eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.4هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
147 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman تبلیغات @Zeinabp_2020
مشاهده در ایتا
دانلود
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 0⃣5⃣ پوتین و لباس رزم و میدان نبرد…. خدایا همسرم را به قتلگاه می‌فرستم! خبر
    قسمت ⬅️ ۵۱ از لبه‌ی تخت بلند می‌شود و باقدم‌هایی اهسته سمت پنجره می‌رود.پرده راکنار می‌زند و پنجره راباز می‌کند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه! وقتی می‌چرخد تا سمت در برود می‌گوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی… دردلم میگویم ” خب بیشتربخاطر اون بود” مامان باتاکید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا یسر. کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه… چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط میپیچد _ کیه!.. چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانههههه… بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر بامحبت!…حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم _ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟… سرش را چند باری تکان میدهد _ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم… و اشاره میکند به گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ ریحانه!!!…ازین ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد _ این چه حرفیه!تو امانت علی منی… این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …ودلتنگ!  جمله اش دلم رالرزاند…امانت_علی.. مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم… میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود _ بیا عزیزم تو!…حتمن تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز… چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه….فاطمههه… صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم.. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت ⬅️ ۵۱ از لبه‌ی تخت بلند می‌شود و باقدم‌هایی اهسته سمت پنجره می‌رود.پرده راکن
     قسمت 2⃣5⃣ اسم علی راکه می‌گویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش می‌شوند _ دعا دعا می‌کردم وقتی زنگ می‌زنم اونجا باشی… صدا قطع می‌شود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمی‌تونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان می‌دهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور می‌گویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست…می‌خواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع می‌شود و بعد هم…بوق اشغال! دستهایم می‌لرزد و تلفن رها می‌شود… برمی‌گردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده…اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود…اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه اش پیچیده…. اب دهانم را بزور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم… میگفت نمیشه زیاد حرف زد… حالش خوب بود… خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند _ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه.. سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود _ میرم گلهارو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه اش میگذارم… _ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام…تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!… سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم _ باشه عزیزم! من میرم…توام خواسی بیا زهراخانوم بادیدنم میگوید _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور… لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم… _ پشت بوم؟ _ اره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره… _ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه اسیب نزنن… _ میشه یکی بردارم؟ _ اره گلم…بردار خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد.. همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد…انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی…باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد! ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 2⃣5⃣ اسم علی راکه می‌گویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش می‌شوند _ دعا دع
     قسمت 3⃣5⃣ شاخه گل را بالا می‌گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه‌ام می‌افتد.همان عقیق سرخ و براق .بی‌اختیار لبخند می‌زنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش می‌گذارم.لبهایم می‌لرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه می‌کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره‌ای رنگش حک شده می‌افتد.چشمهایم را تنگ می‌کنم … علی_ریحانه… پس چرا تابه حال ندیده بودم!! اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده… خنده‌ام می‌گیرد..اما نه ازسرخوشی..مثل دیوانه‌ای که دیگر اشک نمی‌تواند برای دلتنگی‌اش جواب باشد… انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم…نسیم ان را به رقص وادار میکند… چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه… یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم _ برمیگردی… یک برگ دیگر _ برنمیگردی… _ برمیگردی… _ بر نمیگردی… . . وهمینطور ادامه میدهم… یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد نفسم به شماره می افتد… برنمیگردی… تو آرزوی بلـــنـــــــــدی و دست من ڪــــــــــــوتاه… . دلشوره ی عجیبی دردلم افتاده.قاشقم را پراز سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو بااب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتاده. یکدفعه تصویر مردی که بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم.زنهایی که باچادر مشکی خودشان را روی تابوت میندازند…و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید…. یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل روکنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش میکنم.مادر وپدرم هردو زل میزنند به من. بادودست محکم سرم را میگیرم و ارنجهام روروی میز میگذارم. ” دارم دیوونه میشم خدا…بسه!” مادرم درحالیکه نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند _ مامان؟…چت شد ؟ صندلی را عقب میدهم. _ هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. ” دلتنگتم دیوونه! ” به اتاق میروم و درراپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.اخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم…همان روزی که بدلم افتاد برنمیگردی. . پنجره اتاقم را باز میکنم.و تاکمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. ” دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت…” ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 3⃣5⃣ شاخه گل را بالا می‌گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه‌ام می‌افتد.همان عقی
