شب سردی بود قسمت اول
زن بیرون میوهفروشی زُل زده بود به مردمی که میوه میخریدند .
شاگرد میوهفروش ، تُند تُند پاکتهای میوه را داخل ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت .
زن با خودش فکر میکرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه رفت نزدیکتر چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
میتوانست قسمتهای خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد میشدند .
برق خوشحالی در چشمانش دوید دیگر سردش نبود زن رفت جلو ، نشست پای جعبه میوه . تا دستش را برد داخل جعبه شاگرد میوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال کارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت کشید چند تا از مشتریها نگاهش کردند . صورتش را قرص گرفت دوباره سردش شد . راهش را کشید و رفت چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمی صدایش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ایستاد ، برگشت و به آن زن نگاه کرد . زن لبخندی زد و به او گفت : « اینارو برای شما گرفتم . » #انسانیت #ورزش_قلب #دلنوشت_عشق https://eitaa.com/zaerin
شب سردی بود قسمت دوم سه تا پلاستیک دستش بود ، پُر از میوه ؛ موز ، پرتقال و انار پیرزن گفت : دستت درد نکنه ، اما من مستحق نیستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بیهیچ توقعی . اگه اینارو نگیری ، دلمو شکستی . جون بچههات بگیر . » زن منتظر جواب پیرزن نماند ، میوهها را داد دست زن و سریع دور شد
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد . قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ، غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود... با صدایی لرزان گفت : « پیرشی خیر ببینی» هیچ ورزشی برای قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست . #انسانیت #ورزش_قلب #دلنوشت_عشق https://eitaa.com/zaerin