؟ حرفِ بدی زدم؟!
_نه ببخشید. آخه میدونید بعد سالها من تازه چشمای شما و لبخندتون رو دیدم. توی این سالها همیشه نگاهتون رو ازم دریغ میکردید.
خدا رو شکر.
_توقع نداشتید که به یک نامحرم زُل بزنم و بخندم؟!
_نه نه، من عاشقِ همین پاکیتون شدم. راستی شما به معجزهی عشق، عقیده دارید؟
_نمیدونم...
_ولی من عقیده دارم. یعنی اگر که قبلا عقیده نداشتم، الان باورم شد. عشق اگر پاک باشه، معجزه میکنه. عشقِ پاکِ شما، واقعا معجزه کرد و من رو به زندگی برگردوند. من واقعا رفته بودم به دنیای دیگه.
ممنونم که بهم کمک کردید.
قول میدم تا جان دارم، هرچه که از دستم بیاد برای خوشحالی و خوشبختیتون انجام بدم.
باور کنید خودم رو لایقِ این همه خوبی شما نمیبینم. هنوز باورم نمیشه که شما رو کنار خودم دارم...
فرشته خانم، شما به معنای تمامِ یک فرشته هستید. فرشتهای که شاید اصلا نظیر و مانند روی زمین نداره. حتی بعید میدونم توی آسمان هم مانندی داشته باشید.
وای که چقدر دلم میخواست این حرفا رو بهتون بگم. ولی نمیشد.
خدا رو شکر که بعد از سالها به آرزوم رسیدم.
دیگه لحظهای بدونِ شما نمیخوام زندگی کنم.
باید همیشه کنارم باشید. همیشه...
قول بده هیچوقت تنهام نذاری. دیگه نمیخوام اون سالهای تلخ ِ دوری برام تکرار بشه.
میدونی این انگشتر را کِی براتون خریدم؟
فرشته نگاهی به انگشتر انداخت.
_حتما چند روز قبل از تصادف.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_نه، خیلی قبلتر. وقتی بعد از تمام شدنِ سربازیم برای کار رفتم تهران و با اولین حقوقی که گرفتم.
با چه ذوق و شوقی رفتم و خریدمش.
ولی وقتی برگشتم دیر شده بود. توی تمامِ این سالها نگهش داشتم. همیشه و همه جا همراهم بود تا بالاخره به دستتون رسید.
خدا رو شکر. خیلی خوشحالم. خیلی...
_ممنونم خیلی قشنگه. منم خیلی منتظرتون بودم. دلم شکست وقتی نیومدید. پیشِ خودم گفتم اگر فرهاد من رو دوست داشت، حتما تا حالا شنیده بود برام خواستگار اومده و پا پیش میگذاشت.
پس حتما گرفتارِ یک عشقِ یک طرفه شدم.
الآن که دیگه محرم شدیم. میخوام بگم منم خیلی خوشحالم.
امیدوارم بتونم همسرِ خوبی باشم و به تلافی سالهای سختی که پشتِ سر گذاشتید، سالهای خوبی رو کنارِ هم سپری کنیم.
_حتما همین طوره.
برگهای درختان دیگر سبزی و طراوتشان را از دست داده بودند. یکی یکی زرد و سرخ شده و از شاخه جدا میشدند و زمین را پر از رنگهای زیبا میکردند.
صدای خِشخِش برگها آهنگ زندگی جدیدی سر میداد و برای فرهاد و فرشته، نویدِ پیوند ِ عاشقانهای را آواز میکرد.
روزهایی که بعد از سالها عشقِ پنهان و
بازیهای زمانه و تقدیراتِ الهی، بالاخره به بهار میرسید و جوانه میزد و شکوفا میشد.
فرهاد چشم به راه، در حیاطِ بیمارستان،
روی ویلچر نشسته بود.
برادرش هم مشغولِ آماده سازی ماشینش بود تا فرهاد رو به تهران ببره.
ولی قبل از اون، قرارِ رفتن ِ به محضر برای عقد دائم رو گذاشته بودن.
بیقرار و مضطرب، چشم به در دوخته بود. هنوز باور نداشت که زندگی روی خوشش رو به اونها نشان داده. فرهاد که روزی تا ورطهی خودکشی هم رفته بود، الآن، امیدوارترین و عاشقترین مرد جهان بود.
لحظات براش به کندی میگذشت و هر لحظه بیتابتر میشد.
کاش این لحظات هر چه زودتر بگذرن.
کاش این بیقراری به پایان برسه و کنارِ همسرش، بالاخره به آرامش دست پیدا کنه.
آرامشی که سالهاست نداشته و فقط صبوری کرده.
ولی الآن لحظه گرفتنِ پاداش صبرشه و لحظهی گرفتنِ پاداشِ عشقی پاک.
