eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
خودش را به آغوش مادربزرگ چسباند و چشم هایش را بست و برای لحظاتی غرق در آرامشی وصف ناشدنی شد. مدتی که خانه شان بود، فرصت نکرده بود درست و حسابی کنارش بنشیند. دست های سفید چروکیده اش را گرفت و بوسید. مادربزرگ هم سرِ امید را جلو کشید و پیشانی و صورتش را بوسید و گفت: "ان شاءالله که خوشبخت و عاقبت به خیر بشی پسرم." مادر هم مادربزرگ را درآغوش گرفت و دزدکی اشکی که به چشمش آمده بود را پاک کرد. خاله زری با خنده و اسپند به دست، جلو آمد و خوش آمد گفت. بعد از روبوسی با امید، دست مادر را گرفت و باهم به داخل رفتند. امید همان جا کنارِ مادربزرگ نشست. هوای خنکِ قبل غروب بهاری را با عطر گل ها تنفس کرد و گوش جانش را به صدای دلنشین مادربزرگ سپرد. چشمش را به منظره روبرویش دوخت؛ نسیم بهاری لابلای شاخه های درختان می پیچید و آنها را به رقص در می آورد. محو صحنه های دل انگیز و آن همه اصوات دل نواز بود که با شنیدن صدای زهرا، قلبش از جا کنده شد. با یک سینی و کاسه ای داخلش مقابل او ایستاد و سلام و خوش آمد گفت. امید دستپاچه از جا بلند شد و جواب سلامش را داد. سرش را پایین انداخت و با تعارف زهرا دوباره نشست. زهرا سینی را با ظرفِ فیروزه ای لعابی داخلش، که پر از آشِ رشته بود، جلوی امید گذاشت. آش به زیبایی با کشک و نعناء داغ تزئین شده بود و بدجور دهان آدم را آب می انداخت. بی آنکه سرش را بلند کند، تشکر کرد. کمی به جلو خم شد و آش را بو کشید و در دلش زهرا را به خاطر این خوش سلیقگی تحسین کرد. مادربزرگ از زهرا خواست که کنارش بنشیند؛ بعد به امید اشاره کرد که بخورد؛اما مگر می شد، با آن قلب ناآرام، چیزی خورد!؟ اصلا از گلویش پایین نمی رفت. همچنان، سرش پایین بود. با قاشق کشک و نعناء دا به آرامی هم می زد و در این میان، فقط تپش های قلبش را می شنید. مادر و خاله زری هم به جمعشان پیوستند و پشت سرشان، زینب با سینی چای آمد. بعد از مدت ها، دور هم نشستند و در آن هوای خوش بهاری سرگرم خوش و بش شدند. امید احوالِ احمدآقا را پرسید. خاله لبخندی زد و گفت: "خدا رو شکر خوبه. تا فرصتی پیدا کنه تماس می گیره." امید در دلش گفت: " ای بابا، امان از دستِ اینا. شوهره ول کرده اینارو رفته تو کشور غریب که چی!؟ خدا رو شکر یعنی چی؟ شکرِ چی چی؟ خدا کدومه بابا!؟ عقل ندارن اینا؟" دلش می خواست این حرف ها را بلند بزند؛ ولی شرایط، مناسب بحث و مجادله نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فصل خزان از راه رسید و با قلموی زیبایش، رنگِ زرد و نارنجی و قرمز بر سرِ شاخسارِ درختان کشید. حال و هوایِ باغچه را عوض کرد و درختان با آمدنش آماده خواب ِزمستانی بودند و فرشته از پنجره اتاقش شاهدِ این همه زیبایی بود و از دیدنش به وجد می‌آمد . و خدا را شاکر بود هر روز صبح همسرِ مهربانش را بدرقه می‌کرد . و با لبخند و نگاهِ مهربانش او را برای روزی پر کار رهسپار می‌کرد . خود مشغولِ کارهای خانه می‌شد و البته همدمش فاطمه بود و مادرش تا عصرِ که همسرِ مهربانش با خود شور و شعف به خانه می‌آورد. خستگی‌اش با دیدنِ خانه‌ای مرتب و همسری آراسته و مهربان از یاد می‌رفت. و تبدیل به آرامش می‌شد. چه زیبا است زندگیِ که بر پایه ایمان و تقوا بنا نهاده شود . زندگی هر روزش از دیروز برای فرشته شیرین‌تر و دلنشین‌تر می‌شد. هر لحظه بابتِ این همه خوشبختی خدای مهربان را شکر می‌گفت. تا آن صبحِ زیبای پائیزی که در خنکایش بعد از رفتنِ همسرِ مهربانش احساس کرد، که نیاز به خواب دارد و دوباره به رختخواب رفت. ساعتی از رفتنِ علی گذشته بود و فرشته حسِ پا شدن از رختخواب را نداشت . که صدایِ فاطمه از پشتِ در به گوشش رسید. _فرشته جان خوابیدی هنوز؟ به سختی چشمانش را باز کرد . و از جایش بلند شد . _نه بیدارم. به سمت در رفت در را باز کردکه ناگهان چشمهایش سیاهی رفت. سریع چشمایش را بست و روی زمین نشست. _اِی وای فرشته چی شد؟ _چیزی نیست فکر کنم یه دفعه از جام بلند شدم به خاطرِ اونه. _آخه تو همیشه این موقع بیدار بودی ببخشید بیدارت کردم .می‌خوای کمکت کنم پاشی. _نه ممنون الان بهترم. با زحمت خودش را از روی زمین بلند کرد .