eitaa logo
آستانِ مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
59 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admins: @karimeh_135 @astanee_mehr اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ کالسکه نارنجی جان خیلیا با مهربونی و نامهربونی! سعی در منصرف کردن من از سفر اربعین داشتن و براشون کاملا بدیهی بود که بچه کوچیک رو نباید برد همچین جایی ولی خب من که کلا بچه حرف گوش کنی نیستم😉 و لذا از چندین ماه قبل یه کالسکه از سمساری محل خریدم و توی چندتا راه‌پیمایی بردمش تا امتحانشو پس بده و با چرخ و پیچ و همه جوارحش درک کنه که قراره کالسکه یه بچه انقلابی باشه و هرچی قبل از این بوده رو به دست فراموشی بسپاره و خدایی هم خوب از پسش بر اومد. احسنت جناب کالسکه نارنجی جان! 👌 اولای مسیر حسابی عزت کالسکه رو داشتم و اجازه افزودن هرگونه اضافه باری رو به جناب همسر نمیدادم ولی کم کم و با دیدن کالسکه های زوار عرب و نحوه سوار شدن (شما بخونید آویزان شدن) سه چهارتا بچه سایز مختلف از یه کالسکه زپرتی، زیر چشمی نگاهی به کالسکه نارنجی جان کردم و خیلی زود فهمیدم که پوزخند جناب همسر هم نشان از افکار پلیدی چون من دارد و شد آنچه در تصویر می‌بینید ... اسرا بانو در خواب ناز بسر میبرد و ما هم از فرصت استفاده یا سوءاستفاده کردیم و کوله پشتی‌ها رو با فاصله ایمنی گذاشتیم روی کالسکه و انقلابی در صنعت حمل و نقل رقم زدیم. حالا این میون نگاه زائرایی که متوجه بیرون زدن دوتا پای کوچولو از زیر انبوه کوله ها میشدن دیدنی بود!😁😊 پسربچه موکب دار عرب، دوید دنبالمو با عصبانیت کالسکه رو نگه داشت و به عربی چیزهایی گفت. مونده بودم متعجب که چی شده؟ دیدم خیلی جدی و عصبانی زد به پای اسرا و بعد به کوله اولی بعد کوله دومی و... تازه فهمیدم چی میگه!😁 دستشو گرفتم و از گوشه کالسکه اسرا رو که اروم اون زیر خوابیده بود و چیزی با سرش برخوردی نداشت نشونش دادم. نفس راحتی کشید و گفت هااا! یعنی نزدیک بود به جرم له کردن کودک همونجا یه بمب به جامونده از داعش حرومم کنه! 😬 چند قدم جلوتر یه جوون ایرانی نشسته بود و چای میخورد. نا نداشت تکون بخوره ولی تا پاهای اسرا رو دید عین برق گرفته ها از جاپرید! دیگه نموندم تا چیزی بگه و زود گفتم با سرش فاصله دارن خیالت راحت. نشست سر جاشو گفت آخیییش دلم سوخت براش! مبینا هم مسئول این بود که حواسش باشه اگه پاهای نی نی تکون خورد یعنی بیدار شده و گریه می‌کنه و باید درش بیاریم وگرنه توی اون همهمه که صدای گریه ش اونم از زیر خروارها ساک شنیده نمی‌شد! 😁 ✍ زهرا آراسته‌نیا @astanehmehr
