eitaa logo
آستانِ مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
حورا همچنان نیومد و مدرسه ها داشت شروع میشد و اون طفل معصوم ریحانه باید به مدرسه میرفت اما برخلاف حورا که دل نگران و پریشان بود، میثم بیتفاوت میرفت و می اومد. دلم هم برای حورا تنگ شده بود به احسان گفتم یکاری برای این دوتا بکنیم. یروز وقتی از سرکار برمیگشت میثم رو میبینه و بهش میگه که از ماجرای رفتن و نیومدن زن و بچش خبر داره. خیلی دوستانه بهش گفت اگه نیاز به کمکی هست براشون انجام میده تا اختلافی اگرهست زودتر باوساطت احسان برطرف بشه که میثم بی پروا گفت باشه میرم دنبالشون😅 چه منطقی؟!! 👏👏👏👏😄اصلا استاندارد نبود این آدم. خلاصه حورا برگشت و دوباره باهمدیگه رفاقت رو از سر گرفتیم. ریحانه خیلی محمدجواد رو دوست داشت و بیشتر وقتا می اومد اونو میذاشت رو پاشو باهاش مشغول میشد من هم میرفتم غذا رو بار میذاشتم.😍😍 آخرهفته تولد بچه پریسا خواهر احسان بود مژده هم از کرج باشوهر و بچه هاش می اومد. قرار بود جمعمون جمع بشه😊 دیدم محمدجواد لباسهای خوبی داره که اندازه الانشن ولی خنک هستند ومناسب اول پاییز نیست .با احسان تصمیم گرفتیم بریم براش لباس بخریم.هوا دل انگیز بود و سوار ماشین شدیم رفتیم نزدیک خونه مامان. میخواستم از توی بازار و پاساژی که قدیمترها میرفتم خرید برای محمدجواد لباس بخرم. چه لذت جالبی بود پسرشش ماهه من لباس میخواست و با ته کشیدن بلوزاش موجودیت خودش رو بما اثبات کرد.باافتخار تو مغازه ها قدم میزدیم که لباس درست و حسابی برای شرکت در جشن تولد حنا کوچولوی 3ساله پیداکنیم. نمیدونستیم سایز بچمون چیه.😂 لباسای رنگ و وارنگ و مدل به مدل ... محمدجواد رو توی هرلباس تصور میکردیم و میخندیدیم. اول یه کت و شلوار انتخاب کردیم کراوات هم داشت.وای خدا محمدجواد تو اون لباس خیلی گوگولی میشد. آقای دکترفسقلی که تو سمینار بزرگ کشور میخواست شرکت کنه🤦‍♂ دروغ چرا مبلغش بالا بود و منطقی هم نبود برای بچه درحال رشد که فقط یبار احتمالا اینو میپوشید بخرمش. ولی جالب بود رفتیم مغازه بعد.مغازه ای بود که ازش لوازم سیسمونی محمدجواد رو خریده بودیم رفتیم تو.هیچ ربطی به خرید الانمون نداشت اما خاطره زیبایی بود باید تجدید خاطره میکردیم.اون گهواره ای که خریده بودیم مثلش باز اونجا بود.پرسیدیم الان قیمتش چنده.چه گرون شده بود.. شیشه شیر وپستونک هم همینطور.اون ست لوازم خواب هم همینطور خیلی گرونتر شده بود.احسان گفت خوب شد محمدجواد قبلا بدنیا اومد و اینارو وقتی ارزونتر بود خریدیم.احسان شوخیش گل کرده بود و گفت رویا ازمن میشنوی دومی روهم بیار تا چیزمیز گرونتر نشده همینجا گردش کنیم بره👏😂😂 شوخی بانمکی بود و کلی خندیدیم.هوا دل انگیز بود و خنک. رفتیم تو مغازه های بعدی.یجا کاپشن داشت که شدیدا دلربا بود.وای خدا محمدجواد توش کاپیتان پرواز میشد.خلبان کوچولوی من حتما برات میخرمش.هر دوتامون بی درنگ گفتیم اقا اونو بیارید....و خریدیمش😍 واقعا نمیشد خودتو دربرابر اون کاپشن کنترل کنی. خلاصه یه کاپشن هم خریدیم و مغازه روبرویی اون لباس نرم و راحتی که میخواستیم رو داشت.یه پیراهن یقه دار مردونه چهارخونه که محمدجواد رو گوگولی میکرد😍☺️😘 یه شلوار لی نازک هم براش برداشتیم که بندی بود و روی سینه هاش بندو کمر شلوار بهم چفت میشدن. غش کردیممممم.چه موجود دل انگیزی بود این بچه.علی الخصوص که تو گردش خرید کاری بما نداشت و اطراف رو نگاه میکرد اصلاً هم نمیگفت شیر میخوام.توی هر مغازه هم کلی خاطرخواه پیدا میکرد و بلا استثنا همه میگفتن موشموشی اسمت چیه.و ما میگفتیم ایشون سنجابن نه موشموشی. احسان و این طور حرف زدن با مردم ؟😐🤔 این بچه ریزه میزه من چقدر احسان رو بشاش تر کرده بود. بعد از خرید به خونه مامان اینا رفتیم.بابا دم در منتظرما بود. دلم سوخت گفتم بابایی علافت کردیم چرا معطل موندی جلوی در؟ گفت میخواستم ببینم اقای طاهری کی مغازشو باز میکنه😐 البته همون لحظه اقای طاهری در مغازه رو باز کرد ولی بابا هیچ خریدی نداشت.الکی میگفت منتظرما بود😍 منتظر نوه ش رفتیم تو.و استقبال گرم و قربون صدقه های مامانم. بچه ای که در آغوشش خرابکاری کرد و لباس عوض نکرده یکراست بردمش حموم😕 خسته و کلافه اومدم بیرون و با پاچه های شلوار و آستینی که نیم متر داده بودم بالا،بچه جیغجیغوم رو حوله پیچ تحویل باباش دادم.گرسنش هم بود و نمیشد لباساش رو نشورم. بنابرابن یک بند جیغ معروفش رو تحویل پدربزرگ و مادربزرگش داد. خلاصه کاردر حمام تمام شد و رفتم به محمدجواد شیر دادم و حنجره ش رو بستم.سرسام به پایان رسید و اعجوبه قرن بعد از ششماه زندگی برای اولین بار با شیر مادر خوابید. ✍ مطهره پیوسته 🐿🍃🐿🍃🐿🍃🐿🍃🐿🍃 @astanehmehr
محمدجواد بدجنس که عشق مامان باباش بود شدیدا شیرمیخورد ولی معلوم نبود کجاش ذخیره میشه.بچم هنوز لاغربود و اون لپی که دنبالش بودیم به وقوع نمی پیوست.اون لباس جدید رو تنش کردیم و رفتیم تولد خونوادگی حناکوچولو بچه ی پریسا خواهرشوهرم. توی تولد دلپذیر حناکوچولو بیشتر از اون که سوژه اصلی ماجرابود،این محمدجواد بود که دست بدست میشد و مورد توجه بود. پدر و مادر حنانه یا همون حنا مشغول عکس گرفتن و ژستهای بچشون بودند و من و احسان مامور اهدای فرزندمون به انواع آغوشها بودیم.مامان و بابا هم دعوت بودند. حاج خانم مادر احسان مجددا شروع کرد که جوادی نگو احسان بگو خدایی محمدجواد اصلا شبیه احسان نبود ولی حاج خانم براش لذت بخش بود که در کنار خانواده من این موضوع رو واکاوی کنه.پدرشوهرم حاج اقا همیشه سرش پایین بود و به هر نشانه ای بود یا عادتش بود سرش رو مثل تایید کردن بالا و پایین می برد هرازگاه هم مثل همیشه یکی از سبیلش رو می کند. نگاهی به من کرد و لبخندمهربانی زد .