    قسمت 4⃣5⃣ خودم را از لبه پنجره کنار می‌کشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم می‌روم. حس می‌کنم یک قرن است تو را ندیده‌ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همان‌طور که چشمانم روی تاریخ‌های سر می‌خورد. پشت میز می‌نشینم.دستم که بشدت می‌لرزد را سمت تقویم دراز می‌کنم و سرانگشتم را روی عددها می‌گذارم.چیزی در مغزم سنگینی می‌کند. فردا…فردا…. درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقت کنم! فردا همان روز نودم است…یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد… ازجا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه درچهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم.عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد. عکس را ازروی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست! تندتند بندهای رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم.مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکوازبین نون تازه اش کل فضا را پرکرده سمتم می اید. _ داری کجا میری..؟؟؟ _ خونه مامان زهرا… _ دختر الان میرن؟ سرزده؟ _ باید برم…نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _ بیا حداقل اینو بخور.ازصبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار…اینو بگیر.بری اونجا باید تاشام گشنه بمونی! لقمه را ازدستش میگیرم.باانکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _ یه کیسه فریزر بده ماما. میرود و چنددقیقه بعد بایک کیسه می اید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _ میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا میندازدومن مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را ارام میبوسم. _ به بابا بگو من شب نمیام… فعلا خدافظ … ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند…سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف بالباس کهنه سمتم میدود _ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _ نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _ آی کوچولو… باخوشحالی سمتما برمیگردد.. _ یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند.. _اممم…مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را با او تقسیم می‌کند.لبخند می‌زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد! فاطمه مرا دلسوزانه به اغوش می‌کشد .و در حالی‌که سرم راروی شانه‌اش قرار داده زمزمه می‌کند _ امروز فردا حتمت زنگ میزنه.مام دلتنگیم… بغضم را فرو می‌برم و دستم را دورش محکم ترحلقه می‌کنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم می‌گویم و می‌شکنم. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت 4⃣5⃣ خودم را از لبه پنجره کنار می‌کشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم می‌روم. ح
       قسمت 5⃣5⃣ فاطمه سرم را می‌بوسد و مراازخودش جدا می.کند _ خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم به زور لبخند می‌زنم و سرم را به نشانه باشه تکان می‌دهم. سمت دراتاق می‌رود که می‌گویم _ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..می‌پوشم میام _ اخه سجاد نیستا! _ می‌دونم! ولی بلاخره که میاد… شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند. احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _ حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم….هیچ کس نیست…! وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ ریحانه؟…ریحمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: انه ی من…؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا..؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود. اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم… باز هم صدای تو _ بیا!… اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد _ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن! بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم نمیخوام هیچی بشنوم… هیچی!! زنگ تلفن قطع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد…تماس را رد میکنم “برو بابا …” ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
  #مدافع_عشق      قسمت 5⃣5⃣ فاطمه سرم را می‌بوسد و مراازخودش جدا می.کند _ خوبه دیگه بسه… بیا بری
    قسمت  6⃣5⃣ کمتراز چندثانیه می‌گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمی‌شود. ” اه!! چقدر سیرسش!” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می‌کشم _ بله؟؟ _ سلام زن داداش! باتردید می‌پرسم _ اقا سجاد؟ _ بله خودم هستم…خوب هستید؟ دلم می‌خواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!…اما اکتفا میکنم به یک کلمه _ خوبم!! _ میخوام ببینمتون! متعجب درحالی‌که دنبال جواب برای چندسوال می‌گردم جواب می‌دهم _ چیزی شده؟؟ _ نه! اتفاق خاصی نیست… ” نیست؟ پس چرا صدایش ” می‌لرزد _ مطمئنید؟….من الان خونه خودتونم! _ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم _ میشه یکم از کارتون رو بگید _ نه!…میام میگم فعلا یا علی زن داداش و پیش ازانکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد… “انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو ازکجااورده!!!” بافکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین اقا با هیجان علی اصغرراکول کرده و درحیاط میدود. هرزگاهی هم ازکمردرد ناله میکند به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم بالبخند و تکان سرجوابم را میدهد. زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد.مراکه میبیند میخندد و میگوید _ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را بجای لبخندکج میکنم .فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _ من باز میکنم این را درحالی میگویم که چادرم را روی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _ کیه؟ _ منم !