eitaa logo
آتش به اختیار
438 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
محتوای فرهنگی،سیاسی،اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال : رهبری چرا گفت : مجازات سخت ، نگفت انتقام سخت ؟ جواب سوال رو با هم در این کلیپ می بینیم که چقدر هوشمندانه رهبر انقلاب سخن گفتند ...
ببینید رهبر معظم انقلاب در حوادث گوناگون چگونه صحبت می کنند دیماه ۹۸ یادتون هستش که رهبر انقلاب درباره انتقام و خون خواهی سردار رشیدمون شهید حاج قاسم چه چیزی بیان داشتند : ایشان فرمود : یک سیلی بود . حالا وظیفه ما چیست؟ بحث انتقام و اینها بحث دیگری است. حالا یک سیلی دیشب به اینها زده شد. این مسئله دیگری است. آنچه در مقام مقابله مهم است؛ کارهای نظامی به این شکل کفایت آن را نمی‌کند. آنچه مهم است بایستی حضور فسادبرانگیز آمریکا در این منطقه تمام شود. حالا ایندفعه ببینید در نماز جمعه ی نصر در خصوص اقدام و پاسخ به جنایات رژیم صهیونسیتی چی فرمودند : 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر همین اساس، اقدام درخشان چند شب قبل نیروهای مسلح کشورمان علیه رژیم صهیونیستی را کاملاً مشروع و قانونی خواندند و گفتند: اقدام نیروهای مسلح ما کمترین مجازات برای رژیم غاصب صهیونیستی در برابر جنایت‌های حیرت‌آور آن رژیم خون‌آشام، گرگ‌صفت و سگ هار آمریکا در منطقه بود. این یعنی اینکه ایران از هیچ چیزی نمی ترسد نه از تهدیدها و نه از هیچ چیز دیگری و هر کاری هم که انجام می دهد کمترین پاسخ را به جنایات رژیم کودک کودش و تروریست منطقه اسرائیل و آمریکا را داده است .
🔻🤣از اسب فرو آید و بر خر نشیند🤣 🔻در روزگار قدیم خر و اسب وسیله رفت و آمد بود آن‌ها که اسب داشتند آدم‌هایی بودند که زندگی بهتری داشتند با این حال پیش می‌آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هر دلیل آن چه را که داشت از دست می‌داد یا می فروخت آن وقت باید به جای اسب سوار شدن، سوار خر می‌شد پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند 🔻از اسب فرود آید و بر خر نشیند 🔻ناگفته نماند در بعضی مناطق مثل 🔻اسب را داد خر گرفت 🔻از خوشحالی پر گرفت 🔻کاربرد دارد که به افرادی که در معامله ای ضرر می‌کنند و یا کسانی که به سبب معامله یا فعالیت یا داشته‌ای را از دست داده و چیزی کم ارزش‌تر و یا کم اهمیت‌تر از آن به‌دست می‌آورند از باب طنز و کنایه گفته می‌شود که 🔻اسب را دادی *داد* خر گرفتی *گرفت* از خوشحالی پر گرفتی *گرفت* 🔻حالا شده قضیه این نفهم ... 🔻قضاوت و تحلیل با خود شماست ...
قسمت سیزدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید. اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه پس مواظب خودت باش محمد: آذرجان -جانم محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا محمد: پس من برم دوست دارم یاعلی -منم دوست دارم یاعلی تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم من فردا صبح با آجی برم قم ؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد نام نویسنده:بانوی مینودری
قسمت چهاردهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️ رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋 اول رفتیم سی سه پل 😌 اون موقعه زاینده رود آب داشت محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁 سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم 🙂 محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐 محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁 -واقعا آقا محمد؟😒😒😒 محمد:بله آذر خانم ☺️ -من قهرم 😒😒😒 نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 نام نویسنده : بانوی مینودری
قسمت چهاردهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️ رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋 اول رفتیم سی سه پل 😌 اون موقعه زاینده رود آب داشت محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁 سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم 🙂 محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐 محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁 -واقعا آقا محمد؟😒😒😒 محمد:بله آذر خانم ☺️ -من قهرم 😒😒😒 نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 نام نویسنده : بانوی مینودری
قسمت پانزدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد 😋😋 ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد🙂 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️😘 دو روز قبل عروسی محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍 بالاخره زندگی ما تو اردیبهشت سال ۸۵آغاز شد 😊 چون خیلی قسط داشتیم من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم 😕 بالاخره دوماه بعدازدواج تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂🙂😊 قشنگ یادمه اونروز محمد اومد خونه تا منو دید گفت: چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش اونم پا گذشت به فرار🏃🏃🏃🏃 و میگفت وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری هیولا مااااماااان 😁😁😁😂😂😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم 😒 محمد:بفرمایید وایستادم ☺️ -کار پیدا کردم😍 محمد:خب شیرینیش کو 😋😋 بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن 😋😜 نام نویسنده:بانوی مینودری
