6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کودک آزاد شده از زندان رژیم صهیونیستی: در زندانها آنقدر من را کتک زدند که دستم شکست و حتی درمانم نکردند
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
این جمله را که انگار برای این تصویر بهترین توضیح است با صدای آرامش بخش و بیتکرار شهید آوینی بخوانید:
امید دشمن به ترس ماست و اگر نترسیم، مکر شیطان یکسره بر باد می رود. ما با #ایمان پیش می رویم و دشمن وابسته به #سلاح است،
اما دیگر تکلیف جنگ را آهن مشخص نمی کند...
بازگشت آوارگان مجروح، جانباز و پای پیاده غزه به مناطق محل سکونت خود بی آنکه حتی فکر ترک وطن را داشته باشند؛ تانک اسرائیلی را پشت سرشان ببینید... آری! بعد از طوفان، دیگر تکلیف هیچ جنگی را آهن مشخص نمیکند...
#طوفان_الاقصی #غزه
🌹 ۷ آذر، سالگرد شهادت دانشمند برجسته و ممتاز هستهای و دفاعی ایران، شهید «محسن فخری زاده» به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه اسرائیل
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
19.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 فخر روح الله
🔻سال ۱۳۴۲ بود که امام خمینی از سوی ماموران شاه به سوی تبعیدگاه برده میشدند؛ یک مأمور ساواک از ایشان پرسید: "پس یاران شما کجا هستن؟" امام خمینی در جوابش این جمله تاریخی را فرمودن که "یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند".همان زمان شهر قم کودکی در گهواره داشت که نامش محسن بود.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
18.Kahf.079.mp3
3.27M
🔹سوره کهف سوره ۱۸ قرآن کریم
#تفسیر_صوتی_قرآن
استاد قرائتی
تفسیرنور
⚘تفسیر آیه ۷۹ سوره کهف⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#صبحتبخیرمولایمن
درِ خانهی علی را نه ،
دنیا را آتش زدند !
که تو چنین غریبانه
از دنیا جدا شدی و رفتی !
نگاه کن مادر جان !
که چگونه با چترِ آتش گرفتهی دلهایمان ...
منتظرِ بارانِ انتقام ایستادهایم
صدای مادر است
میان واویلای کوچه
میان هجوم وحشیان کافر ...
یا ثائر ! یا ثائر ! یا ثائر !
▪️غیر از ظهورت مگر مادر چه میخواهد؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 ابتلائاتمنتظرانمهدوی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق قسمت ⬅️ ۴۱ لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند _ چرا خجالت میکشی؟ چیزی نمیگویم…منیکه ت
#مدافع_عشق
قسمت 2⃣4⃣
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم
_ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر…
پشت چشمی برایم نازک میکند.پاکت رااز جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونیام را باز میکنم که تو به حیاط میآیـے و باچهرهای جدی صدایم میکنی
_ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره
باعجله کتونیهایم را گوشهای پرت میکنم و به خانه میروم.درراهرو ایستادهای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم میآیـے.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی…بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.کلی فکر کردم… فنجان چایش را برمیدارید و داخلش بابغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است…
ادامه میدهد
_ برو بابا…برو پسرم….
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا…چقدر سخته!
_ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر…خیلی سخته خیلی…
اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی…
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا…
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم بامن…
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه اش باشیم…
اوکه میرود ارجا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی
_ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی…
این جمله راکه میگویی دلم میترکد…
#رفتنی_شدی
به همین راحتی؟….
پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی
برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت
ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم رابستم…
اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی
_ قراربود اینجوری کنی؟..
لبهایم راروی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش…
✅ ادامــــــہ دارد...
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir