زیرکی زنان (کوتاه)
مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید:
چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت.!
مرد با تعجب پرسید:
چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت:
ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
در این هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی زنان! اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند. #داستان_کوتاه #داستان_زیبا #زیرکی_زنان https://eitaa.com/zaerin
❤️ زیرکی زنان ❤️ (کوتاه)
مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید:
چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت.!
مرد با تعجب پرسید:
چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت:
ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
در این هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی زنان! اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند. #داستان_کوتاه #داستان_زیبا #زیرکی_زنان ❤️ eitaa.com/zaerin ❤️
♥️دلنوشت عشق♥️
🔵 موش ازوجودیک "تله موش"درمزرعه خبرداد .
🔷 همه گفتند : #تله_موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.
🔹ماری دمش در #تله_موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزید. از مرغ برایش سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان از زن مزرعه دار سر بریدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مرد گاو را برای مراسم ترحیم کشت.
💠 و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد.
#️⃣ #داستان_کوتاه #️⃣ #داستان_آموزنده
🌺 لطفا کانال را به دوستان معرفی نمائید 🌺
🆔 @ZAERIN 💚
❇️ #داستان_کوتاه #پنجره_بیمارستان
⭕️ دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند.
🔹 ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
🔸 آن ها ساعت ها با هم صحبت میکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
🔹 پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
✍️ ; ادامه داستان را در لینک زیر مشاهده کنید.
📡 https://moqi3aks.blogsky.com/1398/11/30/post-47/%d9%86%d9%81%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%ac%d9%86%da%af
#️⃣ #مثبت_اندیشی
🆔 @Assemanian 🇮🇷