فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟩🟩🟩🟩🟩
🇮🇷
🟥🟥🟥🟥🟥
🌷 اگرروزی اسرا برگشتند از قول من به آنها بگویید خمینی به یاد شما بود و برایتان دعا می کرد
🍃آزادگان یادگاران دفاع مقدس واسوه های صبرومقاومتند
26 مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن عزیزمان گرامی باد
@atashbe_ekhtear
نامش سید رسول بود.
جوانی با قد کشیده و چهره ای جوگندمی.
شال سبزش را دور گردن انداخت و از اتوبوس پیاده شد.
روبروی مسجد جمکران ایستاده بود و با امام زمان نجوا می کرد.بوی عطر لباسش در فضا پیچیده بود. قیافه ساده و بی آلایش سید رسول با آن شال سبز و ته ریش بورش از صفای درونش خبر می داد.
مردی میانسال با قدی متوسط و آستین های بالا کشیده که معلوم بود تازه از وضوخانه آمده، از کنار سید رسول رد شد.
مرد زیر چشمی او را می پایید. سید رسول چشم هایش را بسته بود و گونه هایش خیس اشک بود.
مرد سرش را برگرداند و دوباره نگاهی به سرتاپای سیدرسول انداخت. صدای تپش قلب مرد، تمام وجودش را گرفته بود. ناگهان خود را در آغوش سید رسول انداخت و سر و رویش را بوسه باران کرد، چشم در چشم سید رسول انداخته بود و زار می زد.
بیچاره سید که از این حرکت مرد ترسیده بود ، سکوت کرد و منتظر شد تا حرفی بزند اما مرد چیزی نمی گفت و فقط اشک می ریخت.
سید رسول آرام مرد را روی زمین نشاند، گفت: حاج آقا ، من شما را بجا نیاوردم.
مرد که هنوز حالش جا نیامده بود، گوشه شال سبز سید رسول را گرفت و به چشمانش کشید. زیر لب الفاظی را به عربی زمزمه می کرد.
سید رسول دوباره گفت:حاج آقا ، شاید اشتباه گرفتین منو.
مرد دوباره او را در آغوش گرفت و این بار گفت اقاجان، یا امام زمان ، مگه میشه شما رو اشتباه گرفت؟
سید رسول که تازه فهمیده بود ماجرا چیست، نخواست حال و هوای مرد را بشکند، لبخندی زد و گفت:
حاج آقا ، من خودم دلداده امام زمانم. الانم داشتم با اقاجانمون نجوا می کردم ،دیدین گفتم اشتباه گرفتین.
مرد کمی خودش را جمع و جور کرد....اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و با صدای گرفته پرسید: پس شما امام زمان نیستین؟
سیدرسول مرد را محکم در آغوش گرفت و گفت نه پدر جان...
من سیدرسولم ، تازه رسیدم قم ، مسافرم و از خراسان اومدم.
مرد که متوجه شده بود چه سوتی بزرگی داده، صدایش را صاف کرد و گفت پسرم، من سال هاست منتظر دیدن امام زمانم. نمی دانم چرا سادگی و متانت تو ، اینطور مرا از خود بی خود کرد.حلال کن.
سیدرسول این بار از ته دل خندید و گفت حالا امام زمان که نبودیم، مهمان امام زمان که هستیم.
هردوبا هم خندیدند و در حالی که مرد ،کمر سیدرسول را با یک دستش محکم چسبیده بود به سمت چایخانه رفتند، مثل اینکه هنوز هم شک داشت اشتباه گرفته یا نه....
✍🏻سهیلا سادات امیری
#داستان_کوتاه
#جمعه
#امام_زمان
#سهیلا_سادات_امیری
@atashbe_ekhtear
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📨 :از اینجا به بعد فقط زوار اجازه عبور دارن😔🥺
پایانه مرزی چذابه
نیـٰاز؎نیستحتےگُفتنِاوضـٰاعدلتنگے..؛
بخوانازچشـمهـٰایَمآرزو؎
یكزیارترا🖐🏽
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@atashbe_ekhtear
بازی های موکب کودک .pdf
5.73M
قدم قدم تا بهشت.pdf
9.13M