#گپ_روز
#موضوع_روز : «وسعت جهان درون» و خلاص شدن از زیست کودکانه!
✍️ داشتم به این فکر میکردم که برای فرزند توراهیِمان که دو ماه دیگر به دنیا میآید، خدا چقدری میتواند باشد یعنی؟
او که الآن تمام دنیایش اندازهی بطن مادرش هست، خدایش چه اندازه است؟
• افکارم را به شش سال جلوتر پرت کردم، حالا من بابای یک پسربچه شش ساله بودم که دنیایش بزرگ شده بود! دیگر میدانست اسباب بازی چیست، مامان و بابا و بابابزرگ و ....
پارک و شهربازی و رستوران و جنگل و دریا و ... چیست !
• دیگر حتماً خدای او هم بزرگتر شده بود!
شاید خدای الآن او میتوانست برایش یک دوچرخه بخرد!
• کمی جلوتر رفتم، پسرم در آستانه ازدواج بود و داشت تلاش میکرد شغل و همسر و زندگی مناسبی را دست و پا کند!
باز هم حتماً خدایش بزرگتر از قبل شده بود و میتوانست برایش کاری دست و پا کند و همسر خوبی ....
✘ به خودم نگاه کردم، خدای خودت چقدری است پسر؟
تو بیش از سه دهه با این خدا زندگی کردهای، و در این سالها خدای تو اندازه نیازهای تو بزرگ شده است.
اگر خدای تو امروز از خدای بسیاری از دوستانت کوچکتر است به نگاه کوچک تو و نیازهایی برمیگردد که به تناسب این درون کوچک، کوچک مانده است!
√ با خودم فکر کردم اگر همه این سالها نگاهم را به این خدا وسیعتر کرده بودم، جهان درونم هم بزرگتر میشد!
نیازهای یک انسان با جهان بزرگ درون، خیلی فرق میکند با نیازهای یک انسان با جهان کوچک و فقیر درون !
• دیر شده بود!
اما نه آنقدر دیر که فقط حسرتش مانده باشد.
باید برای فهمم از خدای حقیقی، و وسعت جهان درون خودم، تلاش میکردم!
√ یک بابا با جهان کوچک، نمی تواند پسری با جهان بزرگ تربیت کند.
من باید قد بکشم ...
بابای قدبلند خیلی بهتر از بابای کوتولهایست که خدایش فقط اندازه نیازهای روزمرهاش بزرگ شده است.
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : چشمهایی که عیبها را بیشتر از زیبائیها میبینند!
✍️ بعد از ماهها قول دادن و عمل نکردنِ اون،
و بعد از سالها خودخوری و اعصاب خوردی من،
داشتم کم کم تصمیم میگرفتم از هم جدا شیم!
• نه من دیگه تحمل ادامه دادن به این وضعیت رو داشتم، و نه اون دیگه حوصله دیدن قیافهی به بنبست رسیدهی منو.
• یه روز با بیحوصلگی در حال پرسه زدن در دنیای مجازی بودم که یک جمله روی یک ویدئو توجهم رو به خودش جلب کرد؛
« برای اینکه بفهمید وزن خطاهای کسی در زندگی شما چقدر است کاغذی بردارید و با خطی در وسط کاغذ، آن را به دو بخش تقسیم کنید و منصفانه و بیغرض؛
یک طرف صفتها و رفتار خوب او و محبتهایش را بنویسید، و طرف بعد بد اخلاقی و ظلمها و بیانصافیهایش را.
خیلی وقتها این کار از غلبهی قوهی واهمه در شما کم کرده و از بیانصافی نجاتتان میدهد! شاید نگاهتان به دیگران عوض شد!
✘ کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن ....
چقدر وزن خوبیهایش بالاتر از وزن بدیهایش بود و من دقیقاً برعکس فکر میکردم!
برای اولین بار مفهوم «خارج شدن از انصاف» را درک کرده بودم.
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز ؛ سرعت بیداری و طلب دنیا در منجیشناسی و منجیخواهی و مهمترین وظیفه ما در زمان کوتاه باقیمانده.
✍️ یکسال پیش بود.