فهمیدم میخواد بگه بگذر.😉 و بابای من ایندفعه یک چیز عجیب رو کرد .با فتوشاپ عکس بچگی خودش و محمدجواد رو کنارهم گذاشته بود و از همه میپرسید توی این عکس کی میتونه محمدجواد رو نشون بده👏😄 بااینکه قابل تشخیص نبود حاج خانم درحالیکه خودش رو باد میزد گفت حمیدآقا واقعا که بچه موندید میخواین چی رو ثابت کنید؟ بابام گفت شباهت من و نوه م حاج خانم گفت نوه بودن که نوه ماست به فامیلی بچه تو شناسنامه ش نگاه کنید اثری از شمانیست الحمدلله باباگفت اتفاقا اونجا اثری هم ازشمانیست همه خندیدند و شوهر پریسا بلند صلوات فرستاد و گفت خب کباب زن لازم دارم کی میاد کمکم بساط منقلش رو توی پشت بام آماده کرده بود و با احسان رفتند سراغ تهیه شام. حنا بادکنکی دست محمدجواد میداد و باهم مشغول بودند. پسر شیرینم چقدر لذت بخش به بادکنک میکوبید و ذوق می کرد.خدایا این دستهای کوچولو رو با چه ظرافتی خلق کردی.قربون انگشتات برم.حاج خانم یواشکی رو به مامانم کرد و گفت خداروشکر این دوتا بچه دار شدند ببین با چه حسرتی داره به بچش نگاه میکنه! مامان مونده بود چی بگه از قیافش معلوم بود که دنبال واژه دردناک میگرده یواشکی یقه حاج خانم رو گرفت گفت چرا دست از سر ما برنمیداری زن.دختر عیب دار بهتون دادم که انقد تیکه میندازی؟داره حسرت میکشه یا داره لذت می بره! و دوباره دستش رو از یقه پیرزن جداکرد. مادر شوهرم از جاش بلندشد و بدون اینکه بزاره کسی از ماجرا بفهمه بچه رو بغل کرد و باخودش برد آشپزخونه پیش پریسا مشخص بود که تن و بدنش میلرزه یکسره میگفت احسان کوچولو اومده عمه جون😞😞 من مثل همیشه خودم رو زدم به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن وقتی شام خوردیم حنا یه شعر خوند و همه براش دست زدیم از کادوهای تولدش خوشش اومده بود و بابای من مثل بچه ها با حنا و اسباب بازیهاش بازی می کرد. مادر احسان که درست نمیشد اشاره کرد نفرمودم گفتم که حمیداقا بچه موندن!😬 بابا گفت بچه منم بچه تویی بچه میان بچه ها بزرگ و کامل بشود رشد کند مرد شود زن بشود انچه شود این بشود عیارما محک شود حاج خانم گفت خب بقیش؟ باباگفت تمام شد دیگه واقعا مفهومش رو متوجه نشدین؟ حاج خانم گفت خب عیارما محک شود که چی؟ باباگفت حاج خانم اگه راست میگین دال بدین حاج خانم گفت استغفرالله خلاصه اونشب گذشت اما نه با این ماجرا ما بعد از جشن تولد و مهمانی رفتیم خونه.سر پیچ پردیسان بودیم که احساس کردم محمدجواد داغه.به احسان گفتم داغه نگاه کرد و گفت اره ولی انشالله چیزی نیست رسیدیم خونه بعد از یکساعت که شیرش دادم نخوابید مثل همیشه. من هم بیدار بودم.انگار داغتر شده بود نمیدونستم چکار کنم. گفتم پس صبح میبریمش دکتر.اما یکساعت بعد خیلی داغ شد.نازش کردم فایده نداشت.کار بجایی کشید که شدیدا داغ شد و استرس شدیدی گرفتم.احسان خواب بود دلم نمی اومد بیدارش کنم. سرچ کردم موقع تب چکار میشه کرد دیدم باید لباسش رو کم کنم.دکمه های لباس رو باز کردم. حتی پارچه خیس که دلم نمی اومد رو گذاشتم روی گردن و سینه ش.توی سرچم نوشته بود روی پیشونیش اگه بزارم سردرد میشه دلم برای بچم میسوخت راستی اگه سردرد میشد این بی زبون چجوری بما میتونست بگه؟ ✍مطهره پیوسته 🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊 @astanehmehr
محمدجواد تبش زیادشده بود و من واقعا درمونده بودم. لعنت به بی تجربگی چرا هیچوقت به تب فکرنکرده بودم که در موردش از بقیه بپرسم کاش هیچوقت مریض نمیشدی مادر😔😔 خلاصه بچه رو بغل کردم و دیدم شکل بخاری شده .هل زده و نگران ساعت 3 شب بچه به بغل بیمارستان بودیم. دکتر لباس پسرم رو باز کرد و فورا گفت بستری. یه چیزی روی کاغذ نوشت و داد دست احسان که قیافش هنوز خواب آلود بود. تا احسان برگرده نصف عمرشدم. انگار محمدجواد از حالت طبیعی خارج شده بود و با چشماش به آسمون نگاه میکرد و چشماش میچرخید.🤒 فوری پرسنل بیمارستان راهنماییم کردند که ببرمش سمت اتاقهای بستری.پرستارها فوری بچه رو گرفتند بهش شیاف زدند . رگش رو برای سرم زدن اماده کردند.برام وحشتناک بود اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم. 😨 خدایا یعنی چی میشد. باسرمی که بدست بچه کوچولو و نحیفم زدند دلم خون شد. من داشتم چی میدیدم؟ محل سرم رو اتل بسته بودند که با تکون دادن دستش باز نشه. بچه رو میخواستند lp کنن. بعدا فهمیدم الپی یه عمل جراحی سرپایی بحساب میاد که از مغز استخوان برای آزمایش می کشند تا طی ازمایش مشخص بشه تشنج کرده یانه. گریه های بچم داشت دیوونم میکرد.😭😭نازش میکردم و اشک میریختم. یه پرستار اومد و برام توضیح داد که وقتی دوباره تب میکنه چکارش کنم.کاش این آموزشهارو وقتی که میبردمش واکسن میزدم یادم میدادند.😭 تاظهر روز بعدنه میتونستم چیزی بخورم نه منیتونستم از جام تکون بخورم.وقتی محمدجواد میخابید میدویدم باهزارتا استرس میرفتم دستشویی یا نماز میخوندم. ساعت سه تا4ملاقات بود و احسان اومد.خودم رو به احسان چسبوندم و دوتایی های های گریه کردیم با ورود مامان باباش آروم شدیم .محمدجواد با چشمای حلقه بسته و تب خفیف نگاشون میکرد و نغ میزد. مادرشوهرم میگفت بچه رو چکارش کردین؟ دلم میخواست میگفتم دیشب همش بغل خودتون بود مادرجون... خودمم مثل بچه هاشده بودم و دلم مامانمو میخواست اما مامان زنگ زد که کارگر تو خونست و نمیتونه بیاد.اوضاع کروناهم وخیم بود و میترسیدم محمدجواد کرونا گرفته باشه.خلاصه چشمم اشک بود و دلم خون. همش احساس میکردم خدا میخاد محمدجواد رو ازم بگیره پشیمون بودم که چرا وقتی شبا‌نمیخوابید و گریه میکرد تو دلم غرمیزدم.باخودم میگفتم تو سالم باش من نوکرتم تاابد دورت میگردم مادر. خونمون رو تصور میکردم.