۲۳۷)
#تینا
#قسمت_۲۳۷
با اینکه از ترس انتقام گرفتنش به اینجا پناه آورده بودم، ولی باز هم با یاد آوری خاطراتش، دلم ناآرام می شد.
ریحانه توی صورتم خم شد:
-باز توی افق محو شدی؟ خب یه چیزی بگو.
لبم را به دندان گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم.
خانم محمدی لبخندی زد:
-تینا جان نگران چیزی نباش. تا وقتی برگرده زندان پیش خودم می مونی. اجازه نمی دم دستش بهت برسه. از تهدیدها و عکس ها هم نترس. خیالت راحت. اون تحت مراقبته. تمام حرکاتش زیر نظره. اصلا به خاطر همین آزادش کردند. پس خیالت راحت که اگر بهت نزدیک بشه، نیروهای انتظامی بلافاصله وارد عمل می شن.
با تکان دادن سر، حرف هایش را تایید کردم. ولی آن ها چه می دانستند، من از چه رنج می برم.
ساحل دستش را روی دستم گذاشت:
-آبجی کوچولو همه مون هوات رو داریم. خیالت راحت.
ریحانه با اخم نگاه کرد:
-وای که چقدر خودش رو لوس می کنه. جمع کن بابا، وسطِ یه بحثِ مهم بودیما!
بعد رو به خانم محمدی کرد:
-خب، خانم جان می فرمودید؟
خانم محمدی با تعجب پرسید:
-چی؟
-همون دیگه، قضیه رنج و این جور چیزا، فکر کنم یه جورایی هم به آقا محمد ربط داشته باشه.
خانم محمدی لبش را گاز گرفت:
-وای ریحانه، هیچ جور نمی شه تو رو دست به سر کرد.
ساحل خندید:
-حالا من که یه چیزایی می دونم. ولی ریحانه جون راست می گه، برای بچه ها تعریف کنید.
-آخه ساحل جان، داستانش طولانیه.
فقط بگم که ما چند وقتیه با هم نامزدیم. البته فقط خانواده های خودمون در جریانند.
چون از روز اول قرار بر این بود که مدت زیادی نامزد باشیم، نخواستیم توی فامیل بپیچه. اون وقت هر روز بپرسن چی شد و کِی عروسیه.
فعلا هم باید حالا حالا صبر کنیم. اینم رنج زندگی من، دوری از آقا محمد.
-الهی، خب چرا زودتر ازدواج نمی کنید؟
-نمی شه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۸)
#تینا
#قسمت_۲۳۸
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-فعلا به خاطر کار آقا محمد نمی شه. البته درسش و کارش با هم.
چون توی نیروی دریاییه، نمی تونه جایی ثابت باشه. مرتب در رفت و آمده. منم که باید روی پایان نامه ام تمرکز کنم. شرایطمون فعلا مناسب نیست.
-یعنی عقد هم نکردید؟
-چرا، از همون روز اول. پدرم اجازه نداد که یک روز نامحرم باشیم. چون از بچگی همدیگر رو می شناختیم. نگرانی نداشتیم. راستش وقتی بابا با مرضیه خانم ازدواج کرد. یعنی از همان روز اول که ما رفت و آمدمون به خونه مادر مرضیه خانم شروع شد، با دایی رضا و خانواده اش هم آشنا شدیم. از اول ایشون مرد منطقی و قابل اطمینانی بود. پدرم خیلی بهشون احترام می گذاشت. توی شهرستان که بودیم، زیاد خونه هم می رفتیم. مادرشون هم زنده بود و منزل ایشون دور هم جمع می شدیم. منم که تنها بودم، خیلی جمع شون رو دوست داشت. مخصوصا که توی حیاط کلی با بچه های دایی رضا بازی می کردم. آخه دایی رضا دوتا دخترم داره. الان هر دو ازدواج کردند. هر دو از آقا محمد کوچک ترند.
خیلی زود من رو توی جمع شون پذیرفتند. البته مرضیه خانم هم خیلی هوام رو داشت و سفارشم رو می کرد.