ولی نه انگار این سر‌گیجه جدی بود. دوباره سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی رفت. دستش را به دیوار گرفت و آهسته به سمتِ دستشویی رفت. مشتی آب به صورتش زد و چشماش را بازکرد در آینه به خودش نگاه کرد. "وای این چه قیافه‌ایه؟ " یک مشتِ دیگر آب به صورتش زد که چند قطره آب به گلویش پرید. واحساسِ دلپیچه و تهوع کرد . با زور جلوی سرفه‌اش را گرفت اما نشد . شروع کرد به سرفه و بعد تهوع . انگار دل و روده‌اش به هم پیچیده شده بود.دلش می‌خواست همه را بالا بیاورد. تنش داغ شد و سردرد هم به دردش اضافه شد. چشماش را با زور باز نگه داشته بود. _فرشته جان چی شده حالت خوبه؟ _آره خوبم. همه توانش رو جمع کرد و از دستشویی بیرون آمد. _اِی وای فرشته چرا این شکلی شدی؟ بیا اینجا دراز بکش الان میرم مامان و صدا می‌کنم . حتی توان نداشت که جلوی فاطمه را بگیرد. فاطمه با سرعت از پله‌ها پائین رفت. خودش را به رختخواب رساند و دراز کشید . دستش را روی سرش گذاشت و چشمانش رابست تمام بدنش داغ شده بود. _فرشته مادر چی شده؟ حالت چطوره؟ کجات درد می‌کنه؟ _ببخشید زحمت افتادید. چیزی نیست یه کم سر‌گیجه دارم و حالت تهوع فکر کنم یه کم بخوابم خوب می‌شم . _مگه دیشب چی خوردی؟ دخترم شاید مسموم شدی؟ _نه فکر نکنم شام که پیشِ شما بودیم. دیگه چیزی نخوردم. _مطمئنی؟ _بله مطمئنم. _خوب پس این طور که معلومه حتما یه خبراییه.من برم برات شربتِ آبِ قند بیارم .مبارکه خانم خانما. _چی؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
نگاهی به فرهاد انداخت و بعد به فرشته... لبخندی زد و ادامه داد: من رو بگو که با شیرینی اومدم. گفتم دیگه همه حرفاتون تمام شده و یه شیرینی دورِ هم بخوریم. ولی مثلِ این‌که این داداش فرهاد ِما تا قیامت هم حرف بزنه، باز اصلِ مطلب می‌مونه. بشین خواهرم که کارت دارم. راستش من نمی‌دونم چی بهم گفتید و چی شنفتید، ولی طبقِ صحبت‌های بنده با این آقا فرهاد و البته مشورت با مامان و با اجازه‌ی خواهر گلم، من ازتون می‌خوام که اجازه بدید یک صیغه‌ی محرمیت بینتون بخونم. همین ختمِ کلام. آخیش راحت شدم... تا چند روزِ دیگه هم که داداش آقا فرهاد میاد. قبل از رفتنشون به تهران، عقد محضری رو انجام بدیم. چطوره؟ چی می‌گی خواهر؟ فرشته که گونه‌هاش سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود، چیزی نگفت. _خواهر گلم رفتی گل بچینی؟ به خدا من به جای آقا فرهاد خسته شدم. بنده خدا انقدر اومد و رفت، تا این بلا سرش اومد. بچه‌ها هم که از خداشونه. نگرانشون نباش. خودم حسابی باهاشون صحبت کردم. مامان هم که فکر کنم فرهاد رو از من بیشتر دوست داره. منم که برادر بزرگتر هستم .فرهاد را مثلِ برادر می‌دونم. خیالم ازش راحته. دیگه رضایت بده. باز صدایی از فرشته شنیده نشد. _فکر کنم این دفعه رفتی گلاب بیاری. _اِه داداش... _داداش به قربونت خواهر جان. اصلا می دونی چیه؟ سکوت نشانه‌ی رضایته. خدا رو شکر که راضی هستی. پس با اجازه‌ی هر دوتاتون من صیغه‌ی محرمیت رو می‌خونم. ان‌شاءالله که مبارک باشه و به پای هم خوش‌بخت بشید. و بالاخره فرزاد صیغه‌ی محرمیت رو خوند. بعد از سال‌ها عشق و انتظار، سال‌ها عشقِ پنهانی که الآن فقط خودشون دوتا از اون خبر داشتن، به هم محرم شدن. _مبارکتون باشه خوش‌بخت بشید و پیشانی هر دو رو بوسید. _دیگه فرهاد جان جونِ تو و جونِ خواهرِ دردانه من. خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزه. حواست بهش باشه _چشم داداش. ممنونم که من رو قابل دونستی. تمام سعیم رو برای خوش‌بختیش انجام میدم. قول میدم. فقط با اجازه‌ی شما، بیزحمت اون امانتی رو بهم بده که تقدیمش کنم. _راستی یادم رفته بود. بفرما... از جیبش جعبه‌ی زیبا و کوچکی رو در آورد و به فرهاد داد و گفت: _اینجاهاش دیگه به من مربوط نیست. من با اجازه میرم. کمپوت و شیرینیم رو کنارِ گلای باغچه بخورم. شما هم یه لطفی به خودتون بکنید. این کمپوت و شیرینی‌ها رو بخورید. به خدا فشارتون افتاد از بس باهم حرف زدید. با اجازه. از اتاق بیرون رفت. _فرشته خانم اجازه می‌دید این انگشتر رو دستتون کنم؟ فرشته سر به زیر و آرام نزدیک شد. آرام دستش رو نزدیک برد و روی تخت گذاشت. فرهاد انگشتر رو در انگشتش کرد. _مبارکتون باشه. فرشته نگاهی به انگشتر کرد و سرش رو بالا آورد. _ممنونم خیلی قشنگه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490