(وخداوند صابران را دوست دارد)
مرتب زیرِ لب ذکر میگفت و دعا میکرد که همه چیز به خوبی بگذره.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_49
بالاخره انتظار به سر آمد و دلبر زِ در آمد...
فرشته با چادر سفید و دسته گلی در دست از در وارد شد و پشت سرش بقیه اعضای خانواده. با دیدنش گل از گلِ فرهاد شکفت!
هنوز باورش سخت بود و قطرهای اشکِ شوق، از گوشهی چشمش روان شد. کاش پایی داشت برای دویدن. ولی نمیتوانست ازجای برخیزد و از دور نظارهگر ِ معشوق بود.
فرشته تا واردِ حیاطِ بیمارستان شد،
چشمش به فرهادی افتاد که بیصبرانه روی ویلچر نشسته. انگارِ خاطرهای به ذهنش رسید.
نگاهش به حیاط بیمارستان چرخید.
هنوز باغچه پر بود از گلهای مختلف و هنوز سرمای پائیزی گلها و درختان را از پای نینداخته بود.
نگاهش به دستِ گلِ در دستش چرخید و
هیاهوی اطرافیان.
*درسته این است تعبیر ِ خوابِ فرشته.
همه جا گل بود و شیرینی و فرهاد تنها نشسته بر روی ویلچر و همه غرقِ در خود و نگاهِ مظلومانه فرهاد به سمتِ فرشته و حالا که محرم هم بودند.
قدمهایش را تند کرد وبه سمتِ فرهاد رفت.
چه شیرین بود رسیدنِ وقتِ وعدهی خدا...
(وخداوند خلف وعده نمی کند)
از یادآوری خواب و خاطره و استخارهاش، به وجد آمد!
به فرهاد که رسید، کنارِ ویلچرش زانو زد و گفت:
_خدایا شکرت. که به وعدهات عمل کردی و دسته گلش را به او داد.
_سلام خوبی؟
_سلام معلومه که خوبم.
مگه از این بهتر هم میشه؟ خدایا شکرت.
_یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
_نه عزیزم هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو.
_فرهاد جان من قبلا اینجا بودم. با تو. همه این صحنهها رو خدا بهم نشان داده بود.
_کِی؟
_همان سالها که برای رسیدن بهت بیقراری میکردم، خدا این وعده را بهم داد. ولی وقتی سرنوشتم جورِ دیگه ای شد، دیگه بهش فکر نمیکردم.
اما الآن، همان صحنه رو دارم میبینم.
من و تو...
این همه گل و شیرینی...
و البته تو روی ویلچر...
_درست میشه عزیزم، غصه نخور. بهت قول میدم خیلی زود خوبِ خوب بشم. حالا دیگه باید خوب بشم. چون میخوام خوشبختت کنم. خوشبختترین فرشتهی روی زمین...
صدای شادی بچهها فضا رو پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان اومدن.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشون میکرد که فرهاد در آغوششون گرفت و بوسیدشون .
بقیه هم اومدن و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی پر اشک گفت:
پسرم تبریک میگم .انشاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما رو برای ما حفظ کنه.
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدت ها تو رو شاد میبینم.
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی و غم و غصه ازت دور شد.
فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم.
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟
_نیست. یعنی کجا رفت؟
_نمیدونم! چیزی نگفت...
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت. همه متعجب بودن و البته نگران، که فرزاد اومد. البته تنها نبود.
_بفرمایید... راهتون رو نزدیک کردم. عاقد رو آوردم همین جا!
_اینجا؟!
_بله دیگه، کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز...
همین جا خطبه را میخونن
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_50
صدای شادی بچه ها فضا را پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان آمدند.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشان میکرد که فرهاد در آغوش گرفتشان و بوسیدشان .
بقیه هم آمدند و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی اشکبار گفت:
پسرم تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما را برای ما حفظ کند
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدتها تو را شاد میبینم .
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی.
و غم وغصه ازت دور شد.
و فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟!
_نیست. یعنی کجا رفت؟!
_نمیدانم چیزی نگفت
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت.
همه متعحب بودند و نگران که فرزاد آمد و البته تنها نبود.
_بفرمایید راهتان را نزدیک کردم
عاقد را هم همین جا آوردم.
_اینجا؟
_بله دیگه کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز
همین جا خطبه را میخوانند.
بعد از خواندنِ خطبه عقد همه مشغولِ تبریک گفتن و خوردنِ شیرینی شدند که فرهاد گفت:
_فرزاد جان این چند وقت به شما و حامد و خانواده خیلی زحمت دادم حلالم کنید.