دوران بچگی من با اومدن مرضیه خانم توی زندگیمون، از یکرنگی و بی انگیزگی در اومد. کنار ایشون و خانواده شون، احساس خوشبختی داشتم. تا اینکه قبل از دانشگاه، دایی رضا، برای پسرش ازم خواستگاری کرد. اصلا باورم نمی شد که محمدی که این همه با هم دنبال بازی می کردیم، از من خوشش اومده باشه.
بابا قبول کرد و بقیه اش رو سپرد به خودم. مرضیه خانم باهام صحبت کرد. ولی من
عاشق درس خوندن بودم، اصلا دلم نمی خواست به ازدواج فکر کنم. جواب رد دادم و گفتم، فقط درس برام مهمه. ایشون هم دیگه اصراری نکرد و گفت:
-دلم نمی خواد به کاری مجبورت کنم، ولی به نظرم درس خوندن و ازدواج کردن، با هم منافاتی ندارند. حد اقل کمی فکر کن.
نمی دونم چرا سر لج افتاده بودم. شاید ته دلم از اینکه محمد به خودم چیزی نگفته ناراحت بودم. به هر حال گفتم، نه و ماجرا تمام شد.
ولی دیگه ذهنم درگیر بود. هر کاری می کردم نمی تونستم روی درس هام تمرکز کنم. خدا رو شکر رفتم دانشگاه. تصمیم گرفتم با تمام وجودم فقط و فقط درس بخونم. ولی امان از دل بیقرار.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۹)
#تینا
#قسمت_۲۳۹
ریحانه لبخندی زد و به خانم محمدی نزدیک تر شد:
- وای چقدر جالب، شما هم؟
خانم محمدی چشمانش را ریز کرد و لبخند زد:
-خب عزیزم، همه ما در وجودمون محبت هست. این لطف خداست. فقط باید دقت کنیم تا محبتمون را در راه خودش خرج کنیم. ازدواج یه امر مقدسه، که خیلی در دین ما بهش سفارش شده. وقتی جوانی به سن ازدواج می رسه، باید ازدواج کنه. چه دختر و چه پسر. من خیلی اشتباه کردم که درس و دانشگاه رو بهانه کردم. راستش خودم خیلی اذیت شدم. محمد، همه ایده آل های یک همسر خوب رو داره. نباید تعلل می کردم. اصلا نمی دونم چم شده بود که بی دلیل جواب رد دادم. از همون موقع بدبختی ام شروع شد.
تازه توی دانشگاه وضع بدتر بود. چند تا خواستگار برام پیدا شد. هرچه جواب رد می دادم، باز دوستهام برای برادر و نمی دونم فامیلشون ازم خواستگاری می کردند. نمی دونید توی اون چند ماه چقدر زجر کشیدم.
دیگه خسته شدم. ولی جرات نداشتم راز دلم رو به مامان مرضیه بگم. تا اینکه خودش از حال و روزم یه چیزهایی فهمید. یه روز اومد توی اتاقم و با همون محبت مادرانه اش باهام صحبت کرد.
گفت که می دونه توی دلم یه آشوبی هست و حالم مثل قبل نیست. از خودش و عشق و علاقه اش به بابا گفت، همون روزهایی که خودش از بابا خواستگاری کرده بود. بعد هم گفت، "من برات هر کاری بتونم می کنم. فقط دلم نمی خواد ناراحت ببینیمت. اگر دوست داری درد دلت رو برام بگو"
خیلی سخت بود. ولی بالاخره لب باز کردم و به علاقه ام به محمد اقرار کردم.
خیلی خوشحال شد و بوسه بارونم کرد.