48.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس مهمان ویژه فرماندهی انتظامی استان زنجان 🔻کلیپ مراسم وداع و تشییع پیکر شهید گمنام در فرماندهی انتظامی استان زنجان
35.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻پادکست صوتی با موضوع تحولات اخیر سوریه 🔻 تحلیلگر سیاسی استاد دکتر کورانی
قسمت هفدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم یــڪــے دوروزے مــونــدیــم نــجــف آبــاد 🙁 روزے ڪــه خــواســتــیــم حــرڪــت ڪــنــیــم بــیــایــم قــم عــمــه ایــنــا از قــم 😐 مــامــان بــابــاے خــودم از نــجــف گــفــتــن حــق نــداریــد بــا مــوتــور بــرگــردیــد😡 مــوتــور بــذاریــد خــودتــون بــا اتــوبــوس بــریــد 🚌 مــاهم مــیــخــنــدیــم و مــیــگــفــتــیــم :مــوتــورخــودش یــعــنــے مــیــاد قــم ؟😂😁 آخر مــا نتــونــســتــیــم اونــارو راضــے ڪــنــیــم 😒🤐 آخــرش هم قــرار شــد مــن بــا اتــوبــوس مــحــمــد بــا مــوتــور بــیــاد😥🏍 مــنـــ چــنــدســاعــتــے زودتــر از مــحــمــد رســیــدم خــونــه 😊☺️ اون چــنــدســاعــت بــهم چــنــدســال گــذشــت 😔😢 وقــتــے رســیــد مــن دم در دیــد وگــفــتــ‌:خــانــممـ ایــنــجــا چــیــڪــار مــیــڪــنــیــ؟تــوڪــوچه؟🤔😶😐 -وایــ مــحــمــد خــدارو شــڪــر اومــدیــ؟😞😔 مــحــمــد:مــگه قــرار بــود نــیــام خــانــمــم فــدات بــشــم 😍😳🤔 -😭😭😭مــن نــگــرانــت بــوووودم مــحــمــد:آذرجــان خــانــمم آروم فــدات بــشــم چــرا آخــه گــریــه مــیــڪــنــے😚🙂😘 بــبــیــن مــن ایــنــجــام صــحــیــح ســالــم 😎🙋‍♂ تــروخــدا گــریــه نــڪــن 😢😔 مــحــمــد تــا یــه ســاعــت بــاهم حــرف زد نــاز و نــوازشــم ڪــرد تــا آروم بــشــم 🙈🙈🤦‍♀😍😍 غــافــل از ایــنــڪــه چــنــد وقــت دیــگــه مــحــمــد بــراے همــیــشــه از دســت مــیــدم 😔😥 چــنــدروزے بــود حــالــت تــهوه و ســرگــیــجــه داشــتــم😫😖 🤒 مــحــمــد:آذرجــانـ پــاشــو خــانــمــم پــاشــو لــبــاســهات بــپــوش بــریــم دڪــتــر😖 😔🙁 رفــتــیــم پــیــش یــه مــامــا خــانــم دڪــتــر بــرام یــه ســونــوگــرافــے و آزمــایــش نــوشــت📋 گــفــت انــجــام دادیــد جــواب گــرفــتــیــد بــیــاریــد بــبــیــنــمــم😌 نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے
35.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻پادکست صوتی با موضوع تحولات اخیر سوریه 🔻 تحلیلگر سیاسی استاد دکتر کورانی
قسمت هجدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود. این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد نام نویسنده :بانوی مینودری
قسمت هجدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود. این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد نام نویسنده :بانوی مینودری
قسمت آخر داستان زندگی و شهادت امیدواریم که این داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشه . از همه عزیزان التماس دعا داریم ... 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم 😭😭 ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد تو پذیرایی نشسته بودیم محیا روی سینه محمد خوابیده بود خیلی ب محمد وابسته بود منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم محیا بده ببرم بذارم تو تختش محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد نشست کنارم :بانو کجا سیر میکنی ؟ _همین جام محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا -بازم ماموریت 😣😣 محمد:قیافشو تروخدا با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه -اما دلم شور میزنه محمد چندروزی بود نجف آباد بودم که جاریم زنگ زد تعجب کردم جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم صبح زود ۱۳شهریور ۹۰ پدرمادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم -مامان تروخدا برای محمد اتفاق افتاده مامان:نه دخترم بریم قم خونتون تمام راه دلم شور میزد تسبیح محمد به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی که سپاه زده بود دنیام تیر و تار شد من موندم یه محیا یک ساله و محمدی که حالا تو گیلانغرب به آرزوش رسیده بود خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد گفت خوب زهراجان اینم داستان ما امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا خانم سلیمانی:بریم دخترم تو راه مزارشهدا دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم آدرس مزارشهیدسلیمانی: قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب نام نویسنده:بانوی مینودری