جلسهی درونگروهی واحد خودمان بود که برای آسیبشناسی روند یکی از فعالیتهایمان که کند شده بود، تشکیل داده بودیم.
• لابلای ریشهیابیهای مختلفی که هر کداممان به ذهنمان میرسید، از بچهها پرسیدم؛ ما چرا اینجاییم؟
هر کدام ما چرا زندگی و شهر و شغل و ... مان را رها کردیم و آمدیم #شهرری و زیر سایه استاد، و بر خط منظومه فکری مهدوی ایشان شروع کردیم به فعالیت رسانهای؟
✘ هر کدامشان با همان جهان قشنگ عاشقشان پاسخهایی دادند که اگر میخواستی در یک جمله خلاصهشان کنی؛ «رفع موانع ظهور و یاری امام علیهالسلام» بود.
※ گفتم؛ «خدا با یک حرکت سر انگشتانش قادر است قلب همهی دنیا را بیدار کرده و بساط ظهور را در کسری از ثانیه مهیا کند...
اما ارادهی خداوند بر آن تعلق گرفته که برخلاف یازده امام دیگر، آزمون مردم زمان امام آخر را در زمان غیبت او قرار دهد تا مثل بقیه اهلبیت علیهمالسلام، آخرین جلوهی کاملش قربانی «عدم مهارت امامداری مردم» نشود و دست زمین دوباره به گناه «حذف امام از جامعه» آلوده نگردد.
• ما همه چیزمان را ول نکردیم و نیامدیم که بساط ظهور مهیا کنیم، بساط ظهور با ارادهی خدا چیده میشود!
ما آمدیم که تمرین «امام داری» کنیم، که برای کسی که نمیبینیمش یکی یکی سنگینیها و تعلقاتمان را ذبح کنیم و ببینیم اهل استقامتیم یا نه ...
اگر ظهر عاشورا بود و امام به نماز ایستاد، چند نفرمان حاضریم سپر باشیم و تیرهای دشمن با افتخار به سینه ما بخورد بجای اماممان!
• ساده بگویم؛ ما آمدیم فقط تمرین کنیم «اهل کوفه نباشیم» همین!
یاد که گرفتیم: چه در دنیا باشیم و امام ظهور کند، و چه نباشیم در جریان ظهور ادامه داریم و باقی هستیم!
زیرا نَفْسی که از جریان زمان و مکان عبور کند، در تمام گذشته و آینده جریان خواهد داشت و محیط خواهد بود.
ظهور در انحصار زمان، جزئی از آینده است، ولی خارج از این انحصار یک حقیقت است که تاریخ در حال بروز دادن آن است.
• ما توهم مؤثر بودن داریم!
و این درحالیست که «لا مؤثر فی الوجود الا الله»
خدا هنرنماییاش را آغاز کرده، و بزودی جهان میفهمد که خدا یک نفری تمام روند ظهور را کلید خواهد زد.
ما در زمان باقیمانده تا میتوانیم باید از فاصله میان خود و اماممان کم کنیم همین!
در دولت کریمه، نزدیکترین افراد به امام، شبیهترینشان به امام خواهند بود.
• امروز در این رابطه بیشتر باهم صحبت خواهیم کرد.
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : زینب سلاماللهعلیها زینت بود برای پدر و امامش... من چه؟
✍ بعضی وقتها فکر میکنم شاید اینکه روز تولد شما شده روز پرستار، حکیمانهترین انتخابِ ممکن بوده برای این مقام!
و شما نمیتوانستید «شریکه الحسین» باشید مگر اینکه روح ترمیم، روح مدارا، روح التیام، روح تیمارگری، روح غالب وجودتان باشد!
• نمیشود شریک کسی شد،
• نمیشود سپر کسی شد،
• نمیشود مراقب کسی بود،
• نمیشود کامل کنندهی راه کسی بود،
مگر آنکه آنقدر وسیع باشی که تمام غمهای امامت و فرزندان امامت در تو جا شوند!
√ لازمهی شریک کسی شدن، شبیه شدن به اوست!