بعد هم گفت" از اول هم می دونستم دلت پیش محمده. برای همین بهت اصرار نکردم. خواستم خودت پیش خودت دو دوتا چهار تا کنی و تصمیم قطعی بگیری"
بعد از کلی ذوق کردن، بلافاصله به دایی رضا زنگ زد. اون ها هم خیلی زود خودشون رو رسوندن و
این جوری ما محرم شدیم. ولی دیگه محمد شغلش رو انتخاب کرده بود. باید مشکلات کارش را قبول می کردم. وقتی دیدم توی دلم چقدر دوستش دارم. همه چیز رو پذیرفتم. رنج دوری و گاهی رنج بیخبری.
سرش را پایین انداخت و اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد.
امروز هم قسمت من از بودنش همون چند ساعت بود باز هم رفت. شاید تا چند ماه دیگه نبینمش.
خیلی سخته.
ساحل آخیشی گفت و او را در آغوش گرفت.
دلم به حالش سوخت. باز یاد بی مهری های پرهام و دلتنگی های خودم برایش افتادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۰)
#تینا
#قسمت_۲۴۰
ولی عشق پاک این ها کجا و علاقه و وابستگی یک طرفه من، به مردی خلافکار، کجا؟
آهی کشیدم و دلم پر از غصه شد.
ریحانه با چشمان ترش خنده ای کرد:
-وای چقدر امشب، فیلم هندی داریم. بابا به خدا دلمون پوسید. یه کم از خوشی هاتون بگید، دلمون شاد بشه.
خانم محمدی خود را از آغوش ساحل بیرون کشید:
-ریحانه جان، این رنج ها شیرینی خودش رو هم داره. شعار نمی دم، باور کن، این رنج ها رو دوست دارم. وقتی که بدونیم رنجی که می کشیم، بر خلاف فرمان خدا نیست و تقدیر خودشه، تحملش سخت نمی شه. بر عکس شیرین هم هست. و وعده خدا که می فرماید(ان مع العسر یسرا) (همراه هر سختی آسانی هست)
دل آدم را قرص می کنه. مطمئن می شیم که خودش حواسش بهمون هست. خودش که ما رو آفریده می دونه چی برامون خوبه. چون حکیمه، از روی حکمتش تدبیر می کنه.
حتما این رنج برای من خوب بوده که برام تقدیر کرده.
-واه، خانم محمدی یه چیزی می گیدا! مگه می شه درد و رنج برای آدم خوب باشه؟ یعنی چی؟ ما درد بکشیم بعد بگیم خوبه؟
خانم محمدی لبخند زد:
-راست می گی ریحانه جان، آخه من اصل کاری رو بهتون نگفتم. بذار از اول شروع کنیم. یادته توی کلاس درباره آرامش بحث می کردیم؟
-آره آره، یادمه خیلی خوب بود. ولی شما جمع بندی آخر رو انجام ندادی.
از پیش آمدن این بحث، خوشحال شدم.
گوش هایم را تیز کردم:
-منم متوجه آخر بحث نشدم. خیلی دلم می خواد بدونم چطوری می شه به آرامش رسید.
ساحل خندید:
-بچه ها، اینجا کلاس درس نیستا.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۱)
#تینا
#قسمت_۲۴۱
ریحانه با خنده گفت:
-ببخشیدا، ما مثلا خواهر شوهریما. روی حرف ما حرف نیاد.
ساحل خم شد و در آغوشش او را فشرد گفت:
-خواهر کوچیکه از این حرفا نداریما. این حرفا مال قدیما بود.
همه خندیدیم. تا از نفس افتادیم. ریحانه به زحمت خودش را از زیر دست ساحل که قِلقِلکش می داد، رهاند. به دیوار تکیه داد و بعد از کمی خندیدن رو به خانم محمدی کرد:
-بیچاره مرضیه خانم، مطمئنید توی این همه سر و صدا، تونسته بخوابه؟
- آره بابا خیالتون راحت. مامانم سرش رو روی بالش بگذاره، پاداش هفتم رو توی خواب دیده.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند، چهره های شادشان را یک به یک از نظر گذراندم. کلی حسرت خوردم که این سال ها از بودن در جمع شان محروم بودم.
ریحانه نفسی تازه کرد:
-خب بریم سر اصل مطلب. کجا بودیم؟
با صدای بلند گفتم:
-آرامش، قرار بود بحث رو جمع بندی کنیم.
