eitaa logo
سراج منیر
483 دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
12.9هزار ویدیو
205 فایل
بصیرت اسلامی ،فرهنگ مومن انقلابی ارتباط با مدیر : @majidmalekkhah معلم دانشگاه و حوزوی غیر معمم برگزاری جلسات معرفتی و تربیتی نهج البلاغه خوانی ، شرح بیانات امام خامنه ای ( امام خوانی ) جهاد تبیین و .... https://eitaa.com/joinchat /3084648448C02b5fcc7d4
مشاهده در ایتا
دانلود
سید مرتضی نجفی نقل کرده: روزی با گروهی در مسجد کوفه بودیم و یکی از علمای معروف در میان ما بود. وقت نماز شد. در وسط مسجد كوفه، اندك آبى از قناتی وجود داشت و راه رسیدن به آن بسیار تنگ بود و گنجایش بیش از یک نفر را نداشت. به آن جا رفتم كه وضو بگيرم. ديدم شخص جليلى با لباس اعراب بر لب آب نشسته و در نهايت طمأنينه و وقار وضو میگیرد. اندکی صبر کردم. چون صدای اقامه‌ی نماز بلند شد، گفتم: انگار نمیخواهی با شیخ نماز بخوانی. فرمود: نه! زیرا او شیخی ارزنی است!!! ✨💫✨ بعد از نماز پیش شیخ رفتم و ماجرا را برایش نقل کردم. حال شیخ دگرگون شد و گفت: تو حضرت حجت را ملاقات کرده‌ای. من امسال ارزن زراعت کرده بودم. روزی به نماز ایستاده بودم و از ترس این که اعراب بادیه نشین بیایند و زراعتم را بدزدند، به فکر زراعت خود افتادم و آن حالت مرا از نماز بازداشت. 📚 العبقری الحسان، ج۴، ص۴۲۷ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة خداوندا! ما را ببخش...
(قسمت اول) ابوالحسین بن ابی البغل كاتب نقل می كند: از طرف ابی منصور بن صالحان، كاری را به عهده گرفتم، ولی اتفاقی افتاد كه باعث شد من خودم را از او پنهان كنم او هم در جستجوی من برآمد. مدتی پنهان و هراسان بودم. آنگاه قصد كردم به مقابر قریش، یعنی مرقد منورحضرت كاظم (علیه السلام) بروم و شب جمعه را در آن جا بمانم و دعا و مسئلت كنم تا خدای تعالی به بركت آن حضرت، فرجی در كار من بنماید. آن شب باد و باران بود. ازابوجعفر قیم، خواهش كردم كه درهای حرم مطهر را ببندد و سعی كند كه آن جا خالی شود تا من در حرم خلوت كنم و بتوانم آنچه را می خواهم، انجام دهم. ✨💫✨ ابوجعفر همین كار را كرد و درها را بست. نصف شب شد و به قدری باد و باران آمدكه تردد زوار را از آن مكان مقدس قطع كرد. من هم در آن جا ماندم و دعا و زیارت می نمودم و نماز می خواندم. ناگاه صدای پایی از سمت ضریح مولای خود، حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام)، شنیدم و مردی را دیدم كه زیارت می كند. این او در زیارت خود برحضرت آدم و انبیاء اولوالعزم (علیه السلام) و بعد بر یك یك ائمه سلام كرد تا به صاحب الزمان (علیه السلام) رسید ولی ایشان را ذكر نكرد. از این عمل تعجب كردم و گفتم شاید حضرتش را فراموش كرده یا ایشان رانمی شناسد و یا این یك مذهبی است كه خودش دارد. ✨💫✨ وقتی از زیارت فارغ شد، دو ركعت نماز خواند و رو به طرف مرقد حضرت امام جواد (علیه السلام) كرد و حضرتش را مثل امام كاظم (علیه السلام) زیارت كرد و دو ركعت نمازخواند. من ترسان بودم و او را نمی شناختم. دیدم شخصی است كه سن جوانی را تمام كرده ودر زمره افراد كامل محسوب می شود، پیراهن سفیدی به تن و عمامه ای باتحت الحنك بر سر دارد و ردایی بر كتف انداخته بود. فرمود: ای ابوالحسین ابن ابی البغل، چرا دعاي فرج را نمي خوانى؟ گفتم: مولای من، دعای فرج كدام است؟ فرمود: دو ركعت نماز مي خواني و مي گويى... ادامه دارد 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت دوم) گفتم مولای من، دعای فرج کدام است؟ فرمود: دو رکعت نماز می‌خوانی و می‌گویی: «يا من اظهر الجميل و ستر القبيح يا من لم يؤاخذ بالجريرة و لم يهتك الستر و السريرة يا عظيم المن يا كريم الصفح يا حسن التجاوز يا واسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهي كل نجوي و يا غاية كل شكوي يا عون كل مستعين يامبتدء بالنعم قبل استحقاقها يا رباه ده مرتبه يا غاية رغبتاه ده مرتبه اسئلك بحق هذه الاسماء و بحق محمد وآله الطاهرين عليهم السلام الا ما كشفت كربي و نفست همي و فرجت غمي واصلحت حالي» و بعد از اين دعا هر چه مي خواهى، بطلب. آنگاه طرف راست صورت خود را بر زمين گذاشته و صد مرتبه در سجده مي گويى: يامحمد يا على، يا علي يا محمد اكفياني فانكما كافياي و انصراني فانكما ناصراى. بعد طرف چپ صورت را بر زمین بگذار و صد مرتبه بگو: ادركنی و آن قدر می گویی الغوث، الغوث، الغوث تا این كه نفست تمام شود بعد هم سرت را از سجده بردار. به درستی كه خدای تعالی به كرم خود، حاجت تو را ان شاءاللّه بر می آورد. ✨💫✨ ابن ابی البغل می گوید: وقتی مشغول نماز و دعا شدم، او بیرون رفت. هنگامی كه نمازم تمام شد، نزد ابوجعفر رفتم تا از او راجع به این مرد سؤال كنم، كه چطور داخل شده است، اما با كمال تعجب دیدم درها به حال خود بسته و قفل است! با خود گفتم: شاید دری در این جا باشد كه من نمی دانم و خود را به ابوجعفر قیم رساندم. او هم از اتاق زیت (اتاقی كه محل روغن چراغ حرم بود) به طرف من آمد. جریان آن مرد و كیفیت داخل شدنش را پرسیدم. گفت: درها همان طوری كه می بینی قفل است و من آنها را باز نكرده ام. قضیه را خبر دادم در این جا ابوجعفر گفت: این آقا، مولای ما حضرت صاحب الزمان علیه السلام است و من مكرر حضرتش را در مثل چنین شبی كه حرم خالی از مردم است مشاهده نموده ام. با این كلام ابوجعفر، به خاطر آنچه از دستم رفته بود، تاسف خوردم. نزدیك طلوع فجر، از حرم مطهر خارج شدم و به كرخ (محلی كه پنهان بودم) رفتم. هنوز روز نشده بود كه یاران ابن صالحان جویای ملاقات من شدند و راجع به من از دوستانم سؤال می كردند. آنها با خود امانی از وزیر آورده بودند. ✨💫✨ من هم همراه شخص امینی ازدوستان، نزد او حاضر شدم. ابن صالحان از جای خود برخاست و مرا در آغوش گرفت به طوری كه تا به حال از او چنین كاری را ندیده بودم بعد گفت: كار تو به جايي رسيد كه از من نزد حضرت صاحب الزمان علیه السلام شكايت كنى؟ گفتم: دعایی می كردم و سؤالی از آن جناب داشتم. و این جمله را به این خاطر گفتم تااز گفته خود صرف نظر كند ولی او گفت: دیشب (شب جمعه) مولای خود، حضرت صاحب الزمان علیه السلام را در خواب دیدم. آن حضرت با من درشتی كردند و دستور دادند كه هر كار نیك و خوبی را نسبت به تو انجام دهم، به طوری كه ترسیدم. ابوالحسين ابن ابی البغل می گوید، گفتم: لا اله الا اللّه گواهی می دهم كه ایشان حقند. شب گذشته مولای خود را در بیداری زیارت كردم. ایشان به من فرمودند: فلان كار رابكن. و شرح آنچه را در حرم مطهر دیده بودم، برایش گفتم. او تعجب كرد و بعد از آن نسبت به من كارهای بزرگ و خوبیهایی انجام داد و به بركت مولایمان حضرت ولی عصرعلیه السلام به مقاصدی كه گمانش را هم از او نداشتم رسیدم. 📚:كمال الدین صفحه ٢۶٨
(قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه شهداء قوچان مشغول کسب می باشد این قضیه را از مرحوم پدرشان نقل می کردند و می گفتند: پدرم شبی برایم صحبت کرد که من نوجوان بودم و پدرم را از دست داده بودم و زیر نظر مادر زندگی می کردم. اما خیلی به خواندن درس علوم دینی علاقه داشتم. به مکتب رفتم و قرآن را یاد گرفتم. تصمیم گرفتم که به مدرسه ی علوم دینی بروم. بالاخره با زحمات زیاد مادرم به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. طولی نکشید که عدّه ای عازم کربلای معلا شدند. ✨💫✨ من هم از شوقی که داشتم به خانه آمدم و به مادرم پیشنهاد کردم که: مادر، عده ای عازم کربلای معلا هستند. اجازه بده با آنها به این سفر بروم، شاید در نجف بتوانم به تحصیل مشغول شوم. با التماس زیاد مادرم حاضر شد و مبلغ ۳۵ ریال که در آن زمان خیلی زیاد بود به من داد و بلافاصله آمدم با همان عده کاروان مهیای سفر شدم. با زحمات زیاد بین راه بالاخره به کربلا رسیدیم. پس از چند روز زیارت مجدداً عازم شهر نجف شدیم و به هر نحوی بود با وساطت همسفران و همچنین همشهریانی که قبلاً در حوزه نجف به تحصیل اشتغال داشتند به تحصیل علوم دینی مشغول شدم. ضمناً در حوزه علمیه عده ای بودند که هر هفته صبح روز پنجشنبه پیاده با آنها به کربلا می رفتیم و شب جمعه را در کربلا می ماندیم و روز جمعه به نجف بر می گشتیم. ✨💫✨ یک روز پنجشنبه دوستان مذکور بدون آنکه به من خبر بود بدهند به طرف کربلا حرکت کرده بودند. وقتی فهمیدم که آنها مرا ترک کرده اند خیلی دلتنگ شدم و غصه می‌خوردم و از تنهائی خودم رنج می بردم. مخصوصا که از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بودم. آن روز بعد از ظهر شد. در اطاقی که در محل حوزه علمیه داشتم، نشسته بودم. غم دلم را گرفته بود. با چند قطره اشک دلم را تسلی می دادم. با خودم گفتم: حالا این هفته نشد. هفته دیگر خواهی رفت. یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد... ادامه دارد
سراج منیر
#تشرفات (قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه
(قسمت دوم) یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم. ✨💫✨ با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیده‌ایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شده‌اند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامه‌ای می‌گشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت می‌خوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم می‌خوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر می‌توانم حضور قلب داشته باشم. ✨💫✨ ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند می‌خواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی می‌دیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را می‌دانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود. ✨💫✨ واقعا به کودنی خودم افسوس می‌خوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بی‌بصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمده‌ام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بی‌توجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند. 📗عبقری‌الحسان، ج٢، ص ٣۶٠ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت اول) جناب آقای محمدخزاعی از خدمتگزاران با اخلاص و رئیس اداره خدمه حرم مطهر آقا علی‌ابن‌موسی الرضا علیه السلام نقل کرده اند: در سال ١٣٧٠ شمسی بعنوان مدیر گروه، مشرف به حج شدم. یکی از حجاج، شخصی بنام آقای عباس کاریزنویی بود که مبتلا به آسم و تنگی نفس شدید بود و بهمین جهت این پیر مرد ضعیف و ناتوان به نظر می رسید. در مدینه مرتب به دکتر مراجعه می کرد و دوا می گرفت و برای تنفس از پمپ مخصوص آسم استفاده می کرد. ✨💫✨ روزی خبر دادند که حاج عباس در شرف مرگ است و به حالت اغما افتاده. بالای سرش