جایی که تا دیروز خوش و شادمان بودیم.😇😇صبح ساعت 8 دکتر اومد بالای سر محمدجواد. پرسید چندبار تب شدید داشته.گفتم سه بار شدید الانم داره تبش بالا میره زدم زیر گریه.دکتر پرسید اولین بچته گفتم بله گفت فکر کردی تو مراقب اینی. لابد داری خودتو بخاطر سهل انگاریهات سرزنش میکنی. نه خانوم یکی دیگه محافظشه. اینم خدا داره.بسپرش به خدا🤲 اصرار میکردم دکتر بگه کی محمدجواد مرخص میشه که گفت تا دوسه روز دیگه مهمونشون هستیم.🤲 فردا شب اول ماه رمضون بود.دلم میخواست میرفتم خونمون محمدجواد دست و پا میزد و نصف شب دوتایی بیدار و سحری درست میکردیم خدایا یعنی روزای خوشم برمیگردن؟ کلافه بودم و روز سوم از بستری و تعویض رگ و.... به تنگ اومدم.گریه کنان 😭😭به ایستگاه پرستاری رفتم و گفتم عزیزم نه آنتی بیوتیک به بچه میزنید نه شربت و نه قطره بهش میدید فقط سرم سرم سرم که چی؟ پرستارا میگفتند برو خانم سرجات پیش بچت. مگه میتونی تو خونه تبش رو کنترل کنی؟بچه رو دستی دستی میکشی.باید باشید تا خوبشه گریه میکردم رفتم پیش محمدجواد که اونم داشت گریه میکرد. یه پرستار اومد و آروم بهم گفت ببین گلم میخای رضایت بده با رضایت خودت بچه رو ببر. گفتم دوباره تب کنه چی گقت مرخصش کردی نرو خونه یراست ببرش مطب فلان دکتر.دکتر بسیار مجربیه.بهت میگه چکار کن. اینجا فقط بچت سوراخ سوراخ میشه فوری به احسان زنگ زدم و خوشحال گفتم بیاد دنبالمون. خدایا یعنی ما از اینجا خلاص میشدیم؟ ✍ مطهره پیوسته 💉🌱💊🌱💊🌱💉🌱 @astanehmehr
از احسان تلفنی اجازه گرفتم و همون کارو انجام دادم. هنوز ظهر نشده بود احساس میکردم دنیا قشنگه.حس رهایی از زندان رو داشتم. تمام وسایل رو جمع کردم و بچم رو عاشقانه بغل کردم.به چشمای گرد کوچولوش نگاه کردم و بوسیدمش.خدایا مادر بودن چه سخته.حاضرم بمیرم ولی تب نکنه. احسان اومد.دنیا اومد عشق اومد.ناجی من اومد.بنده خدا همسرمهربونم که این مدت تو خونه تنها بود و با غذاهای دست نخورده من از بیمارستان افطار و سحر رو میگذروند. فوری کارهای ترخیص رو انجام داد و با اون برگه ترخیص سرم رو از دستش کشیدن.خدایاااااا شکرت🤲 ساعت یک بود که بالاخره وارد خونمون شدیم قدم زدن چقدر لذت بخش بود.هوای بیرون با اینکه ابری و تاریک بود چقدر دل انگیز بود.ماشینمون...خونمون... خدایا چقدر نعمت بهم داده بودی و عادی شده بودند. چقدر باید شکرت میکردم و نکرده بودم.بابت همه نفسها و لحظه هایی که گذرونده بودم تشکررر خدای بخشنده مهربان من.کمک کن همیشه همینقدر بیادت باشم و سپاسگزارت باقی بمونم. با لذت بچه رو گذاشتم توی گهوارش که بخوابه. ساکت بود و دست و پاشو تکون میداد. خودم رفتم دوش گرفتم و لباسهای بیمارستان رو انداختم تو لباسشویی. حس خوب و ارامشی عمیق در وجودم میرقصید.خدایا همه بیمارا رو از بیمارستان و دلتنگیهاش نجات بده خداروشکر تا ساعت۴که دکتر می اومد مطبش حال محمدجواد خوب بود. دومین سالی بود که ماه رمضون روزه نمیگرفتم.بااینکه علتش محمدجواد و شیرخوردنش بود اما نمیتونستم غذا بخورم.عذاب وجدان میگرفتم. آخی احسان انگار لاغر شده بود.احسان میگفت من و محمدجوادهم خیلی لاغرشدیم. ساعت سه ونیم خودمون رو به مطب رسوندیم.دکتر پیرمرد ساعت ۴ می اومد . محمدجواد از لحظه ای که راه افتادیم دوباره تب کرده بود داشت داغتر میشد. خدایا چرا تموم نمیشد. من تا اون روز حتی نمیدونستم که تب تکرار میشه.فکر میکردم وقتی تب کرد و تبش اومد پایین همه چیز تموم میشه و بهبود پیدا میکنه ولی توی اون مدت بچه من هفت هشت بار تب شدید کرده بود. نفر اول بودیم که به مطب رسیده بودیم. منشی که دید بچه تب داره مارو فرستاد داخل اتاق دکتر تا بچه رو روی تخت بزاریم.کولر روشن بود و محمدجواد داشت انگار خنک میشد.دکتر پیرمرد مهربان تپل و شارژ بود.سروقت توی مطب حاضرشد و همون اول بدون معطلی بچه رو با روی گشاده توی بغل گرفت و صلوات فرستاد.من اونهمه استرس داشتم و منتظر حرف دکتر بودم تا ببینم درباره بیماریش چی میگه که دکتر گفت خوشگله ها ماشالله. خندمون گرفت. من با نگرانی گفتم دکترمن ناشی بودم نمیدونستم چطوری تب بچه رو کنترل کنم بچم چشماش داشت میرفت بردیمش بیمارستان حتی اونجا الپیش کردن ولی خداروشکر تشنج و مننژیت نشون نداده.دکتر بچم چش شده ؟ مریضیش چیه؟ دکتر سری تکون داد و گفت لازم نبود بچه رو ببرید بیمارستان باید میبردیش دکتر بهت شیاف میداد تب بچت می اومد پایین.گفتم مریضیش چیه اقای دکتر. گفت هیچی دخترم سرماخورده احسان پرسید ممکنه کرونا باشه؟ دکتر گفت نه کرونا نداره ولی اگه امشبم تو بیمارستان نگهش‌می داشتید مسلما کرونا هم میگرفت گفتیم دکتر الان باید چکار کنیم؟ دکتر گوشی پزشکیش رو گذاشت دور گردن محمدجواد و گفت بهش میادا. دکتر بشه بهش میاد و خندید...😁 ما باتعجب بهم نگاه کردیم و خندیدیم.ما چی میگفتیم و چقدر نگران بودیم ....دکتر پیرمرد چه سرخوش و آروم خلاصه با اون تجربه یادگرفتم که چطور مراقب تب و کنترلش باشم.یاد گرفتم هل نکنم و امیدوار باشم چون صاحب اصلی اون بچه همون خداییه که بوجودش اورده🙏😊 خوشحال و شادمان بچمون رو بغل کردیم و برخلاف ورودمون که داغون و خسته و پریشون بودیم. با روی خندان از مطب خارج شدیم. محمدجواد تا فردا هم تب میکرد ولی خفیف و با اون داروها و شربتها انگار اب روی اتیش ریخته باشی بیماریش تمام شد.😍 مامان تا دوهفته بعد هم خونه ما پیداش نشد و تعارف هم نکرد به خونشون بریم. احتمالا فکر میکرد بچه کرونا داشته و تا دوهفته دیگه هم ناقله😁 خلاصه ما توی اون دوهفته عصرها میرفتیم پارک علوی و پارک غدیر و محمدجواد غرغرو رو با کالسکه توی پارک میدووندیم. محمدجواد میخندید و ما ذوق میکردیم که زندست😄 از بلا بودنش هیچ کم نشده بود و باهمون کیفیت قبل از بیماریش نغ میزد و نمیذاشت ما دو دقیقه باهم حرف بزنیم.بااینکه اوایل بهار بود اما هوا گرم بود و محمدجواد انواع علتها رو برای غر زدن توی وجودش داشت.لباسش رو کم کردم که خنک بشه.یه لحظه موقع در اوردن لباسش حس کردم تب داره.مار گزیده شده بودم و بیخودی توهم بیماری بچه رو داشتم.دوباره چک کردم دیدم نه تب نداره.محکم بوسش کردم و دادمش بغل باباش. افطارو هم اماده کرده بودم وفلاکس چای هم اورده بودم. پارک خلوت و خالی بود و گربه ها ازمون غذا طلب میکردن. فکرشم نمیکردم گربه ها ماکارونی بخورن 😂 ✍ مطهره پیوسته @astanehmehr