… خودش است! دررا باز میکنم. چهره ی اشفته و موهای بهم ریخته… وحشت زده میپرسم _ چی شده؟ اهسته میگوید _ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.. _ علی!!؟؟؟…علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد… _ نه! برید … پاهایم را بسختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین اقا میپرسد _ کیه بابا؟؟.. _ اقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود. سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا … “پشت سرش برم که خیلی ضایع است!” به اطراف نگاه میکنم… چیزی به سرم میزند _ مامان زهرا!؟…اب اوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _ اب بعد نون پنیر؟ _ خب پس شربت! زهراخانوم میگوید _ اره ! شربت ابلیمو میچسبه…بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم. _ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه! _ خداحفظت کنه ! درراهرو می ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تکان میدهد _ بیاید اینجا… نگاهش درتاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به اشپزخانه می اید.یک پارچ از کابینت برمیدارم ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
💝مدافع_عشق 💝     قسمت 1⃣5⃣ _ من تاشربت درست می‌کنم کارتون رو بگید! و بعد انگار که تازه متوجه چیزی
    قسمت 8⃣5⃣ سجاد که کنارم زمزمه می‌کند _ گریه کن زن داداش…توخودت نریز.. … گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش… سرم گیج می‌رود.بی اراده تکانی می‌خورم که سجاد بااحتیاط چادرم را می‌گیرد و کمک می‌کند تا بنشینم… درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت می‌کشم…. خم می‌شوم سمت جایی که می‌دانم صورتت قرار دارد.. _ علی؟… لبهام رو روی همون قسمت میزارم… چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده… سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم… سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… ” اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود” انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت .. اهسته نوازش میکنم خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟… تورفتی و من… بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی… فقط… فقط یادت نره روز محشر…. بانگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم… _ هنوز گرمی علی!!… جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی… “هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!” تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم… ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! اسمع و افهم…. اسمع و افهم.. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی …برو دل کندم …برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد …. یکدفعه میگویم _ بزارید یبار دیگه ببینمش… کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم… منم دوست دارم! وسنگ لحد رامیگذارد… زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت 8⃣5⃣ سجاد که کنارم زمزمه می‌کند _ گریه کن زن داداش…توخودت نریز.. … گریه کنم؟
   قسمت 9⃣5⃣ با هر بار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن می‌کند چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی می‌گیرد… چشم‌هایم پراز اشک می‌شود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس می‌کند… _ ببخش علی! … اینا اشک نیست… ذره ذره جونمه… نگاهم خیره می‌ماند…. تداعی اخرین جمله‌ات… _ می‌خواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم… سید شهاب: چشم‌هایم را باز می‌کنم. پشتم یکبار دیگر می‌لرزد از فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت… سرما به قلبم نشسته…و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه می‌کنم. چند دقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله می‌گفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!! به گلویم چنگ میزنم _ علی نمیشد دل بکنم…فکرش منو کشت! روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته….خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند…دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم _ اخ…قلبم علی!! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد.. _ علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش مرگه!!! شام راخوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم _ خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش….روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم: _ بله…؟؟؟ _ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ ببخشم ؟؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!! لحنش ارام است _ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم _ علی من شهید شده..؟؟؟ _ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _ درِحیاط؟؟ _ بله دیگه!! _ الان میام!..فعلا ! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته…و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود…” اون فقط یه فکربود! …اروم باش ریحانه” چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره…میترسم باهمان حال اشفته ببینمش…دررا کامل باز میکنم ومات میمانم. درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست…لبخند پردردت را میبینم…چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای! ✅ ادامــــــہ دارد.... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق    قسمت 9⃣5⃣ با هر بار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن می‌کند چطور شد که تاب اوردم تورا
     قسمت 0⃣6⃣ نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای..!! ” حتمن اسیب دیده!” پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند… لباس رزم و…نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود…ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم _ علی!!؟.. لبهایت بهم میخورد _ جون علی… موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود… دوس دارم ازسرتا پایت را … دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید _ ای باباااااا…بسه دیگه مردم ازبس وایسادم …بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! … هردو میخندیم ….خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!… ادامه میدهد _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه.. درضمن بارون داره شدید میشه ها.. تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یسر ببرمت جنگ ادم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری! _ اقاسجاد…اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه… نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز…ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده…لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری… سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد! _ دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم _ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرااینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود… لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 0⃣6⃣ نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو م