ساحل لبخند دلنشینی نثارم کرد. دلم مثل قند آب شد، از مهری که در لبخندش بود.
خانم محمدی کمی مکث کرد:
-خب ببینید، قبلا هم توی کلاس خیلی بحث کردیم، ولی بچه ها همه اون حرف ها درست بود. برداشت بچه ها و چیزهایی که گفتند. اما با توجه به این اتفاق هایی که افتاده، دلم می خواد الان جواب سوالم رو بدید. به نظر خودتون چه چیزی به آدم آرامش دائم می ده؟
من و ریحانه به هم نگاه انداختیم. ریحانه گفت:
-خانم نمی دونم والا، راهنمایی کنید.
خانم محمدی به سمتم برگشت:
-تینا جان، تو الان بهتر می تونی بگی. توی این مدت، برای چی این اتفاق ها برات افتاد. البته نمی خوام ناراحتت کنم. ولی می خوام خودت به نتیجه برسی.
ببخش که سریع می پرسم. ولی چرا طرح دوستی پرهام رو قبول کردی؟
چی شد که ازش دل کندی؟
با یادآوری خاطرات پرهام دوباره حالم بد شد. سرم را زیر انداختم. سوال به جایی بود. راستی چرا جذب پرهام شدم؟ مگر او با دیگران چه تفاوتی داشت؟ اصلا چرا من؟ برای او که من با دیگران فرقی نداشتم. چرا دخترهای دیگر به سمتش نرفتند؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۲)
#تینا
#قسمت_۲۴۲
هر چه بود، فقط اشتباه بود و بس.
دوباره آهی کشیدم که دیدم ریحانه توی صورتم خم شده و لبخند می زند.
ناخداگاه به قیافه با مزه اش خندیدم.
ساحل با اخم گفت:
-وسط یه بحث مهم جای خندیدنه؟
ریحانه با همان چهره خندانش نگاهش کرد:
-نمی دونم والا. از این خواهرت بپرس. تا فرصت
پیدا می کنه، می ره توی هپروت. نمی دونم اونجا چه خبره که دم به ساعت خانم تشریف می بره.
به بازویش ضربه زدم:
-چی می گی برای خودت؟ اونجا کجاست دیگه؟
-خب اگر می دونستم که منم می رفتم.
-ریحانه تو رو خدا اذیت نکن. اگر گذاشتی به آرامش برسیم.
خانم محمدی، دستانش را به هم کوبید:
-به به، چه شاگردایی؟ داشتیم نطق می کردیما!
-ببخشید، همه اش تقصیرِ منه. مرتب خاطراتم توی ذهنم میاد. نمی دونم چه کار کنم تا فراموش کنم و راحت بشم.
-نگران نباش، فراموش می کنی. البته شاید کمی طول بکشه. البته برای اینکه راحت تر فراموش کنی باید خودت هم کمی تلاش کنی.
منم می خواستم به اینجا برسیم.
نفسی تازه کرد:
-ببینید، ما هر عملی در زندگی انجام بدیم، صد در صد پیامدهایی داره. حالا یا منفی یا مثبت.
این پیامدها ممکنه رنج هایی رو هم برامون بوجود بیاره.
در کل رنج های زندگیمون یه سری شون مسببش خودمونیم. که می تونیم با عملکرد بهتر و دقت بیشتر از این رنج ها کم کنیم. ولی یه سری رنج ها برامون مقدر شده. نمی شه کاریش کرد.
حالا برای خودتون توی ذهنتون هر کس رنج های زندگیش رو دسته بندی کنه. ببینیم به چه نتیجه ای می رسید.
منم برم رنج چای درست کردن رو به جون بخرم. برای پذیرایی از عزیزان دلم.
