eitaa logo
آستانِ مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
60 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admins: @karimeh_135 @astanee_mehr اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدیم شهرشون گفتم لابد میریم ته شهر تو حلبی آباد و این بنده خدا رو تحویل کسانی میدیم که اوضاعشون خیلی بدتر از زندگی بامیثمه. وقتی رسیدیم بندگان خدا همه خواهراش و دوتابرادراش و پدرش که شکل کارگردانها بود و مادر مبهوتش دم در منتظرما بودند. ازمااستقبال گرمی کردند و خیلی شیک و پیک بودند. آنقدر به ما احترام کردند و رسیدن که شاخ درآوردم. باورم نمیشد خونه پدری آدم به اون شکوه و زیبایی باشه و خونواده ی آدم انقدر مهربان و باکلاس باشند اونوقت آدم بیاد با میثم زندگی کنه. فقط مبلای خونه مامانش می ارزید به کل زندگی فلاکت بار میثم. قصد رفتن به داخل خونه رو نداشتیم و میخواستیم در حد کمک انسان دوستانه این خانم رو به مکان امن ببریم اما اونها دستمون رو گرفتند و کشون کشون بردند توی خونه. مفصل پذیرایی و چای و شام و شیرینی و... که از خجالت آب شدیم.مدام قربون صدقه مون میرفتن و برامون دعامیکردند و تشکر میکردند. هر کدوم از برادرا و خواهر بزرگ و پدرشون به نوبت سخنرانی کردند و مراسم شکرگزاری داشتند. ماکاری نکرده بودیم انقدر شرمندمون کنن. خلاصه اونشب اونجابودیم علیرغم میل باطنی مون فردا هم نگهمون داشتند و مارو به روستای خوش آب و هوای شهرشون که شدیدا بهمون خوش گذشت بردند و خلاصه آب شدیم از شرم و خجالت. روز بعد هم قرار بود به خونه خواهرا و برادراش بریم و البته من و احسان صبحش وقتی همه خواب بودند استارت زدیم و در رفتیم. من شب باهاشون اتمام حجت کرده بودم و گفتم همین کارو میکنم چون واقعا اونهمه پذیرایی و تکریم برام عذاب آور بود.انگار که چکار کرده بودیم داشتند خودشون رو قربونی ما می کردند. خلاصه وارد اتوبان که شدیم ساعت9شده بود و زنگ زدم از تک تکشون عذرخواهی و تشکر کردیم.ماباید میرفتیم چون ساعت7شب باید برای انجام سونوی مرکز جهاد دانشگاهی رویان به قم میرسیدیم. بنده خدا مادر حورا ازیادم نمیره دستام رو گرفته بود و قسمم میداد ماجراهایی که میدونم رو براش تعریف کنم. عمق فاجعه رو برای خواهر بزرگش تعریف کردم اما بااینکه برای مادرش مختصر از ماجراگفتم دستاش می لرزید و گریه می کرد. باور نمی کرد و میگفت چون میثم چندساله که رفتن به خونه حورا رو براشون ممنوع کرده اصلا از اصل ماجرا بویی نبردند و همه اینهارو از چشم حورا میدید.حورا هم تلاش میکرد بقیه رو قانع کنه که علتی بنام ریحانه رو ازش بپذیرند و باور کنند که حس مادرانه ش باعث شد حاضرنباشه از بدبختیهاش بگه. برای حورا آرزوی خوشبختی داشتم و امیدوار بودم رفتنش باعث بشه میثم بخودش بیاد و درستکار بشه. خسته شده بودم توی مسیر کلی کمرم درد گرفته بود و غذای دیشب اذیتم کرده بود و معدم بهم ریخته بود. ساعت 6رسیدیم خونه و دفترچه م رو برداشتم و رفتیم برای سونوگرافی.توی مرکز از خستگی خوابم برد و چون نرسیدم درست حسابی آب بخورم وسط سونو خانم دکتر بهم گفت برو آب بخور و مجددا بیا. رفتم بیرون و کلی آب خوردم دوباره خوابیدم و سونو رو انجام داد.جوابهای این مرکز میتونست تعیین کننده باشه و حرف آخر رو بهمون بزنه.گوشم به دکتر بود تا عیب و ایرادهام رو ازش بشنوم. دکتر به منشیش گفت بزن 5هفته و دو نه سه روز. منشی گفت بارداری نیست خانم دکتر ،سونوی کامل داره. دکتر گفت سونو رو برای چی گفتند انجام بدی؟؟آندومترت رو میخاست؟مشکلت چسبندگیه؟؟ گفتم:نمیدونم من چندتا دکتر رفتم دارو میدن ولی باردار نمیشم دیگه دکتر گفت شما حامله ای عزیزمن.توی شش هفته ای نمیدونستی؟! همه ی وجودم داشت از تنم کنده میشد.همونجا نشستم روی تخت وگردن دکتر رو گرفتم و بوسش کردم. داشت بمن میگفت من مادر شدم.مگه میشد؟؟پس اونهمه حرف دکترا چی شد !!!! های های گریه میکردم و اعصاب دکتر رو خورد کردم.میگفت خانم ول کن دیگه. هم میخندید هم شاد شده بود هم حرف زدنام حرصش رو درآورده بود.گفت بله دیگه مرکز ما اینه.همه اینجا نتیجه میگیرن. نگفتم که هنوز درمانی رو انجام نداده بودم فقط خوشحال بودم و دلم میگفت برم بیرون و به احسان بگم که چقد خوشبختیم و بریم شیرینی بخریم. زود بلندشدم و گفتم خانم دکتر ول کنید من برم به همسرم بگم.بنده خدا کارام براش عجیب بود و گفت دختر مراقب باش باردار که اینطوری از جاش بلند نمیشه..آروم لطفا. دویدم رفتم بیرون و با گریه خودم رو رسوندم به احسان.دستاشو گرفتم و گریه میکردم. شاید فکر میکرد خبر بدی شنیدم ولی واقعا نمیتونستم گریه نکنم.بین هق هقهام گفتم احسان من حاملم ابروهای احسان رفته بود روی پیشونیش و گفت رویا همه رو از حورا و خواهراش داریم انقد که گفتند الهی مامان بابا بشین. راست میگفت اونا بلا استثنا هزاربار این دوتا آرزو رو برامون میکردند و مدام میگفتن الهی خدابهتون بچه سالم و خونه بزرگ بده ولی اخه انقد زود؟؟؟!!!! باید به حورا فوری خبر بدم😍 🐣🥳🍼🎈🐣🥳🍼🎈 @astanehmehr