eitaa logo
گسترده تبلیغاتی عصر نو(اطلاع رسانی)
66 دنبال‌کننده
130 عکس
0 ویدیو
0 فایل
💮 بنام خدا به گسترده عصر عصر نو خوش امدید 🌹🌹 📎لینک گروه گسترده عصر نو : http://eitaa.com/joinchat/2632777756C4d828bd808 📢اطلاع رسانی : 🆔 @asre_no_etela 👤 مدیریت : 🆔 @m_norouzi75 🔖 تعرفه : @taarefee
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان 🔞🔞 🔴👈🏿لیا با منطق دلش تصمیم میگیره همخونه مردی بشه که همه احساس وجودش و کشته... به امید اینکه بتونه احساسش و زنده کنه... ❌💯بدون سانسور و بخونید👇🏿👇🏿 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 ❌🔞ممنوعه ترین رمان سال 😑👆🏿👆🏿👆🏿
📚 رمان 🔞🔞 🔴👈🏿لیا با منطق دلش تصمیم میگیره عاشق استاد دانشگاه جذابی میشه که فکر میکنه میتونه براش یک مرد ایده آل باشه اما بعدا میفهمه که مردش یک بیماری روانی داره و...... 🔞رمانی داغو جذاب 💋👅 ❌ رمـــــان دارای صحنـــه هــــای +22 سال است بچه ها نخــــونن😡😡 ❌💯 و بخونید👇🏿👇🏿 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 ❌🔞ممنوعه ترین رمان سال 😑👆🏿👆🏿👆🏿
📚 رمان 🔞🔞 🔴👈🏿لیا با منطق دلش تصمیم میگیره عاشق استاد دانشگاه جذابی میشه که فکر میکنه میتونه براش یک مرد ایده آل باشه اما بعدا میفهمه که مردش یک بیماری روانی داره و...... رمانی داغو جذاب 💋 ❌💯 و بخونید👇🏿👇🏿 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 ❌🔞برترین‌ رمان سال 97👆🏿👆🏿👆🏿
📚 رمان 🔞🔞 🔴👈🏿لیا با منطق دلش تصمیم میگیره عاشق استاد دانشگاه جذابی میشه که فکر میکنه میتونه براش یک مرد ایده آل باشه اما بعدا میفهمه که مردش یک بیماری روانی داره و...... رمانی داغو جذاب 💋 ❌💯 و بخونید👇🏿👇🏿 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 ❌🔞برترین‌ رمان سال 97👆🏿👆🏿👆🏿
📚 رمان 🔞🔞 🔴👈🏿لیا عاشق استاد دانشگاه جذابی میشه که فکر میکنه میتونه براش یک مرد ایده آل باشه اما بعدا میفهمه که مردش یک بیماری روانی خیلی حاد داره داره و...... رمانی داغو جذاب 💋 ❌💯 و بخونید👇🏿👇🏿 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 ❌🔞ممنوعه ترین رمان سال 👆🏿👆🏿👆🏿
📚 رمان 🔞🔞 🔴👈🏿لیا با منطق دلش تصمیم میگیره عاشق استاد دانشگاه جذابی میشه که فکر میکنه میتونه براش یک مرد ایده آل باشه اما بعدا میفهمه که مردش یک بیماری روانی داره و...... 🔞رمانی داغو جذاب 💋👅 ❌💯 و بخونید👇🏿👇🏿 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 ❌🔞ممنوعه ترین رمان سال 😑👆🏿👆🏿👆🏿
📙 رمان بی نظیر 🏵 یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به دست مرد کناریش که بین فرمون و دنده جا به جا میشد...مدام خودش و نگاه سرکشش و سرزنش میکرد که یه جا ثابت بمونه و با هر بار تکون خوردن دستش میخ انگشتای کشیده و بند چرمی دور دستش نشه... روشو کرد سمت پنجره و خیره به درختایی که با سرعت از کنارش رد میشدن سعی کرد یادش بیاد اولین دیدار و اولین آشناییشون کی و کجا بود...زمان زیادی برای یادآوری همچین چیزی لازم نداشت...چون از همون روز و از همون لحظه بود که این مرد سرتا پا غرور توجهش و جلب کرد... روزی که به خاطر یه کلاس جبرانی مجبور شده بود تا هشت شب تو دانشگاه بمونه چون استاد در طول هفته تایم آزاد دیگه ای نداشت...موقع برگشتن به خونه غزل بود که یکی از همکلاسی های همیشه در صحنه اش...سامیار خداپناه...سوار بر آزرای بادمجونیش با زور و اصرار میخواست سوارش کنه...مثل همیشه تنها جوابی که بهش میداد بی محلی بود و شاید همین بی محلی کردن اون جوونک گستاخ و ترغیب میکرد تا بیشتر نزدیکش بشه... وقتی عکس العملی ازش نگرفت از ماشین پیاده شد و سد راهش شد... ✅💯 به عنوان مدیر کانال میکنم بخونید خودم تا نخونم روزم شب نمیشه 😅😍👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3440574490Cbf870f1862 فوق العاده است 😍😍👆👆👆