√ لازمهی مراقبت کردن از کسی، ذبح تمام توقعات از اوست! چیزی شبیه حل شدن، یا تمام شدن در یک وجود!
« تمامِ من برای او » ....
و این بود علّت شهادت تمام انبیاء و معصومین: «نبودند کسانی که تمامشان برای امام باشد»
نمیشود که او «زینب» امامش باشد،
و پارههای جان امام، پارههای جان او نباشند.
یتیمان امام، نگرانیهای او نباشند!
او آمده که فقط آغوش باشد برای امام و فرزندانش... همین،
این راه به ارادهی خدا به مقصدش خواهد رسید اما... کسانی به «امام داری» میرسند که: هر آدمی را فرزند امام، و درد هر کسی را درد امام بدانند!
زِیْن (زینت) + أَبْ (پدر) = زینب (سلاماللهعلیها)
چه استراتژی دقیقی داشته خدا برای انتخاب نام تو!
امام، قبل از آنکه امام باشد برای ما (رابطهیحقوقی) ؛ پدر است برای ما (رابطهی حقیقی)
و محال است کسی در رابطهی حقیقی به بالاترین عشقها نرسیده باشد: ولی بتواند «امام دارِ خوبی» باشد!
√ عشق است که همه توقع ها را در خود ذوب میکند!
عشق است که تمام تو را در امام حل میکند!
آنوقت تو هم میشوی مثل سلمان، مثل عبدالعظیم حسنی «ولیّ امام» «تکهای از جان امام» ....
خداوندا میشود روزی ما هم مایهی زینت اماممان باشیم یعنی؟
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید !
✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمهای وارد اتاقم شدند!
یکی پسر و دیگری دختر!
پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند.
• قبل از اینکه از والدینشان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاهکلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم.
دخترک کمی خودمانیتر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند.
واکنشهای این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدینشان بود، مثل اغلب خانوادههای دیگر....
پدر و مادر از لجبازی بچهها گلایه داشتند.
به مادرشان گفتم: بچهها خوبند و مشکل ریشهای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازیشان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست!
آیا خانهی شما، خانهی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر میرسید.
✘ گفتم مطمئن باشید در خانهای که دوقلوی دوساله دارد و مثل قبلاً تمیز و مرتب است، حتماً بچه ها به آسیبهای مختلفی دچار میشوند!
مسئله دوم هم آموزشهای مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانیهاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر میداد!
این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید.
گفتم: لطف کنید و فرزندانتان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمیشوند، بلکه از عمل شما الگو میگیرند!
※ شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفقتر خواهید بود.
چند کارگاه برای شروع شناختِ خود واقعیشان و نحوه مدیریت خویشتن به آنها هدیه دادم و راهی «جهاد اکبر» و مبارزه برای پرورش نفسشان شدند.
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : « برکات یلدا کمتر از جمعهای معنوی و روضهها نیست »
✍️ چند سال پیش بود، شب یلدا !
همه خانهی مامان و باباحاجی بودیم.
همه که میگویم یعنی همه ها... همهی خواهر برادرها با تمام اعضای خانوادههایشان. حتی یک نفر هم کم نبود.
• همه چیز خیلی خوب بود و صدای خندهها، آرامی قلبها، و سبکی نشاط تک تکمان، هوای خانه را خوشبو کرده بود!
• مامان شام سبزی پلو درست کرده بود با ماهی!
کمی بعد از شام، احساس کردم هر لحظه درونم یختر میشود و بدنم شلتر. حتی لرزشی خفیف در دست و پاهایم حس میکردم. حالت تهوع و سرگیجه هر لحظه بر من غالبتر میشد.
با اینکه سعی کردم کسی چیزی نفهمد اما تغییر رنگ چهره و ضعف و بیحالیام را بقیه درک کرده بودند.
• رفتم گوشهای از اتاقِ کناری تا کمی استراحت کنم اما سعی کردم حواسم با جمع همراه باشد!
مامان که استادِ آمپولهای تقویتی است، سریع یک آمپول از جعبه داروهایش درآورد و خواست معجزهوار روبراهم کند.
• خوراکیهای شب یلدا بود که یکی یکی خورده میشد و من جا میماندم!
