eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
حدود یک ساعت گذشت و امید حسابی مشغول بود. پدرش هم سرگرم کار خودش بود که تلفنِ اتاق به صدا در آمد. منشی از پشتِ خط، ورود مهمانی را گزارش داد و پدر، دستور داد که راهنمایی اش کند. صدای در آمد و با تعارف پدرش، مردی میانسال و خوش تیپ وارد شد. امید به احترام، از جا برخاست و سلامی کرد و با او دست داد. پدرش امید و او را به همدیگر معرفی کرد. امید با لبخند گفت: "خوشبختم آقای بهرامی." برخلاف پدرش، مهندس بهرامی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. پیش خدمت، وسایل پذیرایی را آورد. این شخص هر کسی که بود، نزد پدرش خیلی احترام داشت. از لابلای صحبت هایشان، متوجه شد که آن مرد، از دوستانِ قدیمی و صمیمی پدرش است. بالاخره کار یکی از فایل ها را تمام کرد، با استرس از جا بلند شد و رو به پدرش گفت: "یکی از فایل ها مرتب شد. اگر اجازه بدید من مرخص بشم!" بر خلاف انتظارش، پدر با لبخند گفت: " ممنون، می تونی بری." امید لبخند پیروزمندانه ای زد و خداحافظی کرد و راه افتاد. با سرعتِ تمام خودش را به دفتر استاد تهرانی رساند. با خودش فکر کرد تا به آن روز هیچ کاری اینقدر برایش ارزشمند و پراهمیت نبود اما حالا این پروژه، دنیای او شده بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
_فرشته مادر قابلت رو نداره؛ وبعد کادو را به فرشته داد: _بازش کن عزیزم . سوغاتِ مشهده تبرکش کردم برات . وفرشته تشکر کردوکادو را باز کرد . یک چادر نمازِ گلدارِ قشنگ ؛ که عطر وبوی حرم می داد‌. شاید این چند وقت؛ این زیباترین حسی بودکه تجربه کرده بود. بعداز چند وقت بالاخره لبخند روی لباش نشست ‌. وبا خوشحالی نفسِ عمیقی کشید . وتمامِ آن رایحه ی دل انگیز را به تک تک سلولهای بدنش هدیه کرد. چقدر دلش هوای زیارت کرد. وچقدر به وجد آمد ازاین سوغاتی خوش عطر .واز خانم رسولی تشکر کرد. _به به فرشته خانم بالاخره نمردیم لبخند شمارا هم دیدیم چه عجب! صدای فاطمه بود که باشیطنت نگاهش می کرد. _دخترم همیشه خوش اخلاقه فاطمه .. _بله ولی امروز به برکت امام رضا برای ما هم خندید . ومامان گفت: _آخه فرشته خیلی زیارت رو دوست داره..متاسفانه این چند سال هم اصلا فرصت پیش نیومده بریم. _کاری نداره که ان شاءالله که جمعه شب که خانه ماهستید ؛ یه برنامه برای جمعه می ذاریم .همین نزدیکیها یه امامزاده داریم ؛ ناهار برمی داریم می ریم هم فاله هم تماشا.... آن شب فرشته سرِ سجاده نمازِ شبش باز با خدای مهربون خلوت کرده بود خیلی دلش می‌خواست آن چادر نمازِ سوغاتی را سرش کند؛ ولی نمی‌توانست چادر را برداشت مرتب می‌بوئید ولی نمی‌دانست باید چه کار کند؟ همه چیز دست به دستِ هم داده بود تا فرشته سرنوشتی غیر از آنی که برای خودش تصور می‌کرد داشته باشد. و آن شب این سوغاتی حسِ خوبی برایش به ارمغان آورده بود "خدایا! چه کار کنم ؟ من که از اول خودم رو به خودت سپردم .یعنی تو هم اینو می‌خوای؟" نمازش که تمام شد. تسبیحش را برداشت و به دیوار تکیه داد.که نگاهش به زیرِ تخت چرخید . کتاب؟این چه کتابیه؟! کتاب را از زیر تخت بیرون کشید . کتابِ زهره . آئینِ همسر داری. با خودش فکر کرد "امشب باید تکلیفِ خودم رو روشن کنم . باید یه کاری بکنم .