لبخندی زد و بیرون رفت و من دوباره غرق شدم در خاطرات پر از رنجم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۳)
#تینا
#قسمت_۲۴۳
تا به حال این شکلی به زندگی نگاه نکرده بودم. "رنج هایی که خودم مسبب آنها بودم"
مثل چی؟ همین قضیه پرهام، من هم می توانستم مثل دختران دیگر، به او بی تفاوت باشم. به سمتش نروم و این همه برای خودم و خانواده ام رنج و سختی درست نکنم. می توانستم این یک سال گذشته را فقط و فقط به درس و مشقم برسم و نتیجه خوبی بگیریم. این همه درد و رنج و بدبختی را برای خودم و خانواده ام بوجود آوردم که چه شود؟
ناخداگاه نگاهم روی مچ دستم ثابت شد. هنوز آثار بخیه ها به خوبی مشخص بود. با انگشتم، روی آن ها را نوازش کردم. اگر کمی فشار رویشان می آمد، احساس درد می کردم. دردی برای خودم ساختم که مطمئنا تا آخر عمر همراهم بود.
دستان گرم ساحل روی دستم نشست:
-بهش فکر نکن خواهری، گذشته. باید فکر ساختنِ آینده باشی عزیزم.
لبخندِ روی لبش و اطمینان توی نگاهش، نوید آینده خوبی را می داد.
لبخند زدم و امیدوارانه نگاهش کردم.
خانم محمدی با سینی چای وارد شد و آن را زمین گذاشت:
-بفرمایید، نوش جانتان. لطفا از این کلوچه ها هم بخورید تا ضعف نکنید. فکر کنم دیگه بهتره تا اذان بیدار بمونیم. اگر بخوابیم خواب می مونیم. هر چند مامانم همه رو بیدار می کنه. ولی دیگه خواب نمی صرفه. بعد از نماز می خوابیم.
ریحانه خندید:
-راست می گید خانم این بیدار شدن برای نماز صبح هم خودش یه رنجه. من که بعضی وقت ها خیلی برام سخته. نه اینکه نماز خوندن سخت باشه ها نه. این بیدار شدنه سخته.
همه خندیدیم.
ساحل گفت:
-تنبلی نداشتیما. خواهر شوهر باید زرنگ باشه.
خانم محمدی گفت:
-راست می گه، منم که بعضی شب ها بابته تحقیق و مطالعه دیرتر می خوابم، صبح بدنم رو به سختی از تشک جدا می کنم. هر چند، مامانم مرتب سفارش می کنه که زود بخوابم. ولی گاهی واقعا نمی شه.
لبخندی زد و ادامه داد:
-خب یه رنج پیدا کردیم، رنج صبح زود بیدار شدن.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۴)
#تینا
#قسمت_۲۴۴
خندیدیم و با هم فنجان های چای را برداشتیم.
الحق که خوردنش، با کلوچه های خوشمزه ای که از قبل مزه اش زیر دندانم بود، حسابی چسبید. هیچ وقت فکر نمی کردم از مسائل ساده ای مثل چای خوردن هم لذت ببرم. اصلا چرا باید در جاهای غیر خانه و خانواده و در مسائلی دورتر و به ظاهر بزرگتر، دنبال لذت بگردیم. لذت بردن از زندگی، خیلی ساده بود و من بیخبر بودم.
نگاهی به فنجان چای در دستم انداختم، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. واقعا این لذت بردن و حال خوبم از خوردن یک فنجان چای دارچین، کنار دوستانم بود. مگر یک آدم از زندگی چه می خواهد، داشتنِ حالِ خوش و به قول خانم محمدی" آرامش"
آیا این حالی که داشتم آرامش نبود.
از صدای خنده ریحانه به خود آمدم. متعجب نگاهش کرد.
به ساحل که اخم آلود به او زل زده بود، اشاره کرد. متوجه نشدم و سرم را تکان دادم.
کمی خم شد طرفم:
-بابا یه خاطره از داداشم تعریف کردم، عروس خانم ناراحت شد.
-چی گفتی مگه؟
-هیچی بابا درباره رنجی که به من داد.
-یعنی امیر آقا و رنج دادن، مگه می شه؟
ساحل با صدایی بلند گفت:
-آفرین، منم همین رو می گم.
ریحانه خندید و سرش را کج کرد و به حالت مسخره گفت:
-حالا کجاهاش رو دیدی؟ خدا نکنه اون روش بالا بیاد، ببین چه می کنه؟ منم کاری نکرده بودم که بی هوا یک لیوان لب خنک، وسط زمستون، درست زمانی که برای برف بازی رفته بودیم، روی پشت بوم، پاشیدم روی سر و صورتش. خب این اصلا ناراحتی داره؟ که آقا عصبانی شد و با گلوله برف دنبالم کرد. پام سر خورد و زمین افتادم. نامردی نکرد، یک عالمه برف روی سر و صورتم ریخت. اولش خندیدم؛ ولی بعد حسابی سردم شد. بماند که سه روز هم از سرماخوردگی، جرات بیرون رفتن از خونه و جدا شدن از بخاری رو نداشتم. خب دورغ می گم؟ این هم یه رنج بود که امیر خان، برای من درست کرد.
از نحوه تعریف کردنش و شکلک هایی که در می آورد، می خندیدیم. به طوری که دل درد گرفته بودم.
ساحل با همان حالت خنده گفت:
-خدا بده از این رنج ها.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۵)
#تینا
#قسمت_۲۴۵
چشمکی به من زد و خندیدیم.
خانم محمدی گفت:
-آفرین دارم می بینم که رنج های زندگیتون رو یکی یکی دارین پیدا می کنید. خب تینا جان، شما جه رنج هایی رو می تونی بگی؟
لبخندم جمع شد و سر به زیر انداختم. از کدام رنج ها باید می گفتم. زندگی من پر از رنج بود. پدری که حسرت محبتش به دلم بود. مادری که همیشه شاکی و نالان بود. برادری که از من دور بود و هیچ وقت نشد که با هم رفیق باشیم. از همه بدتر پرهام، مردی که دنیا را روی سرم خراب کرد. هنوز هم دست از سرم بر نداشته. رنج بی پولی، بی کسی، کدام را می گفتم؟
ساحل مهربان نگاهم کرد:
-من به جای تینا می گم.
جا خوردم. آب دهانم را قورت دادم، چه می خواست بگوید؟ هر چند که دیگر آبرویی پیش این جمعیت نداشتم.
لبخند زد و پلک هایش را روی هم فشرد:
-تینا از تمام دنیا، یه خواهر خوب و مهربون کم داشت و از دوریش رنج می برد. اون هم به لطف خدا حل شد. خدا منو بهش داد.
همه خندیدیم. ریحانه آنقدر خندید که به سرفه افتاد. کمی که آرام گرفت، رو به او کرد:
-این همه مقدمه چینی کردی از خودت تعریف کنی؟ ای بد جنس!
-خب واقعیته عزیزم. مگه این طور نیست تینا؟
-چرا واقعا همین طوره. امشب و کنار شماها حالم خوبه. ولی منم دلم می خواد به آرامش واقعی برسم. اما هنوز نفهمیدم چطوری؟
من از تنهایی رنج می برم. حتی شب ها توی اتاقم، از تنهایی و ترس خوابم نمی بره. فکرم که اصلا نمی تونم کنترلش کنم. مرتب افکاری سراغم میاد که اذیتم می کنه. مخصوصا بعد از فوت مهتاب و اتفاق هایی که افتاد. من از تنهایی و ترس رنج می برم.
خانم محمدی با مهربانی گفت:
-غصه نخور عزیزم، برای رنج هات چاره دارم.
ببینید عزیزان، گفتم که یه سری رنج ها، دست خودمونه، می تونیم کمشون کنیم یا از بین ببریمشون، ولی یه سری رنج ها دست ما نیست، تقدیره. باید بپذیریم تا بتونیم راحت تر زندگی کنیم.
ریحانه با تعجب گفت:
-مثلا چی خانم؟
-مثلا همین رنج بیدار شدن از خواب که گفتی.