    قسمت ⬅️ ۶۱ چهره‌ات لحظه‌ی نشستن جمع می‌شود و لبت راروی هم فشار می‌دهی کنارت می‌نشینم و مچ دستت را می‌گیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم…پام!! نگران به پایت نگاه می‌کنم.تاریکی اجازه نمی‌دهد تاخوب ببینم!! _ چی شده؟… _ چیزی نیست… ازخودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟… پوزخندی می‌زنی _ همه شهید شدن!!…من… دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده می‌گذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشم‌هایم گرد می‌شود _ یعنی چی؟… _ هیچی!!…برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می‌ایم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ اره..ممکنه قطعش کنن!…هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا…پاعه! لپم را میکشی _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!! سرم راکج میکنم _ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ اره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو ندارم… اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟…باحالی گرفته به پایت خیره میشوم…که ضربه ای ارام به دستم میزنی _ اووو حالا نرو تو فکر!!… تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی… _ اره!!… چشمهایت پراز بغض میشود _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی… سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت… لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! می‌خندی… _ بیشتر بخند! نزدیکم می‌ایی و صدایت را بم و ارام می‌کنی _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر می‌خندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می‌شود! جلوتر می‌آیی و صورتم را مریض گونه …… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت ⬅️ ۶۱ چهره‌ات لحظه‌ی نشستن جمع می‌شود و لبت راروی هم فشار می‌دهی کنارت می‌نش
     قسمت 2⃣6⃣ نان تست برمی‌دارم ،تندتند رویش خامه می‌ریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه می‌کنم. ازاشپزخانه بیرون می‌ایم و باقدم‌های بلند سمت اتاق خواب می‌دوم. روبروی اینه‌ی دراور ایستاده‌ای و دکمه‌های پیراهن سفید رنگت را می‌بندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق می‌شود. کنارت می‌ایستم و نان را سمت دهانت می‌اورم.. _ بخور بخور! لبخند می‌زنی ویک گاز بزرگ از صبحانه‌ی سرسری‌ات می‌زنی. _ هووووم! مربا!! محمد رضا خودش را به پایت می‌رساند و به شلوارت چنگ می‌زند.تلاش می‌کند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _ موش شدیا!! .. باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد _ نخیرم موش شده!! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هام هام هااااام….بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند. لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم… آرامش!!!! شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم _ چرا میخندی؟؟ _ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم اااخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _ خب اینقد خوبه.. همه دلشون تندتند میخواد سرت راکمی خم میکنی تاراحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم…توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم _ وای سیدجان عالی شدی!!! ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 2⃣6⃣ نان تست برمی‌دارم ،تندتند رویش خامه می‌ریزم و بعد مربای آلبالو را به ا
      ⬅️قسمت آخر لبخند دلنشینی می‌زنی و روبه محمد رضا می‌پرسی _ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟…. اوهم باچشم‌های گرد و مژه‌های بلندش خیره خیره نگاهت می‌کند طفلی فسقلی مان اصلا متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت می‌دهم و محمد رضارا دراغوش می‌گیرم.همان‌طور که ازاتاق بیرون می‌روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت می‌دود! دیگر چرا؟… چیزی نمی‌پرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمی‌توانی کامل روی زمین بگذاری حرکت می‌کنم سه سال پیش پای اسیب دیده‌ات را شکافتند و آتل بستند. میله‌ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی‌توانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی‌ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم… زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ اره! استاد باعصاش!! میخندم _ عصاشم میترسم چشم بزنن… لبخندت محو میشود _ چشم خوردم ریحانه!.. چشم خوردم که برای همیشه جاموندم… نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست… کمدلباسو دیدم …لباس نظامیم هنوز توشه… نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند… همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم… _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی… خدابرات خواسته… برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!…. حتمن صلاح بوده! اصلن…اصلن… به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش… _ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!… مدافعِ … اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!…. معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم… یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه… خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند… چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم… بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟… ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!… بوق میزنی و میروی… به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی ✍      پایان، قسمت آخر      التماس دعا ↙️↙️↙️ @atr_ir