#خاطرات_مامان11
#ناامیدی
اون روز که از مطب دکتررضایی برگشتیم بدترین روز زندگیم بود.یکراست رفتیم خونمون.
احسان اصرار داشت بریم جایی و هوایی عوض کنیم.
می گفت بریم کوه خضر و بلال بخوریم اما من همونجا زدم زیر گریه و گفتم کوفت بخورم وقتی دنیا کوفته.
دلم میخواست بپرم روی تختمو های های گریه کنم.بالشتی که همیشه بجای بچه ی نداشته م بغلش میکردم و باهاش مامان بازی می کردمو بغل کنم و فقط گریه کنم.
توی مسیر پله های خونه ریحانه رو دیدم داشت می رفت بادکنک بخره.دلم برای خودم کباب شد که باید دور مامان شدن رو کلا خط می کشیدم.
این بدترین خبری بود که میتونستن بهم بدن.یعنی چی که من نباید بچه دار میشدم.
تاحالا فکر میکردم بجه دار نمیشم اما الان دکتررضایی میگفت اگه برای بچه دارشدن اقدام کنم ممکنه ناقص الخلقه بدنیا بیارم.
دکتر رضایی میگفت ممکنه بچم توی دوران جنینیش دچار اختلال بشه و مثلا یهو تصمیم بگیره یه دست نداشته باشه یا به شکلهای عجیبی بدنیا بیاد و غصه ی دلم بشه.
بهم گفت اگه بچه ای بدنیا بیارم هم به اون بچه ظلم میکنم هم به خودم و احسان.
فکر این که بچم فلج باشه یا آب دهنش بره داشت دیوونم میکرد.
توی همین زار زدنها و رنجوندن احسان بودم که مامان زنگ زد و گفت دارن میان خونه ما.مجبور بودم خودم رو جمع کنم.
بدو بدو یه شامی گذاشتم و صورتم رو شستم تا سرحال بنظر بیام.
سرخ کردن کتلت شامی هام با روضه ی توی دلم پر از اشک و آه پختن تا اینکه مامان بابا از راه رسیدند.
مامان خوشحال بود و میخندید 3تاپیراهن و یه مانتوی سبزرنگ خریده بود و باشادمانی یکراست رفت توی اتاق خواب که پروشون کنه.
خوش بود .خوش بحالش دغدغه ای که نداشت بچه هاشو بدنیا آورده بود و الحمدلله هم بچه هاش سالم بدنیا اومده بودند.
چی دیگه بدتراز این غصه و دغدغه میتونست وجودداشته باشه که من داشتم.
مامان تو اتاق بود و من بهمراه احسان و بابا روبروی تلویزیون داشتیم چای میخوردیم.
دستم زیرچونم بود و محو در تصاویر تلویزیون ،به بدبختیم فکرمیکردم.
بابام کنارم یواشکی غرمیزد و می گفت:مامانت توی مسیر یکسره حرصم رو درآورد .
به من میگه تو خسیسی نمیخای برام لباس بخری.
خودش تو پاساژ الغدیره به من میگه تا من بلوز میخرم تو برو صفاییه فلان مغازه رو ببین بازه یا نه بعد اگه باز بود بهم زنگ بزن من بیام سر خیابون تو بیا با ماشینت منو سوار کن ببر اونجا.
اصلا تو بگو رویا اونجا جای پارک هست که من خانمو ببرم؟اصلا بخدا یه ذره ، یه ذره رحم تو دل این زن نیست من که ازش راضی نیستم.
داشتم به دغدغه های بیهوده شون فکرمیکردم که صدای مامان از توی اتاق اومد خیلی خشن میگفت رویا بیا....
طبق معمول دوباره لباساش اندازش نبودن و مامان مث همیشه خودش رو لاغرتر از اونی که هست دیده بود.
✍مطهره پیوسته
🐣🍭🧸🎈🐣🍭🧸🎈🐣🍭🧸🎈
@astanehmehr