رفتم، بیهوش افتاده بود، فورا از همان پمپ استفاده کرد و به او نفس دادیم، با تلاش زائرین حالش رو به بهبودی رفت و قدری بهتر شد. توقفمان در مدینه تمام شد و به مکه رفتیم با سختی اعمال عمره تمتع را انجام داد و برای حج تمتع آماده شد. بعد از رفتن حجاج برای رمی جمرات، ایشان به اتفاق خانم یکی از بستگان و حاجی دیگری برای رمی جمرات رفتند و در آنجا ایشان گم شدند! ✨💫✨ بعد از بازگشت از مسلخ و قربانی کردن حجاج، خدمه کاروان و چند نفر از حجاج اظهار داشتند که: "عباس را آوردند" و همه خوشحال شدند. من نزد او رفتم و از حالش پرسیدم. گفت: تا محل رمی با رفقا بودم بعد از اینکه بیرون آمدیم گم شدم، به طرف چادرها رفتم، چون حواسم به جمع نبود و ناراحت بودم، یک وقت متوجه شدم که در جایی هستم که جز من کسی در این مسیر نیست. هوا گرم و آفتاب داغ و با وضع ناراحتی که داشتم خیلی نگران شدم. در همین هنگام... ادامه دارد
سراج منیر
#تشرفات (قسمت اول) جناب آقای محمدخزاعی از خدمتگزاران با اخلاص و رئیس اداره خدمه حرم مطهر آقا علی‌ا
(قسمت دوم) در این هنگام چشمم به اتومبیلی که کنار خیابان ایستاده بود، افتاد. برای کمک گرفتن به طرف اتومبیل رفتم، دیدم چند نفر از اعضای یک خانواده‌اند. پیش مرد خانواده رفتم و با مختصر عربی که می دانستم فهماندم که آب می خواهم. گفت: بنشین تا برایت آب بیاورم. تا نشستم گفتم: یا الله! یا علی! یا محمد! مرد عرب با عصبانیت و پرخاش گفت: «مو علی، مو محمد، فقط الله، انت جعفری؟»(نه علی، نه محمد، فقط خدا! تو شیعه ای؟) گفتم: نعم، بله. ✨💫✨ مرا طرد کرد و به من آب هم نداد. از ترس بلند شدم و براه افتادم. جوانی دنبالم آمد و ظرف آب را بدستم داد و فهماند که پدرم خیلی عصبانی است زود بخور و برو که ممکن است تو را بکشد! به راه افتادم و چون جایی را بلد نبودم تا نزدیک غروب راه می رفتم، حالم کاملا دگرگون و مشرف به مرگ بودم، نفس تنگی و ضعف مرا ناراحت کرده بود از خداوند مدد خواستم و توسل به اهل بیت علیهم السلام خصوصا امام زمان ارواحنا فداه پیدا کردم. ✨💫✨ در این هنگام چشمم به درختی افتاد، با خود گفتم: حالا که می میرم بهتر است خودم را به درخت برسانم که زیر درخت بمیرم. هنوز به درخت نرسیده بودم که صدایی شنیدم به زبان فارسی می گفت: حاج عباس! حاج عباس! برگشتم، جوانی را دیدم با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که... ادامه دارد 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
سراج منیر
#تشرفات (قسمت دوم) در این هنگام چشمم به اتومبیلی که کنار خیابان ایستاده بود، افتاد. برای کمک گرفتن
(قسمت سوم) برگشتم جوانی را با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که حاشیه داشت دیدم، گفت: بیا. به طرف او رفتم و چون وضعیت قبلی را از آن خانواده دشمن ولایت دیده بودم ترسیدم و دست آن جوان را بوسیدم. احساس کردم بوی عطر مخصوصی دارد که تا به حال چنین عطری را استشمام نکرده بودم. با خود گفتم: من نفس تنگی دارم و دکتر مرا از این بوها و عطرها منع کرده، الان حالم بدتر می شود. جوان در حالی که به من نگاه می کرد سرش را بالا آورد و متوجه سینه من شد، به طرف سینه ام دمید و فرمود: اینجا چکار می کنی؟ ✨💫✨ گفتم: آقا کاروان خود را گم کرده ام. و نتوانستم اسم کاروان را به خوبی ببرم. آن جوان اسم کاروان را فرمود، گفتم: آری همین است. برای دومین بار دست او را بوسیدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید و چند قدم بیشتر نرفته بودیم که به من فرمود: بالای سر خود را نگاه کن. نگاه کردم دیدم ماه بزرگی که ستاد امدادکنندگان بالای چادرهای نزدیک چادر ما نصب کرده بودند پیدا شد. بعد پرسید: کاروان و چادر را می بینی؟ گفتم: بله، همینجاست. این علامتش است. ✨💫✨ مجددا فرمودند: خوب نگاه کن. و من دو مرتبه سربلند کردم، نگاه به آن ماه کرده و گفتم: همینجاست. سر را پایین کردم دیدم کسی نیست و تنها ماندم. متوجه شدم که به من عنایتی شده و این آقای عربی که به زبان فارسی با من سخن گفت وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بوده که طی چند قدم مرا به اینجا رسانده است. بعد از این جریان حاج عباس حالش کاملا خوب شد و دواها را کنار گذاشت و تا مدتی که آنجا بودیم سرحال بود. 📗شیفتگان حضرت مهدی، ج٢، ص۲٣۶ ‌ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
(قسمت اول) شیخ ابراهیم ترک روضه خوان از بزرگان و صلحایی است که سال‌ها در مجاورت ناحیه مقدّسه بوده و از ارادتمندان حضرت بقیةاللَّه به شمار می‌رفت که معروف بود به شیخ ابراهیم صاحب الزمانی. ایشان نقل می‌کند که سالی در بازگشت از سفر زیارت امام رضا علیه السلام به سمت عراق و نجف اشرف، یکی از سادات که همراه با من از رشت به ترکستان حرکت می‌کرد، یک لنگه جوال ابریشم به من داد تا در پایان سفر به او برسانم و خود از طریق خاک ایران حرکت کرد. ما از کنار رود ارس حرکت می‌کردیم و مسیر ما چند فرسخ میان خاک روسیه بود. ✨💫✨ در آن زمان، ورود ابریشم به خاک روسیه ممنوع و نیاز به اجازه مخصوص داشت و من از این امر آگاه نبودم. ناگهان در بین راه چهار نفر از مأموران روس، مسلّح از لابلای درخت‌ها بیرون آمده و به ما دستور توقّف دادند. مکاریِ ما (شخص صاحب چارپا که آن را کرایه می‌دهد و خود نیز راهنمایی می‌کند) ترک مؤمنی بود به ایشان گفت: این شخص آخوند است و ما جنس گمرکی نداریم. چنان با چوب به پای او زدند که فریادی کشید و همان جا به زمین افتاد. سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب می‌پرسیدند: ابریشم داری؟ ادامه دارد...
(قسمت دوم) سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز کن و در حین جستجو مرتب می‌پرسیدند: ابریشم داری؟ همه لباس‌ها و بقچه‌ها و وسایل شخصی ما را نگاه کردند و چون دیدم که اکنون است که جوال ابریشم را باز کنند، نگران شده، قرآن را در دست گرفته و به حضرت حجّت علیه السلام متوسّل شدم و عرض کردم که در این بیابان، تنها پناه ما تو هستی و نگرانی من بیشتر به خاطر همسر و فرزندم است که در این بیابان با وجود این کافران به آن‌ها چه خواهد گذشت. ✨💫✨ در هر حال گوشه ای ایستادم و منتظر عاقبت کار خود شدم، چون آن چهار نفر به لنگه ابریشم رسیدند، یکی یکی ابریشم‌های خوب و خوش رنگ را در می‌آوردند و به هم می‌گفتند: این چیست؟ و به کناری می‌انداختند، تا آن که همه را جستجو کرده و چون چیزی پیدا نکردند، به من گفتند: اسباب هایت را جمع کن و برو! من اسباب‌ها را جمع کردم و چون نمی توانستم آن را روی مرکب بگذارم به سراغ مکاری رفتم. پای مکاری به شدّت متورّم شده بود. به او گفتم: برخیز! گفت: نمی توانم، پایم شکسته و به زودی در این بیابان می‌میرم. ✨💫✨ فریاد زدم: بگو یا صاحب الزمان و برخیز! و اشکم در آن لحظه سرازیر بود. گفت: ممکن نیست و نمی توانم. دست او را گرفتم و گفتم: بگو یا صاحب الزمان و او را بلند کردم، آهسته پای خود را روی زمین گذاشت و با پایی مانند مشک لبریز و خیک باد کرده به راه افتاد. مأمورین نیز ایستاده و ما را نگاه می‌کردند. چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. ... ادامه دارد ...