پشت دیوار حرم امام علی خوابیده بودیم. برای نماز صبح اونقدر هوا شرجی بود که سریع نماز خوندیم و زدیم به جااده... طرفای غروب هوا خاکی شد و در کسری از ثانیه گردبادی به غایت دهشتناک که ما درست توی مرکزش قرار داشتیم و افتادیم هرچند هیچکدوممون نه پارسا ‌‌‌پیروزفر بود و نه حتی چشم رنگی 😅 اول گفتیم اصول ایمنی میگه امن‌ترین جا در مواقع گردباد همون مرکزشه پس نشستیم وسط جاده ولی با شروع و شدت گرفتن بارون و باد مجبور شدیم بریم سمت یه موکب که داربستاش کم باشه تا درصورت فروریختنش خیلی آسیب نبینیم. بقیه مردم رو هم به همون موکب راهنمایی کردیم. برزنت های سقف موکب به شدت تکون می‌خورد و صدای وحشتناکی تولید می‌کردن مبینا به شدت جیغ می‌زد و گریه می‌کرد و با فریاد می‌گفت: من می ترسسسسم 😱 بغلش کرده بودم و سعی داشتم با تمام حس مادرونه‌ ام بهش ثابت کنم کنار ما امنیت داره. گفتم: نترس مامان بغل خودمی، بابایی هست، امام حسین مراقبمونه، خدا هم مراقب همه ست. گریه ش اروم نمیشد و باد و بارون هم! دیگه اعتمادی به عمودهای موکب نبود و هرچی موکب‌دارا تلاش میکردن بگیرنشون بازم به شدت تکون میخوردن و اون وسط روضه عمود و ترس اهل خیمه بغضمو ترکوند... یا ابالفضل شد ذکر لبم... مردها جمعیت رو به سمت موکب روبرویی که تمام فلزی بود و استقامت بیشتری داشت راهنمایی کردن و باز هم جیغ‌های مبینا... موکب جدید دیگه سقفش تکون نمی‌خورد. مبینا اروم شد و شروع کرد به رجز خوندن و شیطنت تازه داشت خیالم راحت می‌شد و کوثر و مبینا رو کنار کالسکه اسرا نشونده بودم و اومدم کمرمو کشش بدم که نگاهم به سقف افتاد... سقفی که با کلی کتری بزرگ که از لوله به هم وصل شده بودن تزئین شده بود. گفتم واااای باد و بارون نکشدمون اینا بیوفتن رو سرمون که ضربه مغزی رو شاخشه!! 😨😱😱 خواستم بچه ها رو جابه‌جا کنم ولی خب جا نبود پس پریدم تو بغل خدا🙏🙏 بارون آروم شد، باد هم ایستاد، تازه داشت صدای همهمه مردم بلند میشد که موکبدارا با لهجه عربی گفتن: الله صلی علی محمد و آلی محمد و این یعنی مهمونی تموم شد پاشید برید خونه‌تون 😁 چنان سریع به خشک کردن زمین و روشن کردن آتیش چایی اقدام کردن که معلوم بود هرچقدرم بگیم من که جیک و جیک می‌کنم برات بذارم برم؟؟؟ فایده نداره😅 خداییش چنان مدیریت بحران کردن که ۱۰دقیقه بعد اوضاع عادی شد. رونوشت به دولت😉 این میون بالا پایین پریدنای شاد مبینا دیدن داشت. با خوشحالی می‌دویید و می‌گفت باید از من تشکر کنید من بارونو بند آوردم! 😮 و کاشف به عمل اومد که ایشون در دلشون دعا فرمودن که خدایا بارون زود بند بیار!! ✍ زهرا آراسته‌نیا 🏴@astanehmehr
⭕️ ارز همدلی 🔹بعد از چند روز انتظار برای باز شدن سامانه سماح، حالا نوبت هنگ کردن های اپلیکیشن بله بود. دو روزی هم درگیر ثبت نام ارز اربعین در اپلیکیشن بله بودیم که الحمدلله انجام شد و راهی شعبه بانک ملی برای دریافت ارز شدیم. 🔹شعبه بانک اما بیشتر از اینکه بانک باشد با آن مختصات خشک پول‌محورش، زمین مهرورزی و همدلی مردمی بود که هر کدام به لهجه ای حرف می زدند اما سردر دلشان یک نام را حک کرده بودند: حسین. 🔹بر خلاف همیشه کارمندان بانک غرغر نمی‌کردند. مردم داد نمی‌زدند و تا یکی اخمش در هم می‌رفت دیگری با لبخند می‌گفت: «تو بله ثبتنام کردی؟ کارت خیلی راحت میشه». 🔹فضای بانک پر بود از کپه های مردمی که دو سه نفری سر در یک گوشی داشتند و در حال نصب و راه اندازی پیامرسان بله بودند. 