eitaa logo
آتش به اختیار
442 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
10 فایل
محتوای فرهنگی،سیاسی،اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سیزدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید. اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه پس مواظب خودت باش محمد: آذرجان -جانم محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا محمد: پس من برم دوست دارم یاعلی -منم دوست دارم یاعلی تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم من فردا صبح با آجی برم قم ؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد نام نویسنده:بانوی مینودری
🔴 اداره عملیات نظامی تروریست ها به سربازان و فرماندهان ارتش سوریه فرصت داد تا با تماس تلفنی جدایی خود از دولت سوریه و بشار اسد را اعلام کنند! تزویر به شما امان می‌دهد تا مقاومتتان را بشکند پس از غلبه، شک نکنید «گردنتان» را خواهد شکست...
آغوش وطن همانند آغوش مادری است که به انتظار فرزندانش نشسته است. قطعا حزب الله پیروز است .
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای نقاشی «پرچم بر زمین نمی افتد» در میدان شهدای بیروت لبنان اثر سید محمد رضا میری، خادم بارگاه منور رضوی
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشاپیش از تصاویر ناهنجار پوزش می‌طلبم...🙏 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷
🔻 امام صادق علیه السلام | هیچ کس نیست که تکبر ورزد مگر بر اثر خواری و حقارتی که در خود می یابد. 📚 میزان الحکمه ، جلد ۱۰ ، صفحه ۲۵
قسمت چهاردهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️ رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋 اول رفتیم سی سه پل 😌 اون موقعه زاینده رود آب داشت محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁 سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم 🙂 محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐 محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁 -واقعا آقا محمد؟😒😒😒 محمد:بله آذر خانم ☺️ -من قهرم 😒😒😒 نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 نام نویسنده : بانوی مینودری