✏️آقای مدّاح، آقای منبری، آقای هیئتی!
خواندن روضهی در و دیوار در این ایّام، واجب است؛
امّا کافی نیست...
باید بگویی چه شد که دشمن جرأت کرد،
چنین جسارتی به دختر پیامبر(ص) روا دارد؟!
باید بگویی که حضرت زهرا(س)،
چهل شب به همراه امیرالمؤمنین(ع) و حسنین(ع)،
در خانهی مهاجرین و انصار رفت و از آنها خواست که حق را بگویند!
تا به آنچه در روز غدیر دیده بودند عمل کنند؛
تا سکوتشان را بشکنند و با بیطرفی، دشمن را یاری نکنند...
🍃امّا چه شد؟!
جز چهار پنج نفر،
بقیه پای کار نیامدند
و در لانههایشان خزیدند...
پس جرأت نانجیبها،
از بیجرأتی خواص بود،
از بیجرأتی کسانی بود که غدیر را دیدند،
اما سکوت کردند!
این چنین شد که زور لگد دشمن قوت گرفت
و دخت نبی را اینچنین بین در و دیوار... بگذریم!
آری گریه کن پای این روضهها،
امّا بدان که در این بزم،
جایی برای «بیطرفی» نیست...
التماس دعا
🇮🇷🇮🇷✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #کلیپ
#بسیار_عالی
💠نظارت ها هــم به رئیـس جمهــور مربوط میشــه، هــم به مجلــس و شوراها مربــوط میشــه هــم به دستـگاه قضایی!
🔻شهید بهشتی: بہ مـن چــه و بہ تـو چه در جامعــه اسلامــی نداریــم❗️
دخالــت نه، نظــارت آرے❗️
#ایران_قوی
#بیعت_با_رهبری
#مطالبه_از_مسئولین
#حمایت_از_نظام
#مطالبه_گری
#مطالبات_بر_زمین_مانده
#بست_نشینی
#شهید_بهشتی
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
☑️️ماجرای درگذشت فرزند سردار حاج قاسم سلیمانی در غیاب او!
🔹حاج قاسم پسرش بیمار شده بود و باید بین ماندن در کنار فرزند و ماموریت یکی را انتخاب میکرد. شهید سلیمانی ماموریت را انتخاب کرد و برای رهایی گروگانهای ایرانی به افغانستان رفت.
🔹حاج قاسم سلیمانی نتوانست بالای سر پسرش باشد و پسرش هم در اثر بیماری در بیمارستان فوت شد. حتی حاجی بالای سر پدر و مادرش هم در زمانی که در بستر بودند، نتوانست برسد چون در سوریه بود و بعد از فوت آنها رسید.
🔸مقایسه کنید از خود گذشتگی حاج قاسم برای امنیت مردم را با فرخنژاد که گفت پسرم را ترجیح میدهم به کل ٨٠میلیون ایرانی!
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
همت چگونه همت شد؟
از مال دنیا چیزی نداشتم :👇
💥 فردا برای برگشتن از پاوه به اصفهان یک قران هم پول نداشتم.... روم نمی شد به ابراهیم بگویم. .. فقط گفتم : یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟... گفت: پول، صبر کن ببینم... دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگه ندارم....گفتم: پول های من درشت است... اگر خرد داشته باشی, حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم... گفت: نه، صبر کن...
💐 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه...نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست, یا ندارم.... نگاهی به دور و برش کرد، با نگرانی، دنبال کسی می گشت و شرمنده هم بود... گفت: من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند... آمد و گفت: باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش...
🍁 بعدها ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی درفلان روز فلان تومان بدهکار است، نوشته بود تا یادش باشد به او بدهد... 👈 دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد... گفتم: من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعدا می گیرم... گفت: نه، پیش تو باشد مطمئن تر است..ِ. راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم.....
شروع زندگی :👇
💥 آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟..... آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی. زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
💐 یک بار که ابراهیم آمد، گفتم: من اینجا اذیت می شم... گفت: صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.... گفتم: "اگر نشد؟" گفت: برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران.
رفتن را نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم... "یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام است که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.... رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده است...هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پول مان نرسید بخریم... آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم... این شروع زندگی ما بود...
کتاب زندگی به سبک شهدا
راوی: همسر شهید
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
مادر شهید محمد ابراهیم همت: به ابراهیم گفتم: کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم.
گفت: نه، حرف این چیزها را نزن️، دنیا هیچ ارزشی ندارد. شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من عقب ماشینم است، باور نمی کنی بیا ببین.
همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد 🔹سه تا کاسه 🔸سه تا بشقاب
🔹 یک سفره پلاستیکی
🔸یک سری خورده ریز دیگر... گفت: این هم خانه!! دنیــا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای خانه دارها....
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
💠همسرحاج ابراهیم همت می گه: چشمای ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود
1️⃣یکی بخاطر اینکه این چشم ها هیچوقت به گناه باز نشد
2️⃣دوم اینکه هر وقت خونه بود سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه خدا چه اشکی می ریزن.
👌 گفتم من مطمئنم این چشما رو خدا خاطر خواه شده چشمات نمی مونه
🔸آخرش هم تو عملیات خیبر از بالای دهانش و لبهاش سرش رفت چشما رو خدا با قابش برداشت و برد.😢😢
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
✅همسر شهید همت می گفت:
🌺ابراهیم بعدِ چندین عملیات اومد خونه
سرتا پا خاكی بود و چشم هاش قرمز شده بود
به محض اینکه اومد، وضو گرفت و رفت که نماز بخونه.
گفتم: حاجی لااقل یه خستگی در کن، بعد نماز بخون
🔻سر سجادش ایستاد و در حالی که آستینهاشو پایین میزد گفت:من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره
این قدر خسته بود كه احساس میكردم هر لحظه ممكنه موقع نماز از حال بره
https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5
هرکه شد گمنام تر
زهرا(س) خریدارش شود
بر در این خانه
از نام و نشان باید گذشت...
🌴🕯🌴https://eitaa.com/joinchat/619249922C07cedad2f5