خوشحال و شادمان بودیم و از اینکه فرزند زیباو عزیزمون سالم بود و سلامتیشو بدست آورده بود لذت می بردیم. ☺ دیگه گریه هاش برام آزار دهنده نبود بااینکه اوضاعش هیچ تغییری نکرده بود و همچنان شبها برنامه ای برای خوابیدن نداشت و گاها از شدت خستگی چشمام حس شکنندگی پیدا می کرد ولی راضی بودم که با اون تو خونه باشم و بیمارستان رو تجربه نکنیم. صبح روز بعد خدارو شکر از شش و نیم تا هشت خوابیدیم.خیلی عالی بود توی این مدت اصلا یک ساعت و نیم خواب مداوم رو تجربه نکرده بودم. با غرغر محمدجواد بیدارشدم. داشت با دست و پاش بازی می کرد آفتاب تو صورتش بود.پرده رو کشیدم تا چشاش اذیت نشه.همونطور درازکش بغلش کردم.چه لذتی داشت بوئیدن بچه ای که هنوز عطر بهشت رو با خودش داشت.صورت نرم و گرمش. بوسه ای ناب میخواست.چقدر امروز محمدجواد پسرخوبی بود هم گذاشت من دوساعت بخوابم هم با گریه بیدارم نکرد.🥰عصبانی نبود و اجازه می داد ببوسمش.ماچ مالیش کردم و به موهای نرمش دست کشیدم.گفتم خدایا نمی دونم این لطفی که بهم کردی رو بازهم تکرار میکنی یانه.شایدم این لحظات اولین و آخرین بار باشه که دارم ازش لذت می برم.من با اون سابقه پزشکیم شاید باز سالها بچه دار نشم. از خدا درخواست کردم اخلاق محمدجوادو خوب کنه تا از این فرصت طلایی لذت ببریم.😂 داشتم کیفمو میکردم.اصلا به ساعت و زمان کاری نداشتم روی لب کوچیکش با انگشت دست کشیدم دماغش ابروش اون مژه های میلیمتریش...چقدر همچی شیرینه.چقدر در آغوش گرفتن تن نرم پسرم دوست داشتنی بود. کل هیکلش به اندازه ای بود که میتونستم یه لقمش کنم و بخورمش.داشتم انگشتای کوچولوی پاشو می مالیدم که فهمیدم قلقلکیه.دلم خاست آزارش بدم😁 قلقلک و قلقلک.... اما کار خوبی نکردم خوب شد ملافه بطور اتفاقی زیرش بود و تشک خیس نشد و گرنه چطوری باید اون نجاستو پاک میکردم.خلاصه روزم شروع شده بود دیگه🥴 داشتم تو روشویی دستشویی دسته گلای محمدجوادو میشستم و همزمان با شعر خوندن بهش ثابت میکردم که حواسم بهش هست که دیدم از خونه بغلی صداهای عجیب میاد خدایا یعنی حورا باز داشت شکنجه میشد؟ صدای کوبیدن می اومد. صداها زیادتر شد اعصابم بهم میریخت.😰 تصور اینکه اون طرف دیوار چه خبربود رنجم میداد. با خودم گفتم آخه وقتی شوهرت بده برای چی برگشتی. ادامه داشت تموم نمیشد.محمدجوادمو بغل کردم و باهاش رفتم تو بالکن.هوای لطیف به صورتمون خورد برگشتم. دلم طاقت نمی آورد.یعنی زبون روزه داشت کتک میخورد؟ دلم نیومد فقط نظاره گر باشم. بچه رو بغل کردم و بهونه چیزی رو گرفتم رفتم در خونه حورا. میخواستم با در زدنم ماجرا رو فیصله بدم. در باز شد حورا داشت می خندید گفتم سلام جواب سلاممو داد و گفت آبجی الان میام چشم فهمیدم میخاد بهم بفهمونه برو من میام گفتم میشه چادرتو سرکنی بیای تو خونمون ببینی محمدجواد چشه.انگار چیزی تو حلقش گیر کرده. ازاونجاییکه همون پشت در چادر داشت برش داشت و ریحانه هم دنبالش اومدند خونه ما. صدایی از شوهرش نمی اومد.انگار نه انگار که داشت اون بلوا رو ایجاد میکرد. خلاصه حورا و ریحانه اومدند تو و درو بستم. علامت دست مرد نامردش روی صورتش قرمزو نمایان بود.ریحانه مثل اینکه فیلم ترسناک دیده باشه چشماش درشت و خیره بود.😐بنده های خدا.حرف که نمیزدند به تلویزیونمون خیره بودند و از کنار لب حورا که معلوم بود چیزی ازش نمی دونه خون می اومد.دستمال کاغذی بهش دادم و گفتم لبتو پاک کن.تمام صورتش نشون میداد توی چه بکش واکشی بود نیازی نبود بپرسم چه اتفاقی افتاده.حورای مظلوم هم مثل همیشه عجیب بود و گریه نمی کرد.مثل همیشه که شوک میشد میخندید لبخند میزد و انگار اتفاق خوبی افتاده باشه با لبخند شروع کرد به گفتن. آبجی رفته بود سرکار.ما خواب بودیم. دوباره برگشت بدون اینکه علتی داشته باشه یهو یقمو گرفت بیدارم کرد و شروع کرد به کوبیدن سرم توی دیوار با وحشت گفتم صدای کوبیدنا از سرتو بود؟؟مگه میشه روسریشو باز کردم به اندازه نصف پرتقال باد کرده بود و روش نمناک و خونی بود.قلبش تند میزد و پرک پرک میزد تا باهام حرف بزنه. ریحانه داشت با محمدجواد بازی می کرد اما همه حرکاتش گواه ضربه روحی بود که تحمل کرده بود. دقیقا همونجای سرمامانش که ضربه خورده بود رو روی سر پسرمن نازی می کرد خدایا من چه کاری برای این دختر میتونستم انجام بدم؟😭 ✍ مطهره‌ پیوسته 👼🏼🐥👼🏼🐥👼🏼🐥👼🏼 https://eitaa.com/joinchat/3163553795C