بهش می گیم رنج خوب، می دونی چرا؟
-چی؟مگه رنج هم خوب می شه؟
خانم محمدی خندید:
-بله رنج هم خوب می شه. چون نتیجه خوبی برامون داره. فکر کنم الان متوجه شدی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۶)
#تینا
#قسمت_۲۴۶
ساحل گفت:
-من خوب فهمیدم. به نظرم همین نماز خوندن، خب برامون سخته، یه رنجه. باید مرتب توی سرما و گرما، وضو بگیری. ما خانم ها چادر سر کنیم. سر سجاده بریم. رکوع و سجده و ذکر های تکراری. تازه سر ساعت معین هم باید باشه. صبح هم که نگو باید بیدار بشیم از زیر پتوی گرم بیرون بیاییم. بعد از وضو، خوابمون می پره. دو رکعت نماز تکراری، بعد هم که دیگه آدم خوابش نمی بره. البته من اوایل این جوری فکر می کردم.
که اصلا خدا که به نماز ما احتیاج نداره، این همه سخت گیری بابته چیه؟ چرا باید اصلا نماز بخونیم. تا اینکه وقتی بزرگتر شدم، دیدم این خودم هستم که به این نماز و با خدا بودن احتیاج دارم. بعدا فهمیدم سختگیری های مامانم برای نماز خوندن فقط و فقط به نفع خودم بوده. شاید باورتون نشه، الان با خوشحالی نماز می خونم، منتظرم اذان بدن و من زود نمازم رو بخونم. تازه فهمیدم که فرمان خدا برای نماز، از روی مهربونیش بوده. اجازه داده باهاش صحبت کنیم.
خانم محمدی گفت:
-آفرین؛ رنجی که بعدش آرامش و سلامتی داره. تازه مامانم همیشه می گه، نماز مخصوصا اول وقتش، برای سلامتی خیلی لازمه. غیر از سلامتی روحی، سلامتی جسمی هم برامون داره.
روبه ریحانه کرد:
-دیدی حالا، این یه رنج خوب که خودمون انتخابش می کنیم. تازه نماز خوندن، ادب در برابر خداست.
با دقت گوش می کردم که گفتم:
-ماشاءالله، این همه دلیل و فلسفه از کجا اومده؟
خانم محمدی خندید:
-نگران نباش، الان می خوام هدیه ای بهتون بدم، که پاسخ تمام این سوالاتتون رو بگیرید. تازه راه رسیدن به آرامش رو هم یاد بگیرید. فقط کمی صبور باشید تا اول ذهنتون رو آماده کنم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۷)
#تینا
#قسمت_۲۴۷
مشتاقانه چشم دوختم در نگاهش، همانطور با لبخند نگاهم کرد:
-تینا جان، سعی می کنم چیزی نگم، ولی دلم می خواد خودت بشینی و به زندگیت و اعمالت فکر کنی. دلم می خواد خودت دلیل ناآرامی خودت و تشنج خانواده ات را پیدا کنی. البته همه مون باید این کار رو کنیم. البته برای تمرکز ذهنت هم راهکار دارم.
این بار ریحانه با تعجب گفت:
-ماشاءالله منم دیگه موندم. شما این همه اطلاعات رو از کجا آوردید. یعنی این همه مطالعه دارید کنار درس هاتون؟
-مطالعه که بله باید همیشه باشه. ولی من به یک منبع دیگه هم وصل شدم.
لبخندی زد و منتظر نگاهمون کرد.
من و ریحانه، با تعجب به هم نگاه کردیم. ولی ساحل لبخند به لب و آرام نگاه می کرد.
سخت مشتاق بودم که سر از این راز در بیاورم.
خانم محمدی با همان چهره خندانش گفت:
-زیاد خودتون رو ادیت نکنید. این راز رو فردا براتون می گم. البته بنا به دلایلی امشب نمی شه.
اصرارهای ریحانه فایده ای نکرد. بالاخره تسلیم شدیم. منتظر شدیم تا بحث را ادامه دهد.
