🌺#داستان_آموزنده
🔴روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد؛ حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد.
🔵بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید؛ او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود.
او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد.
🔶آن ها با بیل در چاه گل و خاک ریختند.
اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او همه را متعجب کرد.
آنها باز هم روی او گِل ریختند.
کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت؛ صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد.
🔷با هر تکه گل و خاكی که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد، گل و خاک را پایین می ریخت و یک قدم بالا می آمد؛
آنها خاک میریختند و او بالاتر میآنذ که ناگهان دیدند اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
☑️ زندگی در حال ریختن گل و لای بر روی شما است برنده کسی است که با صبر، تکانی به خود دهد و از تهدیدها و مشکلات، فرصت و پله بسازد و مطمئن باشد که آینده از آن اوست.
💠سوره طلاق آیه ۷:
💢«... خداوند بزودی بعد از سختیها آسانی قرار میدهد».
✅ اسرارنهجالبلاغه را دنبال کنید👇
╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮ @asrareenahjolbalaghe
╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
https://eitaa.com/joinchat/2793668804C8fcf2edc04
💠 #داستان_آموزنده
💢 جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
🔴 حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.»
🔵 حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
☑️ حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی داشته باشد که از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
❗️ حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
✅ اسرارنهجالبلاغه را دنبال کنید👇
╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮ @asrareenahjolbalaghe
╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
🔊 لینک گروه واتساپ1 :
https://chat.whatsapp.com/FFbhwIUkkmqBBt2GFb2QPK
🔊لینک گروه واتساپ 2:
https://chat.whatsapp.com/BwgwJB6RYrpERAS3r0DQ35
🔊لینک گروه واتساپ 3:
https://chat.whatsapp.com/LWeUBY97tKP3piSpUhDWqu
🔊 لینک گروه تلگرام :
https://t.me/asrareenahjolbalaghe
🔊لینک کانال ایتا:
eitaa.com/asrareenahjolbalaghe
💠#داستان_آموزنده
💢تخته سنگ
🔵در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛
🔴بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
⚪️ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
☑️هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
✅ اسرارنهجالبلاغه را دنبال کنید👇
╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮ @asrareenahjolbalaghe
╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