حورا و ریحانه تو خونه من بودن و اون واقعا نمی‌دانست باید چه کار کنه. صدای درب واحدشون آمد و از چشمی نگاه کرد همسرش میثم‌از پله ها رفت پایین از پنجره نگاه کرد سوار وانت شرکت شد و رفت. حورا گفت آبجی کلید ندارم رویا رفت درب واحدشون دید که بسته است و کلیدی روی در نبود. 😔 رویا گفت میخوای به موبایلش زنگ بزنی موافق بود باهاش تماس گرفت اما جوابش رو نمی‌داد 🙁 حورا با دست به پیشونیش کوبید و گفت از بس آزار میده یادم رفت. من برای یه همچین روزهایی کلید تو جاکفشی شما گذاشتم آبجی حلال کن. تو کفشاتون نگاه نکردم قصد فضولی نداشتم میخواستم وقتی گرفتار شدم کلید داشته باشم رویا با تلخند نگاهش کرد گفت :😏 چی داری میگی مهم الانه که میثم همون آدم قبلی شده چرا وقتی این مرد آدم نمیشه باز هم باهاش ادامه میدی حورا تعریف کرد به خاطر ریحانه ریحانه رو فرستادم تو اتاق محمد جواد تا روی پاش بذاره و بخوابونه حورا گفت ریحانه خیلی اذیت میشه اگه من برم اون ریحانه رو میفروشه رویا با تعجب روی دستش کوبید و گفت نه 😳 چرا این حرفو میزنی اون پدره هیچ وقت اینکارو نمیکنه. حورا از خاطرات قدیمش گفت و از بدبختی که قبلا تجربه کرده بود گفت و رویا ازش نشنیده بود. حورا گفت یکبار توی ۳ سالگی ریحانه این اتفاقات پیش آمده بوده و حورا رو مثل همیشه از خونه بیرون انداخته بود.😰 حورا که حتی کفش و جوراب هم نداشت با پای برهنه به شیراز برمیگرده . و از شدت دلتنگی ریحانه دچار افسردگی میشه دندوناش قفل میشه و به بیمارستان می‌برندش دکتر میگه شدت استرس و فشار روحی باعث این اتفاق میشه در همین حین که ۳ ماه از دوری مادر و فرزند میگذره میثم به حورا زنگ میزنه و میگه بچش مرده 😱 حورا بر خلاف نظر خانوده به تنهایی خودش رو به بیمارستانی که میثم گفته بود میرسونه میثم‌میاد اونجا و با پوزخند به حورا میگه گول خوردی و میخنده😏😏 برای دیدن ریحانه حورا رو مجبور میکنه به خونه برگرده تا نتونه به شیراز برگرده و ادامه کارهای دادگاه طلاقش رو انجام بده چون حورا مهریه سنگینی داره که میثم عرضه پرداختش رو نداره ..... ✍ مطهره پیوسته 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @astanehmehr
با تعجب به حورا گفت چه طور اینقدر مهریه ات سنگینه ؟ 😳 حورا گفت چون میثم منو خیلی میخواست و بر خلاف نظر خانوده ام که پنج بار میثم‌رو رد کرده بودند اون خودش رو جلو درب خونه حورا آغشته به بنزین میکنه تا عشق نابش رو به حورا ثابت کنه. اصلا چیزهایی که توسط حورا بیان میشد برای رویا باور کردنی نبود این همه تناقض رو نمیتونست هضم کنه حورا به شدت خودش رو مستاصل میدید اینکه کسی آدم رو دوست داشته باشه ولی آزار روحی و جسمی بهش وارد کنه اینکه تلفنش رو جواب نده اینکه با کلک زدن زنش رو به خونه برگردونه اونم به شیوه وحشتناکی که میثم انتخاب کرده بود مگه آدم میتونه بچش رو بفروشه ؟؟😱 رویا گفت : حورا اون هیچ وقت بچش رو نمیفروشه الکی میگه تورو بترسونه اونایی اینکار رو می‌کنند که معتادند مشکلات مختلف مثل مصرف مشروبات الکلی یا ... رو دارند .😔😔 حورا سرش رو پایین انداخت و دست رویا رو گرفت و با کلیدی که تو جا کفشی رویا گذاشته بود رویا رو به داخل خونه جنگ زده وارد کرد . رویا در بهت به همراه حورا جلو میرفت 😬. حورا قرص های عجیبی رو نشون رویا داد و گفت آبجی خودش از اینا میخوره و به منم میگه بخور ولی من همیشه ادای خوردن رو درمیارم و ميندازم میره رویا با تعجب فراوان به این صحنه ها نگاه میکرد نگران بود که الان در خونه حورا ست با ناراحتی گفت :😔 حورا جون ناراحت نشی من اجازه ندارم الان تو خونه تو باشم احسان بفهمه دعوام میکنه برگردیم خونه ما . حورا شرمنده بود و گفت آبجی این زیرو ببین و بریم اینا شیشه عرقشن سر رویا گیج میرفت و حالت تهوع داشت 🥵 بسرعت به داخل خونه خودش برگشت توی دستشویی بالا آورد حالش خیلی بد بود این‌همه ماجرای عجیب بهش استرس داده بود . از حورا خواستم با پدر شوهر مادر شوهرش صحبت کنه تا از اخلاق پسرشون بدونند حورا بلند خندید و گفت: آبجی مامان باباش ۳۰ بار از هم جدا شدند و رجوع کردند این چیزا براشون مهم نیست حورا اون روز با دربستی که برادرش براش گرفته بود باز به شیراز رفت . ولی اتفاق مهم اون روز این نبود حورا عصر هم بالا آورد و با حیرت فهمید که مجددا بارداره 😊😊😊 ✍ مطهره پیوسته 🐡🌸🐠🌸🐣🌸🐸🌸 @astanehmehr
مجددا باردار بودم و این موضوع هنوز برام شگفت انگیز بود.اشک توی چشمام حلقه زده بود و دستهای کوچولوی محمدجواد رو می بوسیدم نمیدونستم چراهنوز احساس نازایی داشتم و این اتفاق تکراری برام هیجان انگیز و باور نکردنی بود. سجده شکر میکردم که خدا این لطف رو دوباره کرده تا من بازهم یه موجود کوچولو رو در اغوش بگیرم دوباره حالت تهوع و دوباره سردرد و دوباره دکتر رفتنا ولی در عوض دوباره بوی خوش تن نوزاد،پوست نرم و تن کوچولوی عروسکی بچه ای که خدا به تو میده تا لذت دنیا رو ببری😍خدایا شکرت متاسفانه اینبار هم اضطراب سقط جنین رو داشتم و تا سیزده هفته تموم بشه فقط قلبم می لرزید خلاصه سیزده هفته رد شد و من وارد مرحله حقیقی بارداری شدم این بار غصه از شیر گرفتن محمدجوادو داشتم و از روزی که حورا رفت و من فهمیدم باردارم موظف بودم بچه رو از شیر بگیرم کم کم به بچه مظلومم شیرخشک دادیم.روزی که اولین بار شیرخشک رو دادیم و نخورد خیلی گریه کردم.شیرخشک برام بومی داد 😬 اون مدت ماسک میزدم و شیرخشک رو درست میکردم به محمدجواد می دادم این وسط پسرمم همیشه ماسکمو می کشید پایین و من میرفتم بالا می اوردم.😤 سه ماه از بارداریم می گذشت و هنوز به کسی نگفته بودم که خبرایی هست.یه شب رفتیم خونه مادرشوهرم و همه فامیل جمع بودند.باز از فاجعه بیماری می ترسیدم و کلی حرز و وان یکاد به خودمون وصل کردم که کرونا نگیریم.محمدجواد خیلی خوردنی و بامزه شده بود.دلم میخواست قورتش بدم.احسان مدام پسرش رو روی پاش میذاشت و به وجودش افتخار می کرد.مادرشوهرم برای محمدجواد چکمه زیبایی خریده بود و بهش هدیه کرد. احسان تلاش می کرد محمدجواد رو با اون راه ببره.