🔹بی آنکه همدیگر را بشناسند گوشی شان را به دست بغل دستیشان می دادند تا برایشان نرم افزار نصب کرده و ثبت نام انجام دهد. 🔹مرد جوان با پشت بازوهای قلنبمه شده ایستاده بود کنار پیرمرد دشداشه پوش عرب و یک ریشوی یقه تا آخربسته برایشان کار با پیام رسان را توضیح می داد. ناخودآگاه خنده ام گرفت! همیشه فکر می کردم آدم هایی با این تیپ های متفاوت باید سایه هم را با تیر بزنند اما حالا انگار سالهاست بهترین رفیقان هم هستند. الحق که چه می کند این حضرت ثارالله! ✍ 1شهریور1402 🏴@astanehmehr
۷ ⭕️ خانه پدری صبح طرف‌های ساعت هشت بود که رسیدیم نجف و یک راست رفتیم حرم. از درب جنوبی وارد شده بودیم و پله برقی های متعدد ما را تا بلندی حرم امام علی رساندند. اما به بلندای علی رسیدن راهی ست که پای روح ما را یارای آن نیست‌. بغضم گرفته بود از این همه کوتاه قد بودن روحم... برای ورود به صحن صف طولانی و متراکمی بود که مجبور شدم برای این که دخترم زیر دست و پا له نشود او را روی دوشم سوار کنم. البته اگر به من بود که نهایتش بغلش می کردم اما خانم های عرب دوروبرم با اشاره های مختلف دست و چشم و ابرو و غرغرهایشان بهم فهماندند این که نشد مادری! دهع! و زدند زیر پای أسرا و نشاندنش روی دوشم. وارد صحن آینه کاری زیبای مولا علی شدیم و رفتیم توی صف بعدی تا به ضریح برسیم که دیدیم سر صف می رسد به یک پرده مشکی که جلوی ورود بانوان را به اطراف ضریح گرفته بود. شلوغ بود و زیارت مخصوص آقایان شده بود. این قابل قبول بود اما حالا چرا پارچه مشکی ضخیم که حتی نتوانیم ضریح را ببینیم؟! 😒 البته سوال ندارد! اینجا خانه ی پدری ست و خب پسرها زیاد از این اخلاق دارند که در خانه پدری زور بگویند! 😅 رفتم از گوشی زیارت امیرالمومنین بخوانم که دیدم یک زیارت امیرالمومنین در روز یکشنبه ای هست و ذوق کردم وقتی دیدم امروز یکشنبه ست. ممنون پدر بزرگوار مهمان نوازم! امام همه دار و ندارم! برگشتیم بیرون و دم باب الحسین بچه ها توی صف ایستادند و غذای کوچکی گرفتند و بعد همانجا یک ساعتی استراحت کردیم و راه افتادیم طرف موکب دزفولی ها. موکب اما جای اسکان خانم ها نداشت و فقط غذا و شربتی بهمان دادند و از فرط خستگی روی زمین پتوی مسافرتی پهن کرده و خوابیدیم (شما بخوانید غش کردیم!)😊 خب البته گرما و فضای نامناسب باعث شد خسته تر شویم و طرفهای سه بود که از مسیر وادی السلام ماشین گرفتیم طرف مسجد سهله‌. از وادی السلام که می گذشتیم معرفی آنجا و اینکه گفته اند خوب است یک مربع برای خودتان آنجا در نظر بگیرید را شوهرم برای بچه ها گفت و مبینا زیر یک درخت که مقوایی به آن آویزان بود را انتخاب کرد. مقوایش بیفتد از کجا پیدایش می کند را نمی دانم! جذب ساخت عجیب مزارها بودیم که کوثر گفت حالا اگه ایران بود میگفتند سریع طرح یکسانسازی مزارهای وادی الاسلام را اجرایی کنیم! 