من حتما گرفتارِ یه عشقِ یه طرفه شدم .اگه فرهاد منو می‌خواست ؛این چند سال یه جوری بهم فهمونده بود؛ ولی اون خواب؛ اون استخاره خدایا! پس اون وعده‌ای که دادی اون چی؟!" (دل و عقلش با هم در ستیز بودند) دیگر کلافه از این همه ستیزه کتاب را باز کرد برای فرار از این برزخ پناه برد به خواندنِ کتاب. صدای اذان صبح بلند شد و فرشته غرق در خواندنِ کتاب بود . بلند شد و برای نماز صبح آماده شد و بعد از نماز؛تصمیمِ نهایی را باید می‌گرفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کاش همیشه گریه مشکل گشای‌کار بود. کاش می‌شد با گریه کردن، دردها را دور کرد. کاش می‌شد با گریه همه بدبختی‌ها تمام شود و همه خاطرات بد، فراموش شود. اما نمی‌شد. بغضی که سالها روی دلش بود. امروز سر باز کرده بود و چشمه اشکش جوشان شده بود و دلداری‌های مادر هم ساکتش نمی‌کرد. دلش می‌خواست اینجا دور از چشمِ همه .بچه‌ها، فرزاد و دیگران . هرچه دلش می‌خواهد زار بزند. شاید دردهای این چند ساله، که حالا دردِ بی کسی و بدبختی فرهاد هم بهش اضافه شده بود. با این زار زدن‌ها از درونش بیرون بریزد. دلش می‌خواست فراموش کند همه دنیا را و آرزو می‌کرد، کاش با علی رفته بود. کاش در سالهای کودکی رفته بود. کاش اصلا به دنیا نمی‌آمد و شاهدِ این همه دردِ و رنج نبود. از تهِ دل ضجه می‌زد و اشک می‌ریخت پرستار با شنیدنِ صدای گریه‌اش هراسان آمد. به فرشته انداخت و سریع به اتاقِ فرهاد رفت. لحظه‌ای بعد شتابان خارج شد و رفت. مادر آرام فرشته را از خود جدا کرد و با دست‌های گرم و محبتِ مادرانه، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _دخترم صبور باش. توکلت به خدا باشه. _خسته شدم مادر . دیگه نمی‌دونم چه کار کنم؟ یعنی خدا می‌خواد من را دل شکسته ببینه؟ آخه این چه سرنوشتیه؟ _فرشته جان از تو بعیده عزیزم. خوددار باش. همه چیز درست می‌شه. صدای پزشکی که به طرفِ اتاقِ فرهاد می‌رفت فرشته را به خودش آورد. _بهتون تبریک میگم دخترم. چی بهش گفتید که برگشت _چی برگشت؟! _بله خدرا شکر مثلِ اینکه نامزدتون تصمیم گرفته برگرده و واردِ اتاقِ شد. فرشته و مامانش هم از جا پا شدند و به سمتِ پنجره شیشه‌ای رفتند که پرستار گقت: آقای دکتر میگن "شما هم تشریف بیارید داخل" وقتی واردِ اتاق شدند. فرهاد با لبخند نگاهی به آنها انداخت و پزشک مشغولِ معاینه فرهاد بود. وقتی کارش تمام شد. با لبخند گفت: _خدا را شکر . به خیر گذشته، از چیزی که می‌ترسیدم. _ببخشید آقای دکتر از چی می‌ترسیدید؟! _راستش دخترم، نگران بودم که خدای ناکرده دیگه هیچ وقت نتونه راه بره . درستِ که ما عملش کردیم ولی به بهبودش زیاد امیدوار نبودم. خدا را شکر جوان قوییه و البته کمکهای شما هم بی‌تاثیر نبود _من؟! _بله دخترم کمک بزرگی کردی حالا با خیالِ راحت درمانش را ادامه میدیم دیگه نگران نباشید. و مادرگفت: _خدارا شکر. خدارا شکر . ممنونم آقای دکتر خدا خیرتون بده. جونِ پسرم را نجات دادید. _نه مادر این لطف خداست . که به پسرتون زندگی دوباره داد من کارم تمام شده میرم. شما می‌تونید پیشش بمونید. فکر می‌کنم به شما بیشتر از من احتیاج داره 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490