غم با سکوتِ نیمه شب و شانه با من است
بار غم اهالی این خانه با من است
لبخند می زنم به کم آوردن زیاد
پایان ماه، در ته پیمانه با من است
با یأسهای فلسفی مانده در گلو
در خانه حرف های عوامانه با من است
با می غریبه ایم ولی شور و مستی
لبخندهای کودک دردانه با من است
بالشت و جنگ و کودک و بابا و جیغ و داد
هی التماس هی زدن چانه با من است
بازی که نیست می دود از دست بچه ها
خوب است این صمیمیِ دیوانه با من
من می روم سراغ غزل های بعدی ام
مثل همیشه چایی عصرانه با من است
حالا دوباره در تب تکرار عقربه
غم با سکوتِ نیمه شب و شانه با من است
#عاطفه_سادات_موسوی
#مادرانه
حس می کنم با دیگران بیگانه بودن را
عاقل تر از هر عاقلی دیوانه بودن را
زندانی این شعله های سرد تنهایی
باید کمی تمرین کند پروانه بودن را
یا با غم دلتنگی ات یا با سر زلفت
یاد آوری کردی قرار شانه بودن را
پیمانمان جای خودش مردم نمی فهمند
یک لحظه از دنیای هم پیمانه بودن را
من دوست دارم خنده های کودک خود را
لالایی شب های این دردانه بودن را
با خستگی ها،خستگی ها،خستگی هایش
من دوست دارم مادر این خانه بودن را
#عاطفه_سادات_موسوی
#مادرانه