بازیهای مختلف بود که یکی یکی انجام میشد و من توان نداشتم شرکت کنم.
حتی حوصله گوش کردن به فال حافظهایی که رضا مثل هر سال میخواند را نداشتم!
✘ در همین احوالات بودم که حس کردم همه جمع شدهاند و آمادهی یک عکس دستهجمعیاند، این را از کلماتشان میفهمیدم!
اولش چند تا عکس تکی گرفتند و چند بار صدایم کردند و منتظر ماندند تا من خودم را جمع و جور کنم و به جمعشان اضافه شوم. اما من .... نرفتم!
نه اینکه از شدت بدحالی نتوانمها ... میتوانستم که بروم!
اما نمیدانم چرا آن لحظه را جدی نگرفتم.
نرفتم و آن عکس گرفته شد و تمام!
✘ فقط چند ماه بعد، این لحظه تعللِ من، تبدیل شد به یک حسرت همیشگی!
چون دیگر ممکن نبود همهی ما بتوانیم در یک قاب باز هم جمع شویم.
از هر طرف میشمردیم باز «خواهرم» کم بود!
کرونا از آن قاب عکس آخر خانهی ما، «خواهرم» را انتخاب کرده بود.
• و ما دیگر هیچ وقت در خانهی باباحاجی همه باهم جمع نشدیم...
همه که میگویم؛ یعنی همه !
#گپ_روز
#موضوع_روز : «پای کار خدا تنهایی بایست، خدا پای کارت، تنهایی میآید»
✍️ نشسته بود کنار درب استودیو.
هنوز استودیو خالی نشده بود که نوبت ضبطشان برسد.
• تا مرا دید بلند شد و در چشمانم با تحیر نگاه کرد؛ گفت من اینجا چه میکنم؟
جملهاش حتی بدون هیچ پیشزمینه ذهنی، اصلاً برایم تعجب برانگیز نبود چون روزی چند بار خودم نیز همین سؤال را از خودم میپرسم.
• هیچ نگفتم و فقط تماشایش کردم.
ادامه داد: سحرهای رمضان گذشته مینشستم در اتاق کارم و با گوشی دعای روزهای رمضان را میخواندم و ضبط میکردم و از پیج اینستاگرام خودم با همان تعداد کم مخاطب منتشر میکردم.
• الآن این چه رزقی است که خدا سر سفرهی من گذاشته که بیایم و برای جمعیت زیادتری از فرزندان امام زمان علیهالسلام، دعاهای صحیفهای را بخوانم که شفای تمام آلام آخرالزمان است... من کجا و صحیفه کجا؟
• گفتم: مبارکتان باشد آقای معماری!
ولی آدمها اول انتخاب میشوند، و بعد انتخاب میکنند پای آن انتخاب بایستند یا نه.
همینکه شروع کردید تنهایی در منزلتان کاری با همین استعدادی که در شما بود انجام دهید، این یعنی به انتخاب خدا، با همان امکاناتی که داشتید لبیک گفتید!
✘ «تا کسی یاد نگیرد تنهایی پای انتخاب خدا بایستد، خدا هم تنهایی پای کار او نمیآید»!
هرجا دیدی کسی در «نشدن»ها و «نرسیدن»ها دیگران را مقصر دید؛ بدان ایراد در خودش هست. و هرگاه حس کردی دیگران را مقصرِ نشدنها میبینی، بدان دچار آسیب شدهای!
• گوش میکرد بی هیچ حرفی!
ادامه دادم: خدا، خدای آرزوهای واقعی است، و «آرزوهای واقعی آرزوهایی هستند که تو بقدر توانت، آنهم تنهایی بلند میشوی و براه میافتی! و خدا ایستادنت را که دید، بقیهی مسیر را باز میکند.»
• یقین دارم رزق #نهضت_صحیفه_خوانی همان سحرهایی امضاء شد برای شما، که بخاطر تنهایی و نبود امکانات نگرفتید بخوابید! بلند شدید و حرکت کردید و خدا هم امسال روزیِ بلندتری را هدیه داد.