کفشو پای بچه کرده بود و اونو راه می برد و همه میخندیدن. و اما بوی کفش نووووووو حالمو بهم زد و علیرغم خوددار بودن من ، چیزی که نباید می شد اتفاق افتاد و بالا اوردم. همه خندیدند و دست زدند و فهمیدم که احسان ماجرا رو لو داده باورم نمیشد احسان انقد بچه دوست داشته باشه خودش می گفت علاقش به بچه بعد از دیدن و تجربه کردن محمد جواد بوجود اومده وقتی همه بهم تبریک گفتند مادرشوهرم نشست و دستش رو گذاشت روی شونه من و تعریف کرد که چطور بچه های شیر به شیره ش رو بزرگ کرده پدرشوهرم بشدت خوشحال بود و من فکرشو نمیکردم که این ماجرا انقد دل انگیز از اب دربیاد.احساس میکردم همه بمن میگن چرا الان؟ چرا به این زودی؟ خلاصه پدرشوهرم برام شعر مبارک باشد رو میخوند و بقیه دست میزدند. پدرشوهرم فوری رفت سراغ گوشیش و همه بهش میخندیدند که چرا انقد دنبال شعر خوندن برای منه. احسان میگفت حاجی بیا دوباره همون مبارک باشدو بخون ما برات دست میزنیم بخدا😁 خواهرشوهرم میگفت بابا انقدی که برای دومی خوشحال شده برای محمدجواد نشده مادرشوهرم برام خط و نشون کشید که این یکی رو شکل بابام بدنیا نیارم و همه زدند زیر خنده😂 پدر احسان هنوز تو گوشیش بود و بقیه اذیتش میکردند.که یهو برام پیامک اومد و باز کردم دیدم۲۷۰۰به حسابم ریخته شده بابای احسان بود برام پول ریخته بود.گفت نیت کرده توی کارتش هرچقدر داره واریز کنه برای من من خجالت کشیدم و تشکر کردم مادر شوهرم گفت راس میگی قبض برقو واریز کن فردا مهلتش تموم میشه معلوم بود از عدم هماهنگی پدرشوهرم خشمگین شده😁 بابای احسان به چشم غره مامان احسان نگاه کرد و گفت دخترم پول عقیقه گوسفند بچته انشالله که بخیرو سلامتی بدنیا میاد یجورایی هدیه شو تبدیل به احسن کرد👌😂 ✍ مطهره پیوسته 🥳🍃🐣🍃🥳🍃🐣🍃🥳 @astanehmehr
😊 محمدجواد شیطون شده بود .خیلی حالا که چهار دست و پا میرفت با اون جثه ریزش یهو میدیدی زیرپاته. و دقیقا همونجایی که میخوای دور بزنی بری ،هست تا زیر پا له بشه.منم با این وضعیت شکم جلو اومده، تو اخرای ماه هفتم دید خوبی هم نداشتم. یبار پام رفت رو انگشتش😔 ولی خداروشکر هیچ حسش نکرد. یاد گرفته بود با شونه موهای منو که بسیار توی این بارداری سنگین و خسته بودم شونه میکرد. یک کار مهمش این بود و من به محض ارادش باید دراز میکشیدم و اون به هدف مضحکش میرسید. وقتی برای بار چندم ازم خواست که دراز بکشم و موهامو شونه کنه حس کردم داره اتفاق بدی برای بارداریم رخ میده.😬 به احسان زنگ زدم و گفتم زود خودشو برسونه. نگران بچه ی تو شکمم بودم بچه ای که کیسش پاره میشه مسلما ختم بارداریه و باید بدنیا بیاد. سریع رفتیم بیمارستان.اضطراب و دلشوره داشت خفم میکرد.🤢😨😰 احسان به محض رسیدن دم در گفت دفترچه ت رو بردار بریم .گفتم بیاتو باید ساک بچه رو ببندیم تعجب کرد چرا؟ گفتم بگمونم کار تمومه و من بستری میشم. دست و پاشو گم کرد و لباس و حوله نوزاد رو برداشت گذاشت تو ساک محمدجواد و رفتیم. تصویر عجیبی بود اینهمه گرفتاری ناگهانی و بچه کوچیک به بغل...😄 به احسان گفتم بره خونه مامان اینا و محمدجوادو بهشون بسپره اما حاضر به این کار نبود . راست میگفت نمیشد منو تنها بزاره.زنگ زدیم مامان اینا هم اومدن. مامان یکسره از پشت تلفن میگفت چقد بهت گفتم الان زوده بچه نیار.😕 مامان که رسید نگاه زهر الودی کرد و هیچی نگفت.به محمدجواد گفت الهی قربونت برم با این مامان بی فکرت. دوتا میشین مامانت باهاتون حال میکنه😬😄 بابا بچه رو گرفت و برد تو ماشین که توی محیط بیمارستان نباشه. منو سریع بردند سونو . هم اضطراب داشتم و هم هیجان. چون اصلا سونوگرافی انجام نداده بودم و دکتر نمیرفتم از جنسیت بچم خبر نداشتم و از این بابت خوشحال بودم که میفهمم دختره یا پسر.😍 ته دلم میگفت بازم پسر میخام ولی منطق میگفت دختر باشه. خانم دکتر سونوگرافی گفت نوار قلب گرفتی گفتم نه اول منو فرستادند سونو .گفت وقتی دوتان بهتره ان اس تی اول انجام بشه. گفتم خب بهشون چی بگم گفت من میزنم ضربان در هر دو جنین مرتب ولی زایمان می کنند...... دکتر داشت توضیحات انگلیسیش رو میداد و چشای من گردشده نگاش می کرد😲.منتظر جنسیت بچه بودم ولی وقتی دیدم دوتا هستند شوک شدم .گفتم خانم دکتر بچه منو میگید دوتان؟ گفت چطور مگه نمیدونستی آره دوتا یه دختر یه پسر😁👌👍😄 عالی بود من بچه دوست کیف کردم و تازه فهمیدم اذیت شدنام بی جهت نبوده دکتر از وضعیت اورژانسیم گفت و منم خوشحال بودم که امشب یا فردا بچه هامو بغل میگیرم. جواب مامانمو چی بدم🙃 یکی باید براش آب قند درست کنه منو با ویلچیر بردند بیرون که ببرند طبقه بالا اتاق زایمان. همه بیرون منتظرم بودند با خجالت گفتم احسان جان برو خونه یه دست دیگه لباس برای بچه بیار گفت چرا گفتم دوتان.😁😁 هم دخترونه بیار هم پسرونه از قیافه احسان نمیتونستم حسش رو بخونم. نه ترسید نه خندید نه ناراحت شد گفت باشه و رفت😇 احتمالا گیج و هنگ بود. مامان داشت جزبلا میکرد و گریه میکرد .گفتم افرین مامان گریه شکرنعمت؟!😳 اما جملش این بود خدا برات نگه داره مامان که نمیتونم بتو برسم عزیزم.باید پرستار بگیری 😂😂😂😂 بعد از این خنده ها باید بگم بخاطر جفت سر راهی زایمان من سزارین انجام شد و چیزی که نمی پسندیدم به سرعت اتفاق افتاد. چهار ساعت بعد بچه های من بدنیا اومده بودند.✅🥰🥰✅ ✍ مطهره پیوسته 🥳🌱🥳🌱🥳🌱🥳 تنهاکانال رسمی بانوان حرم https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