دیگه دارم میرم. از دستم راحت میشید
فقط یه زحمت داشتم.
خودتون به آن باغچه و خانه سر بزنید.
هرچیزی که لازم داشت تهیه کنید.
البته به سلیقه فرشته خانم تا ان شاءالله من بتونم برگردم.
_چشم داداش غصه این چیزها را نخور.
مهم سلامتی شماست.
انگار بعد از سالها فرهاد با آمدنش، شادی را به ارمغان اورده بود و خانواده فرشته دوباره رنگ شادی را میدیدند.
خودِ فرهاد هم بعد از سالها رنگ خوشی و آرامش را میدید از همه خوشحالتر بود.
لحظه ها به زودی میگذشت که برادرِ فرهاد گفت:
_فرهاد جان دیگه باید حرکت کنیم.راه طولانی است.
بهتر خدا حافظی کنیم.
و چقدر عمرِ خوشی کوتاه بودو حالا که بعد از سالها عشق و فراق و درد و سختی، به معشوق رسیده بود باید دوباره جدا میشد .
برای چند ماه دوباره غم به چشمانشان لانه کرد.
و این بار چقدر وداع و دوری سختتر بود.
بغض گلویش را فشرد. بغضش را قورت داد
و به زحمت گفت:
_بله داداش جان باید بریم.
با بغض به فرشته نگاه کرد. حالِ فرشته هم کم از حالِ فرهاد نبود.
با چشمان اشکبار به او نگاه میکرد.
بغض دیگر امان حرف زدن و خدا حافظی به فرهاد و فرشته نمیداد.
بچه ها به سمتِ فرهاد آمدند و او دوباره آنها را در آغوش گرفت.
_عمو فرهاد ان شاءالله زودتر خوب بشید و برگردید.
ما منتظرتون هستیم
_ممنونم دختر گل. شما برام دعا کنید
_خب فرهاد جان بگذار کمکت کنم بنشین توی ماشین.
فرزاد هم کمک کرد تا فرهاد توی ماشین نشست.
دوباره نگاهش به نگاه فرشته گره خورد که با بغض نگاهش میکرد. سعی کرد لبخند بزند ولی نمیشد .
لبخندی بغض آلود روی لب نشاند.
همه در حالِ خداحافظی با فرهاد بودند ولی فرشته، مبهوت کناری ایستاده بود که فرزاد صدایش کرد.
_فرشته جان چرا معطلی؟
_چی؟!
_خواهر گلم تو که نمیخوای همسرت را توی این شرایط تنها بگذاری؟!
_یعنی چی؟
_یعنی الان همسرت بهت احتیاج داره که پرستاریش را کنی و همراهش باشی
تا زودتر خوب بشه
یا الله بپر تو ماشین.
ما زنِ مردم را نگه نمیداریم
هر جا همسرت هست باید آنجا باشی.
_ولی داداش بچه هام؟ شماها؟
_بچههات مالِ من. درس دارند اینجا.
هر وقت هم دلت تنگ شد کافیه اشاره کنی. خودم میارمشون.
فعلا آقا فرهاد مهمتره و بیشتر بهت احتیاج داره.
_ولی آخه....
_ولی و آخه نداره
زهرا جان زحمت کشیده ساکت را آماده کرده.
بچه ها هم در جریان هستند .
لطفا بفرما.
برق شادی به چشمان فرهاد و فرشته نشست و لبخند روی لبانشان.
_داداش چقدر تو ماهی
نمیدانم چی بگم.
_داداش فرزاد ممنونتم. تا عمر دارم مدیون ِاین همه خوبی و مهربونیت هستم.
_خب بسه دیگه فیلم هندیش نکنید.
بشین خواهر، داره دیر میشه .
و فرشته فرزندانش را در آغوش کشید و بوسید .
_دعا کنید آقا فرهاد زود خوب بشه و ما برگردیم.
_مامان جان میتونیم از این به بعد بابا صداش کنیم.
فرشته نگاهی به فرهاد انداخت و لبخندی زد وگفت:
بله عزیزم بابا صداش کنید.
بعد از خداحافظی با همه، سوار ماشین شد و حرکت کردند.
به سوی خوشبختی که در انتظارشان بود.
و خداوند این چنین به وعده اش عمل کرد.
( او نیکو کاران را دوست دارد.)
(و او به هر کاری قادر است.)
پایان
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خب
رمان هم که دیشب تمام شد✅
اما به زودی رمان دیگه ای براتون بارگزاری می کنم
سعی کردم
.در رمان ها نکات اخلاقی و مفاهیم دینی و زندگی بهتر را بگنجانم
عزیزان لطفا نظراتتون را درباره
رمان
#فرشته_کویر
حتما برامون بفرستید✅✅👇
@asheqemola