اگر پای این روزی و مصائب و ابتلائاتش هم بایستید، یقین دارم که «ما کان لله، ینموا» که آنچه برای خداست، رشد میکند و بالغ میشود.
گفت: تا کسی یاد نگیرد تنهایی پای انتخاب خدا بایستد، خدا هم تنهایی پای کار او نمیآید»!
و بی هیچ حرفی رفت به استودیویی که شاید یکی از خوشبختترین استودیوهای دنیا باشد که کلمات زینت عارفان عالَم در آن بالا میرود.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «صبر، شرط استقامت است، و عشق شرط صبر!»
✍️ حرم، شاید نه، از نگاه من یقیناً، تنها خانهی حقیقی ماست!
ما شاید این را ندانیم ولی درونمان باورش دارد. مگر جز این است که وقتی دردمان آنقدر سنگین میشود که کسی توان برداشتنش و یا شراکت در آن را ندارد، سراسیمه خود را میرسانیم و میاندازیم داخل حرم و آنقدر میمانیم تا صاحبخانه تیمارمان کند و بعد راهی میشویم.
آیا این خاصیت یک خانهی اَمن نیست؟
• نشسته بودم ظهر یک روز آفتابی در حیاط حرم، خانمی نزدیک شد و گفت؛ ممکن است با تلفن شما تماسی بگیرم؟
نگاهش کردم و گفتم : حتماً که میشود، و قفل گوشی را باز کردم و دادم دستش!
خیلی کم فاصله گرفت از من، و دو تا جمله گفت و تلفن را قطع کرد. اشکش آرام میچکید. آرام و بدون هیچ صدایی!
• نگاهم کرد و گفت: تقصیر خودش نیست!
زمان جنگ تحت موج انفجار قرار گرفته و از آن سال به بعد هر از گاهی حالش خراب میشود و همه چیز را به سمت من پرت میکند و اگر نتوانم خودم را نجات دهم، مرا به باد سختترین کتکها میگیرد.
اما من دیگر یاد گرفتهام یک عبا و چادر و همیشه دم در آماده دارم. از خانه میزنم بیرون و میآیم اینجا تا شرایط به حال عادی برگردد. چند ساعتی میمانم، آرام که شد برمیگردم!
من فقط مبهوت نگاهش میکردم آرامشِ کلامش آنهم وقتی از سختترین دردهایش حرف میزد برایم آنقدر تحسین برانگیز بود که بیاختیار بلند شدم و ایستادم.
• ادامه داد : آن قدیمترها بیشتر به سرم میزد ولش کنم و بروم، ولی میدانی او مرد عجیبی است، بینهایت خیرخواه است، یک عالمه فرزند یتیم را سرپرستی میکند که دیگر همهی آنها به خانهی ما رفت و آمد دارند و شبیه یک خانواده واقعی هستیم...
• اما همهی اینها را بگذاریم کنار، راستش را بخواهی من عاشقش بودم که زنش شدم، هنوز هم هستم که تحمل این درد برایم آسان است. حتی یکبار هم نشده که این درد را پیش خانوادهام ببرم تا نکند از احترامی که دارد کم شود.
هیچ نگفتم ! تلفنم را داد و تشکر کرد و رفت...
و مرا با یک سوال دردناک تنها گذاشت!
✘ اگر «صبر» میوهی «عشق» است؛
پس من در مسیری که برگزیدهام هرجا بیصبری کردم و شدائدی که بر من وارد شد، توانست کنارم بزند یا جیغم را دربیاورد، سقف عشق مرا مشخص میکند.
من تا آنجایی میایستم و ادامه میدهم که شعاع دایرهی عشقم مشخص میکند!
و همانجا جا خالی میدهم که چیزی به نام «من» از این محبت بالا میزند.
این بزرگ زن، بزرگ زاده، بزرگ دل، یادم داد، برای استقامت روی «عشقت» کار کن!
هرچه عاشقتر = صبورتر
هرچه عاشقتر = شجاعتر
و ... هرچه عاشقتر = وفادارتر
√ او یادم داد، اگر قرار است پای امامت بمانی اول باید عاشقش باشی!