عجب روزی شده بود.من و احسان و بچه هامون تو بیمارستان، احساس کردم چقدر یهو بزرگ شدیم. چقدر دلم برای محمدجواد جانم تنگ شده بود.بچه مظلومم که شیر مادرشو بخاطر این بچه ها قطع کرده بودم.کوچولوی لاغر من. شیرخشک هم گوشت به تنش نمیکرد.حس میکردم بچه های جدیدم از محمدجواد درشت ترن😩 خدایا حالا اسمشون رو چی بزاریم.از بس شوک شده بودیم یادمون نمی اومد چه اسمهایی کاندید کرده بودیم. خلاصه رو به پدرشوهرم کردم و گفتم بابا یادتونه اون دوهفتصدو برام ریختین؟ بالبخند گفت:آره چطور؟ گفتم خیلی بهم چسبید میشه اجازه بدین اسم شمارو رو پسرمون بزاریم انشالله همیشه زنده و برقرار باشید😊 احسان باتعجب نگام میکرد و از زیرکی من خوشش اومد.آخه محمدرضا با محمدجواد خیلی جور در می اومد باید این کلکو میزدم یه تیر دو نشون. هم اسم دلخواه رو میقاپیدم هم با طرز بیان کردنم کسی دیگه نه نمی اورد. احسان لبخند میزد و مشخص بود دوس داره بچه تپلمون محمدرضا باشه. و اماااااا مادرشوهر که اینو شنید گفت:اسم دخترتون رو چی میزارین؟ مامانم که حس کرد ماجرا داره به این سمت کشیده میشه که اسم مادرشوهرم زورچپون اسم نوزادمون بشه برای جلوگیری از فیروزه شدن دختر تپلم گفت: من میدونم اقا احسان اسم دخترشو گذاشته بود مبینا احسان لبخند زد و همه دست زدند و گفتند مبارکه مادرشوهرم باتعجب رو به مادرم گفت چطور شکل اسم شما دراومده؟ مامان گفت من مینا هستم چه ربطی به مبینا داره ننه عزیز😉 مادرشوهرم گفت نوه های من منو مادرجون صدا میکنن ننه عزیز خودتی بابا یهو وسط مکالمش با حاج اقا پدرشوهرم و با نیش تا بناگوش بازش برگشت و گفت: بچه های مژده خانوم که ترکی حرف میزنن بچه پریسا خانم هم که هنوز حرف نیومده کدومشون مادرجون میگه حرف بابا کنایه بود در حالیکه من میدونستم بابام جدی پرسیده بود.بیهوا مثل همیشه حاج خانم مادرشوهرم گفت باز خوبه این دفعه بچه ها شکل شما نشدند حمیدآقا. الحمدلله مامان که از تبدیل اسم دختر کیفور کیفور بود چیزی نمیگفت و فقط لذت میبرد. بابا گفت خداروشکر ایندفعه خیلی شکل شمان😄تبریک میگم مخصوصا مبینا خانم که انقد تپل از اب درومده😂 امان از این کلکلها تو لذت بردنامون غرق بودیم که شوک شدم.در نهایت ناباوری یکی اومده بود ملاقات که شاخمو دراورد حورا و ریحانه اومده بودند بیمارستان.خدایا دوباره این دختر برگشت به زندگی عجیبش😵‍💫🤦 همه از دیدن بچه هام خوشحال بودند و فوری همون اول میگفتند یه قلو رو دو کیلویی بدنیا آوردی دوقلوها رو دو کیلو نیمی؟ قربون قدرت خدا خدایا چقد کار دارم از این ببعد 🌸🌸🌸🌸 اولین اتفاق بعد از ورودمون به خونه این بود که فهمیدیم باید از این خونه بریم چون این خونه رو نهایتا با محمدجواد میشد گذروند.اما الان حتما به یه اتاق خواب دیگه نیاز داشتیم که توش پوشکهای بچه هاو کمد لباس اضافه بزاریم. اتاق خوابمون هم برای خوابیدن کوچک بود و من با دوقلوها توی هال میخوابیدم.محمدجواد هم زابراه شده بود و نصف شب ها وقتی منو نمیدید گریه زاری راه مینداخت. من هم از این اتاق به اون اتاق در تردد بودم.احسان بنده خدا که حاشیه ای نداشت و فقط کمک می کرد.حقیقتا دوقلوها نیاز به توجه بیش از توان من رو داشتند. یعنی باید حداقل دوتا میشدم تا از پس این سه تا بربیام.خدایا توانم رو بیشتر کن😍🤲 ✍ مطهره پیوسته 🥳🐌🥳🐌🥳🐌 @astanehmehr
دوتا کوچولوی تپل به ما اضافه شده بود.ما یه خانواده پنج نفره شده بودیم. 😁چطور شده بود که اصلا به دوقلو بودن بچه ها هیچ فکر نکرده بودیم. خدایا اینو بغل میکنم اونم بغل میخاد نیازشون به من همزمان بود. محمدجواد هم کوچولو بود و نمیتونستم ازش کمک بگیرم.🥴احسان دلش برام میسوخت و حتی چند روز درمیون مرخصی می گرفت که کمکم کنه.پریسا هم می اومد کمکم. مادرشوهرم هم دست بکار شده بود و خونمون می موند که ما از پس تپلها بر بیایم. احساس میکردم محمدجوادم خیلی مظلوم واقع شده این وسطها داشت زندگی می کرد و وقت نمیکردم بهش برسم. فرنی و سوپ و امکانات فوق العاده مادر داشتنش تعطیل شده بود و واقعا تا یک ماه اول نمیفهمیدم شبه روزه ناهار خوردم شام پختم مسواک زدم یانه🥴 انقدر همه چیز بهم قاطی شده بود مثل فیلمی که در حالت سریع پخش بشه در نا ارامی و تکاپو غرق بودم. تپلها یا همزمان شیر می خوردند یا همزمان گریه و دلدرد داشتند و یا همزمان می خندیدند. لحظات ناب و رویایی خنده هاشون خستگی رو از تنم بیرون می کرد.عروسکهای مامان😍 دخترم رو با موهای دو گوش بسته تصور میکردم و با سنجاق سر نوزاد خوشگلش میکردم. لپهای آویزونش و صورت لطیفش برام لذت بخش بود.مردونگی توی چشمای محمدرضا نمایان بود.چقدر احسان بود خدایا😂 محمدجواد بچه مظلومم از سر حسادتی که طبیعی بود بچه ها رو با فشار انگشتاش نازی می کرد و می گفت نانا احتمالا منظورش یچیز تو مایه های ناناز بود. از اینکه نمی تونستم سه تا بشم و برای هرسه تاشون به یک اندازه مادری کنم دلخور بودم و عذاب وجدان داشتم. احسان هم مظلوم تر از محمدجوادم بود.همسر مهربان و بیصدای من اعتراضی نمی کرد و همه چیز رو منطقی میدید و می پذیرفت.وقتی می رسید خونه پاچه شلوارش رو میزد بالا و برام حمام دستشویی رو میشست و لباسهای بچه ها رو توی پودر صابون تمیز میسشت.شرمنده می کرد. یهو میدیدم داره سیب زمینی پوست میکنه و رنده میکنه.شرمنده می کرد شام میپخت. برای راحت تر شدن کارهای من یخچال کوچیک دیگه ای رو خریده بود که بتونم غذاهارو موقع بارگذاشتن دوبرابر بپزم و باقیش رو تو یخچال بزارم و فردا بخوریم.اینطوری خیلی مشغول غذا نمیشدم.هرکسی می اومد کمکم از سروصدا و همهمه خونمون فرار می کرد و دیگه نمی اومد😬 کاش یه خواهر داشتم😔 مامان مینا پادرد داشت و دیگه نمی تونست از پله های ما بالا بیاد و همش میگفت شما بیاید خونمون احسان بعد از دو ماهگی بچه ها خونه رو برامون عوض کرد شرمنده کرد😊 واقعا به این تغییر احتیاج داشتیم اما باوجود سه تا نغنغو چطوری اثاث کشی کردم هیجان انگیزه برای دوقلوها تاب زده بودیم و من بین دوتا تاب می نشستم و همزمان با دو دستم بچه ها رو به دو طرف تاب می دادم. محمدجواد هم می اومد توی دامنم و انتظار داشت موهاشو نوازش کنم یا پشتشو بخارونم😕.خدایا بده دست سوم یکروز صبح که انقدر معطل بچه ها بودم که پایانی بهش نبود و تا دو و نیم که احسان بیاد فقط شیر دادم و جا عوض کردم و تاب دادم.دلم برای کتابی که نصفه نوشته بودم می سوخت.داستانی که قسمتی ازش روی کاغذ و قسمتی ازش توی ذهنم و قسمتی ازش در حال اجرا توسط فرزندانم بود.کارهای بانمک و دل انگیزشون رو توی کاغذ یادداشت می کردم تا بعدا بتونم توی کتابم بیارم.احتمالاپنج سال دیگه به وقوع می پیوست خلاصه برای رفتن به خونه جدید مهیا و اماده بودیم.الحمدلله تپلها شبها با تاب می خوابیدند ولی همچنان این محمدجواد بود که روبروم با چشمای باز نشسته بود و میگفت اذذا به عبارتی غذا ترفندی که منو از جام بلندمیکرد تا باهاش بیدار بمونم و غذا بپزم و مثل همیشه محمدجواد نخوردش و صبح باباش یخزده ی غذای پسرش رو بخوره نه خواب داری نه خوراک الهی تپلشی پسرم😐😘 ✍ مطهره پیوسته 🐥🍃🐣🌸🐥🍃🐣