با دیدن چهره منتظر ما، اشاره به ساعت کرد:
-تا اذان صبح وقت زیادی نمونده. خب بحث رنج ها رو جمع بندی کنیم. تا به بحث آرامش برسیم.
پس ما چند نوع رنج داریم؟
ریحانه سریع گفت:
-دو نوع بود دیگه. خوب و بد. خوب رو برای رضای خدا انتخاب می کنیم. رنج بد رو هم که معمولا خودمون باعث بوجود اومدنش هستیم.
وقتی چهره متعجب من را دید، ادامه داد:
-اصلا مثال می زنم. همان رنج بیدار شدن از خواب برای نماز خوندن، می شه رنج خوب. رنجِ اطاعت از دستور پدر و مادر، رنجِ درس خوندن. رنجِ روزه گرفتن و خیلی رنج های خوب دیگه که خودمون انتخاب می کنیم تا خدا ازمون راصی بشه رشد کنیم.
رو به خانم محمدی کرد:
-درسته خانم؟ البته رنج های بد رو خودتون مثال بزنید.
-بله درسته. رنج بد، مثل رنجی که در اثر گناه کردن یا اشتباه کردن برامون بوجود میاد.
نا خدا گاه نگاهم روی جای بخیه های دستم سُر خورد. یاد بیمارستان و رنج هایی که کشیدم در ذهنم شکل گرفت. بعد از مدت ها یاد خوابم افتادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۸)
#تینا
#قسمت_۲۴۸
چهره های وحشتناکی که در خوابم در حال عذاب شدن بودند، جلوی چشمم نقش بستند. دستم را روی دهانم گذاشتم. یاد مهتاب افتادم، گرفتار بود. داشت مرا با خود به پایین می کشید.
نمی دانم ساحل در چهره ام چه دید که دستم را گرفت و تکانم داد:
-تینا، چی شده؟ چرا این طوری شدی؟
جلوی اشک هایم را نتوانستم بگیرم. با نگرانی گفت:
-چی شد؟ از چی ناراحت شدی؟
نتوانستم چیزی بگویم. فقط از ته دل اشک می ریختم.
در آغوش گرمش احساس بهتری داشتم. انگار تمام آن صحنه ها جلوی چشمم بود و انگار همان موقع اتفاق می افتاد. خانم محمدی لیوان شربت گلاب را نزدیک آورد:
-فکر نمی کردم از حرف هام به هم بریزی. ببخش عزیزم، منظوری نداشتم. خودم هم همیشه به رنج های زندگیم فکر می کنم تا ببینم علتش چیه. به جای شکایت کردن از خدا، سعی می کنم به خودم بپردازم و علت ها رو در زندگیم جستجو کنم تا اگر در توانم بود حل و فصل شون کنم.
لیوان را به لبم چسباند و با اصرارش، چند جرعه نوشیدم. برای اینکه همه را از نگرانی نجات دهم. نفس عمیقی کشیدم و بعد از کمی مکث گفتم:
-به خاطر صحبت های شما نیست. مرتب یاد گذشته می افتم و خاطرات تلخم. یاد خواب های وحشتناکم افتادم. خیلی ترستناک بود.
-خب برای ما هم بگو عزیزم تا سبک بشی.
خودت رو اذیت نکن.
دوباره نفس عمیقی کشیدم. ساحل دستم را آرام فشار داد و پلک هایش را روی هم فشرد. ریحانه نزدیک تر شد:
-من ترسو نیستما، ولی اگه خیلی وحشتناکه بی خیال شیم.
خانم محمدی با لبخند گفت:
-می گه خواب، واقعیت که نداره. پس جای ترس و نگرانی نیست.
رو به من کرد:
-بگو ببینم چی باعث شده اینقدر یک دفعه به هم بریزی.
سرم را تکان دادم. شاید با تعریف کردن این خواب های وحشتناک، برای همیشه سبک شوم و دیگر از به یاد آوریشان اذیت نشوم. حتما خانم محمدی مثل همیشه راهکاری برایم دارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490