(قسمت سوم) چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. از او پرسیدم: پایت چطور است؟ پایش را نشان داد، هیچ دردی نداشت و به من ارادت زیادی پیدا کرد. چون از خاک روسیه گذشتیم و ایرانیان ما را دیدند، تعجّب کردند که چگونه ابریشم را از آن جا گذرانده ایم و گفتند؛ اگر ابریشم‌ها را می‌گرفتند، ده سال زندان و فلان مقدار جریمه داشت. ✨💫✨ وقتی سفر را ادامه دادیم، به جایی رسیدیم که باید پیاده می‌رفتیم و مسیر کوه، سخت و ناهموار بود. همراه خانواده‌ام به راه افتادیم و مکاری نیز به حیوان هایش مشغول شد. پس از مدّتی دیدیدم که وسط بیابان تنها مانده ایم و باد شدید و سردی وزیدن گرفت. به اطراف نگاه کردم و با خود گفتم: امشب از سرما یا حیوانات درنده خواهیم مرد و تنها امیدم برای نجات امام زمان علیه السلام بود. پس دوباره با فروتنی و گریه و تمنّا به درگاه خداوند و حضرت بقیةاللَّه متوسّل شدم. ✨💫✨ ناگهان دیدم چهار نفر مرد ترک که اهل آن مناطق بودند، آمدند و اسبی را که یک پای خود را بالا گرفته و زمین نمی گذارد با زحمت با خود می‌برند. هنگامی که به من رسیدند، به آن‌ها گفتم که من از طلاّب نجف هستم و برای زیارت به ایران رفته و اکنون در حال بازگشت به نجف هستم، برای خاطر خدا من را نجات بدهید. یکی از آن‌ها فریاد زد، نمی بینی چه گرفتاری ای پیدا کرده ایم؟ اسب، پای خود را زمین نمی گذارد و اصلاً حرکت نمی کند. ... ادامه دارد
(قسمت آخر) از من گذشتند و من به شدّت منقلب شدم. چند قدمی که از ما فاصله گرفتند، یکی از آن‌ها گفت: همسر خود را سوار کن، اگر اسب پای خود را زمین گذاشت، ما شما را نجات می‌دهیم و اگر نگذاشت، بهتر است که در این بیابان بمانید و طعمه گرگ‌ها شوید. او بازگشت و به دوستانش گفت: اگر ما آن‌ها را اینجا رها کنیم، چند لحظه دیگر طعمه گرگ‌ها خواهند شد. بالاخره صبر کردند و به همسرم کمک کردم تا سوار شود. بلافاصله اسب پای خود را به زمین گذاشت و شلاّق نزده حرکت کرد. ✨💫✨ آن مرد فریاد زد: ملاّ! بچّه را هم به مادرش بده. من فرزندم را نیز سوار کردم. آن‌ها بسیار شیفته من شدند و از رفتار خود عذرخواهی کردند. ساعت هفت صبح از آن درّه خارج شدیم و از سنگلاخ نجات پیدا کردیم. چون به روستای آن‌ها رسیدیم، دیدیم همه اهل روستا منتظرند و تا ما را دیدند به پیشواز آمدند و آن مرد ترک به مادر خود گفت: ما از برکت این ملاّ نجات پیدا کردیم. ✨💫✨ آن‌ها گفتند: ما از آمدن شما مأیوس شدیم و تصوّر کردیم که حیوانات درنده شما را از بین برده اند. هنگام نماز صبح متوجّه شدم که آن‌ها نماز و احکام شرعی را ترک کرده اند، از علّت آن سؤال کردم، گفتند: از روزی که ملاّی ما را اسیر کرده اند با خدا قهر کرده ایم. به آن‌ها گفتم: من او را در صحت و سلامت دیدم و به زودی می‌آید و با این خبر آن‌ها دوباره به راه خدا برگشتند. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 📚عبقری الحسان