😐😅 مسجد سهله هم خیلی شلوغ بود و من گفتم دیگر توان در صف ماندن با بچه را ندارم شما بروید که همه صرف نظر کردند و رفتیم همان نزدیکی، موکب یزدی ها استراحت کردیم‌. هیئت و سینه زنی خوبی هم برپا بود. ساعت ۷ آماده شروع مشایه شدیم و عکس های اولین قدم ها را گرفتیم و با لبیک‌یا مهدی زدیم به خط. کمی بعد اذان شد و ماندیم برای نماز. دوباره که به راه افتادیم هنوز شاید ده قدم هم نشده بود که دیدم آقایان دارند با پسربچه ای خوش و بش می کنند و بعد پیچیدند در کوچه ای و کاشف به عمل آمد مهمان شده ایم در خانه ای که «بارِد» است و «طعام و حمام و وای فای» هم دارد. احتمالا فرشتگان همین ده قدممان را به خاطر سیس خفن آماده به پیاده روی مان اندازه ۵۰۰ عمود حساب کرده اند و گفته اند خسته شدید دیگر بس است! 😃 کوثر مشغول نقاشی شد و ایده ای که از صبح‌به ذهنش رسیده بود در تلفیق معجزه شکافتن رود نیل و کشتی نجات امام حسین و بین الحرمین را کشید. میزبانان که همگی خواهر بودند به همراه یک «زوجه اخی» یعنی زنداداششان، «جمیل جمیل» گفتند و خواستند نقاشی پدر مرحومشان را هم برایشان بکشد. کوثر نقاشی بین الحرمین را از دفتر جدا کرد و تقدیمشان کرد و آی دی اینستاگرام رد و بدل کردند تا عکس بابایشان را برایش بفرستند و دیجیتال پینتش کند. ابتدای دوستی بابرکتی باشد ان شاءالله. فعلا که به یک نودل خوردن نصف شبی دخترانه بین او و میزبانان منتج شد. 😅 ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr
⭕️ در مسیر مشایه اذان‌صبح را که دادند صوت زیارت عاشورای آرامی در خانه شنیده می شد و فکر کنم این یک راه محترمانه برای بیدار کردن ما بود. نماز خواندیم و سریع سینی ای با آب‌های مربعی! و کاسه های کوچک یک چیز عدسی‌طور که مزه کرفس هم می‌داد، جلویمان آماده بود. خبری از مردها نبود و ما هم دوباره خوابیدیم. صبح که شد مشغول جمع کردن وسایل بودیم که دیدیم نان های تازه از تنور درآمده از حیات می رسید و بشقاب های تخم مرغ و خامه جلویمان صف کشید. کی فکرش را می کرد روزی خامه به جای مربای آلبالو روی تخم مرغ سرخ کرده بنشیند و تازه خوشمزه هم باشد؟!😊 آماده که شدیم بسته کوچک هل را تقدیم مادر دخترها که از همان دیشب کمربندطبی ای روی لباسش بسته بود و معلوم بود اذیت است کردم و گفتم: «مِن امام رضا» هل ها را بوسید و روی چشم هایش مالید و با «شُکراً شکرًا» و «رحم الله والدیک» گفتن ازشان خداحافظی کردیم، البته تا «خدانگهدارِ» آخرش را نگفتم دلم راضی نشد! حالا دیگر مشایه بود و سختی‌های شیرینش، مشایه بود و بهشت زمین بودنش. سعی می کردیم از هم عقب نیوفتیم. گذشتن از میان نخلستان ها و دیدن خانه های روستایی موکب شده «الحمدلله» گفتن را واجب می‌کرد. این میان معضل گروه کوچک ما شده بود أسرای خواب آلود که دیشب را بی خواب شده بود و هی با گریه گفته بود: «مامان پاشو بریم خونه خودمون بخوابیم!» و حالا سر صبحی هنوز سی پی یویش گرم نشده بود. روی کجاوه اش یا همان چرخ خرید! تلو تلو می‌خورد و دو دقیقه یک بار کلاهش و بعد حتی خودش می افتاد. به جای کلاه چفیه کشیدیم روی سرش و یک کش هم بستیم دور کمرش که بشود کمربند ایمنی. حالا می شد همین را در سامانه خودرو پیش‌فروش کرد و کمِ کم صد میلیون به مردم فروخت. جلوتر آقایی آمد جلو و خواست که فاطمه‌زهرا را چند دقیقه ای برای بازی در مستندش قرض بگیرد. گفت: «عمو دستتو بده بیا!» که پدر فاطمه زهرا دستش را رها نکرد و گفت: «نه دستش را نگیر به سن تکلیف رسیده» و با هم رفتند سر لوکیشن. وسط مسیر مشایه یک کالسکه بزرگ گذاشته بودند و رویش چند شاخه بزرگ پر از خارَک و قرار بود فاطمه زهرا بیاید مثلا کنار کالسکه از خودش سلفی یا همان خویش انداز بگیرد و برود، کاملا هم طبیعی! ولی خب هی غیر طبیعی می شد! شوهرم گفت: «دایی کاری نداره که! ببین منو!» و رفت مثلا سلفی گرفت و آمد کنار. تا فاطمه زهرا بخواهد بازیگری یاد بگیرد شاخه های روی کالسکه به لطف عابران همیشه درصحنه تقریبا خالی از خارک شده بودند. آخرش هم تصمیم کارگردان این شد که «دایی» بیا از خودت فیلم بگیریم! نمی دانم چه اصراری به مستند غیرمستند ساختن دارند بعضی ها؟! 😁 دختربچه های عراقی مخلصانه کنار بزرگترها و گاهی حتی بدون حضور بزرگترها مشغول پذیرایی از زائران بودند و مبینا به هرکدامشان یک‌ بسته حاوی گلسر و لواشک و یادداشت، هدیه می‌داد. ساخت گلسرها را مربی جلسه قرآن مسجدشان یادشان داده بود و با هم ساخته بودیمشان و‌ بعد در مسجد دور هم بسته بندیشان کرده بودند و در هرکدام به عربی یادداشتی نوشته بودند برای تشکر از خادمان. دوپسر بچه آمدند و از همسرم خواستند شماره مادرشان را بگیرد. گم‌شده بودند. شماره جواب نمی داد. من هم تلاش کردم فایده ای نداشت. به دو پلیس عراقی گفتیم و آنها پرس و جویی کردند و گفتند بچه ها را با خودشان می برند عمود ۴۶. پیامک دادم به شماره و همین را نوشتم. در ایتا و روبیکا و بله و ... هم پیام دادیم و مدام تماس می گرفتیم اما فایده نداشت. ازشان جداشدیم. موکبی نوحه علی اصغر گذاشته بود روی زبانم آمد: «خدایا به اضطراب دل ام البنین اضطراب مادر این بچه ها رو کم کن» و کم کرد. همان لحظه پشت سرمان سروصدایی آمد و متوجه شدم همسرم توانسته در روبیکا با مادرشان تماس بگیرد. خدا را شکر. رسیدیم موکبی که پارسال هم همانجا اطراق کرده بودیم. انگار خدا می‌خواست اربعین امسالمان جایگزین اربعین پارسالمان باشد که به خاطر شرایط خاص و موکب‌دار بودن بهمان سخت گذشته بود. عصر خانم های عرب آمدند و فهماندنمان که جمع و جور کنیم میخواهند جارو کنند. بعد هم خانم مداحی آمد و شروع کردند به عزاداری بسیار پرشور عربی. یک کلمه از نوحه شان نمی فهمیدیم اما اشک امانمان نمی دادو هم پایشان به سینه می زدیم آنها اما به سبک خودشان به صورت می زدند. چند زائر ایرانی که همراهی نکرده و با لباس خانه تماشا می‌کردند خیلی روی اعصاب بودند. فاطمه زهرا اما عرق‌سوز شده بود و دیگر راه رفتن برایش مقدور نبود. علی رغم میل باطنی و با وجود غرغرهای ظاهری مبینا مجبور شدیم بقیه راه را با ماشین برویم. ون گرفتیم و فکر می کردیم حداکثر عمود ۱۰۰۰ پیاده مان می کند که دیدیم انگار عزم کرده تا خود کنار ضریح امام ما را سواره ببرد! ✍ زهرا آراسته نیا شهریور ۱۴۰۲ 🏴@astanehmehr