روز اثاث بردنمون من حضور فیزیکی نداشتم. خونه مامان احسان بودم و چون مامان سرماخورده بود اونجا نرفتیم.حاج اقا و شوهر پریسا رفته بودند کمک احسان و البته بابا حمیدمم باهاشون بود. دیگه نمی تونستیم خونه بزرگتر بخریم برای همین خونه رهن کردیم .یه خونه ویلایی با حیاطی که باغچه داشت👍☺️ اون روز لذت بخش بود فقط این قسمت ماجرا ناراحتم می کرد که حورا و ریحانه برای خداحافظی اومده بودند. کنار چشم حورا کبود بود و امان از مادر بودن که بخاطر بچه هر ظلم و ستمی رو به جون میخری... ازش عذرخواهی کردم که نشد درست قالی یادش بدم اونم ازم عذرخواهی کرد که با اتفاقات عجیب زندگیش منو ناراحت میکرده خدا عاقبت این دخترو ختم بخیر کنه🤲 مردها خونه رو بصورت کلی چیده بودند فرشها و مبل و وسایل بزرگ سرجاشون بود و اماااااا جعبه ها منتظر اومدن من بودند. مادرشوهرم و پریسا اومدند کمک🙏 تا سه چهار روز پریسا شرمندم کرد و عصرها تا شب خونه من رو راست و ریس می کرد. بالاخره همه جا مرتب شد. من که انقدر روی همه چیز وسواس داشتم حالا باید به این روزگار قانع میشدم چون اصلا فرصت مرتب کردن مجدد و چیدمان دل بخواه رو نداشتم.کارهام خیلی کند پیش میرفت . اینکه اصلا در اموراتم موفقیت ایده ال رو نداشتم و همه وقتهای زندگیم صرف کارهای ساده ای مثل شیر دادن و پوشک عوض کردن می شد حس می کردم روزهام داره به بطالت میگذره.😐خصوصا که نمی تونستم به محمدجواد آموزشی بدم و یا باهاش بازی کنم.😔اینکه همش یکی روی پام بود و دستام برای تاب دادن دوتا کوچولوها ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها رو پس می زد احساس بیهودگی می کردم.البته بعدا معلوم شد افسردگی خفیف بعد از زایمان گرفتم . ☹ یکماه بعد وقتی که بچه هام چهارماه و نیمه بودند داشتم غذا درست میکردم که بوی غذا حالم رو بهم زد.نشونه ها میگفت بله من دوباره احتمالا باردارم.😬ولی این غیرممکن بود .گریم گرفته بود و وقتی به بچه هام نگاه میکردم و فکر میکردم که ممکنه اینها رو از الان از خوردن شیرم محروم کنم عذاب میکشیدم. گریه کردم و به احسان تلفن کردم.صدای احسان نمی اومد. بیچاره حتما هول کرده بود.قرار شد کیت بارداری بخره و ظهر که برمیگرده امتحانش کنم.🥴 تا اون لحظه که برسه فقط اشک ریختم.خدایا من ناشکری نمی کنم ولی تو هم بیرحمی نکن و من رو غافلگیر نکن. خلاصه ساعت دو شد و احسان نزدیک می شد. تمام تنم می لرزید و هیجان داشتم. فورا بچه هارو که در حال گریه بودند رها کردم و رفتم تست رو انجام بدم.تا اون خطهای وامونده بالا بیان زمان کند میگذشت. خیلی خیلی نتیجه ایده آلی بود.نمی دونستم بخندم یا حس درونیم رو که هنوز از تست منفی دلخور میشد بپذیرم. خلاصه الحمدلله جواب منفی بود و فقط یک خط نمایان شد. خطی که دوسال پیش از ارزوهای من بود. روزها میگذشت و من و بچه ها توی خونه حیاط دارمون کیف میکردیم.یکی از قالیچه ها رو توی حیاط پهن کرده بودم و صبح ها با بچه ها اونجا رو پاتوق میکردیم.دوتا کوچولوهای تپل رو روی بالشت دمر کرده بودم و سعی می کردند خیز بردارند.من و محمدجواد هم داشتیم با شلنگ اب بازی می کردیم.احسان توی باغچه سبزی کاشته بود و داشتند رشد می کردند. یه درخت انجیر هم داشتیم که برگهای پهنش بوی خوب زندگی می دادند. اوضاع از روزهای اول بدنیا اومدن بچه ها بهتر بود و از پسشون بر می اومدم. حالا بهتر یاد گرفته بودم چه کاری انجام بدم که بهم سخت نگذره.غذاها رو بار گذاشتنی انتخاب می کردم و دوبله درست می کردم. بچه های تپلم هم اذیت کن نبودن .خداروشکر میکردم و احساس خوبی داشتم که از پسشون برمیام. بوی گل یاس توی اردیبهشت عالیه. گل رو بو کردم و بازهم عوق زدم. سردرد خفیفی هم داشتم.خدایا دو هفته پیش تستم منفی شده بود.😳 اما نشونه ها میگفت میتونه تست اشتباه شده باشه. خصوصا که من تا یکسال اول شیردهی خیلی از نشونه های عدم بارداری رو تجربه نمی کردم. با چشمان اشکبار که نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت به سمت ازمایشگاه براه افتادم.تنها رفتم و احسان رو با سه تا غرغرو تنها گذاشتم.همه لحظاتم استرس و حس دوگانه بود.نمیدونستم دلم چی میخاد.بااینکه برام بسیار سخت می شد ولی چرا دلم میخواست دختر ازمایشگاه بهم تبریک بگه؟🤔 خانم دکتر از ازمایشگاه بیرون اومد و بهم گفت عزیزم تست بارداری شما منفیه ولی هورمونتون خیلی بالاست انشالله بزودی خبر خوش رو میشنوید نگران نباشید خندم گرفت و گفتم تو شیردهی هستم اونم خندید و گفت پس هورمونتم طبیعیه و بالا اوردنتم بخاطر هورمونهای این دورانه.بازم نگران نباشید خلاصه خطر رفع شد خطری که اگه حادث میشد هم خوشحال میشدم.انگار هنوز بابت سالهای انتظار بچه دار شدنم عقده ی تست مثبت داشتم به احسان خبر دادم و جالب بود که گفت داری میای شیرینی بخر جشن بگیریم الهی بمیرم حتما خیلی بهش سخت میگذره🙄🤗 ✍ مطهره پیوسته 🐿🍃🦔🍃🐿🍃🦔🍃🐿 @astanehmehr