eitaa logo
♡عـــطر؏ــاشـقـے‌♡
634 دنبال‌کننده
279 عکس
41 ویدیو
0 فایل
بِـسمِ رَبـِ خالِـ‌قِ ؏ُـشّـاق...🫧✨️ ارتباط با مدیر و نویسنده: @Reyhaneh_kh7 ارتباط با ادمین: @Ad_asheghi هرگونه کپی برداری از داستان پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 بِـسمِ رَبـِ خالِـ‌قِ ؏ُـشّـاق...🫧✨️ شروع میکنیم با جان انشاءالله این اثر بماند به یادگار.. هرگونه کپی برداری از رمان پیگیرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 از حمایت هاتون پیشاپیش ممنونم🌷 🌸 🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 صدای زنگ خانه که بلند میشود به سمت پنجره رو به حیاط میدوم ، انقدر با عجله که دامن گلدارم لای پایم میپیچد و نزدیک است با کله برم توی میز تعادلم را به زور حفظ میکنم و خودم را به پنجره میرسانم آرام پرده را کنار میزنم تا مبادا مرا ببیند در چهارچوب در ایستاده است با آن قد و قامت رشید که دلم را زیر و رو میکند ،در آن لباس نظامی جذابیت اش دو چندان شده است ، مو ها و ریش قهوه‌ای اش در زیر نور آفتاب به طلایی میزند ، مثل همیشه محجوب و سر به زیر . غرق نگاهش هستم که یک آن سرش را بالا می آورد و نگاهش به پنجره می افتد ، سریع پرده را جلو میکشم ، ضربانم روی هزار است میترسم از اینکه نکند حرکت پرده را دیده باشد دستم را روی قلبم گذاشته ام که صدای خداحافظی جواد و پشت بندش بسته شدن در می آید. دوباره پرده را کنار میزنم ، رفته بودند . پایین پنجره مینشینم و پاهایم را در آغوش میگیرم . سجاد از بچگی با برادر بزرگترم جواد دوست بود ، همیشه بعدازظهر ها که میشد می رفتند توی کوچه و با بچه‌های محل فوتبال بازی میکردند . گاهی اوقات که من هم برای بازی با دختر های همسایه به کوچه میرفتم ،اگر کسی در بازی مرا اذیت میکرد و جواد نبود ، سجاد مراقبم بود و نمیگذاشت کسی به من زور بگویید . بزرگتر که شدم کم‌کم احساس عجیبی به سجاد پیدا کردم . حالا دیگر دوست داشتم اتفاقی بیوفتد تا سجاد بیاید و مراقبم باشد ، از فکر اینکه او هوایم را داشته باشد قند در دلم آب میشد ، هر وقت میدیدمش احساس میکردم کل بدنم داغ شده ، ضربان قلبم بالا میرفت و دست هایم عرق میکرد. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا آخر توانستم بفهمم این حس عجیب عشق است . کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
پارت اول تقدیم نگاه های قشنگتون☺️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 تقریباً یک سال و خورده ایی پیش بود که جواد و سجاد با هم به سپاه رفتند و به عضویت سپاه در آمدند . حالا دیگر تمام دلخوشی ام این بود که هر روز صبح سجاد بیاید دنبال جواد ، جلوی در منتظر بایستد و من یواشکی از پشت پنجره نگاهش کنم . هر روز صبح همین وضع است ، بیاید زنگ در را بزند و ضربان قلب من ناخودآگاه بالا برود ، به سمت پنجره اتاقم که رو به حیاط است بدوم و گاهی اوقات هم در راه به چند جایی بخورم . دوباره تصویر سجاد به آن لباس جلوی چشمم می آید و لبخند بر لبم مینشیند. ناگهان به یاد اتفاق صبح می افتم و ضربان قلبم باز هم شدت میگیرد اگر سجاد حرکت پرده را دیده باشه چه ؟ آبرویم میرد ... حنانه ؟ حنانه بیا صبحانه با صدای مامان رشته افکارم پاره میشود و بلند میشوم . آبی به دست و صورتم میزنم و سر میز مینشینم . بعد از صبحانه سفره را جمع میکنم و به اتاقم برمیگردم . جلوی آینه ایستاده ام که نگاهم به تصویر خودم می افتد ، ابرو و موهای پرپشت خرمایی ام در کنار چشمان یشمی و بینی ظریف استخوانی تصویر قشنگی از من ساخته است . ناخودآگاه چشمان قهوه ایی سجاد جلوی چشمم می آید . خوب یادم است یک بار که در کوچه مشغول دوچرخه سواری بودم نتوانستم خوب دوچرخه را کنترل کنم و افتادم ، سجاد تا صدای گریه ام را شنید خودش را به من رساند و با آن چشمان قهوه ایی مهربانش نگاهم کرد و سعی میکرد آرامم کند . از همان موقع چشمانش در ذهنم ثبت شد ، بعد از اینکه به سن تکلیف رسیدم یاد نمی آید که دیگر به چشمانش نگاه کرده باشم ، او هم همینطور ، همیشه نگاهش پایین بود و نگاهم نمیکرد . دست از وارسی چهره و خاطرات بر میدارم و مشغول درس های عقب مانده ام میشوم . از بچگی عاشق وکالت بودم و الان سه سالی میشود که وارد دانشگاه شده ام و در این رشته مشغول تحصیل هستم . کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
پارت دوم تقدیم نگاه های زیباتون☺️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 حجم درس هایم زیاد است و تا اذان مغرب طول میکشد. بلند میشوم و وضو میگیرم و با چادر سفیدم رو به قبله می ایستم . بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا و دعای فرج را میخوانم و به آشپز خانه میروم . مامان برای شام کتلت درست کرده ، کتلت های مامان همیشه عالی هستند . توی یک بشقاب هم مقداری سیب زمینی سرخ شده ریخته . به دور و اطرافم نگاهی میکنم ، مامان توی آشپزخانه نیست . تا دستم را میبرم سمت بشقاب سیب زمینی ها یکی محکم میزند روی دستم . آخ خدا یعنی مامان هر جا باشد من تا دست ببرم سمت سیب زمینی ها سر و کله اش پیدا میشود با خنده نگاهش میکنم که میگوید: تو هنوز نمیخوای یاد بگیری که نباید به غذا ناخونک بزنی !؟ مظلومانه نگاهش میکنم : آخه مامان جونم خیلی خوش مزه اس بعد داشت بهم چشمک میزد بعدشم مامانی من گرسنمه خوب گناه ندارم !؟ مامان یک نگاه چپ به من می‌اندازد: نگاه کن نگاه کن دختر گنده اومده خودشو واسم لوس میکنه بیا برو +خب بزار کمکت کنم _نمیخواد کمکم کنی خودم همه کار ها رو انجام دادم تازه اومدی کمک + خوب مامان چیکار کنم کلی درس داشتم ببخشید _ خیلی خوب بیا برو دیگه چیزی نمونده فقط یه نیم ساعت دیگه بیا سفره را بچینیم + چشم مامانی فقط میشه یدونه از این سیب زمینی ها بردارم !؟ _ آخه تو با یدونه سیب زمینی سیر میشی بچه!؟ + آره _ بردار + آخ من قربونت بشم همینطور که مشغول قربون صدقه رفتنش هستم و او هم حواسش نیست یک مشت سیب زمینی برمیدارم و پا به فرار میگذارم کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
پارت سوم تقدیم نگاه های پر مهرتون☺️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 تا صدای غر غر مامان بلند میشود صدای خنده من هم به هوا میرود و کل فضای خانه را پر میکند *** بابا و جواد هم از راه میرسند و همگی سر سفره شام میشینیم . جواد طبق معمول دارد از شیرین کاری هایش در محل کار تعریف میکند : آخ اینو یادم رفت بگم امروز داشتیم تمرین رزمی میکردیم سجاد اومد مثلا بگه من بلدم یه پشتک زد با کله رفت تو دیوار تا این را میگوید غذا در گلویم میپرد و به سرفه می افتم . جواد سریع میزند پشتم و بابا لیوان آب را به دستم میدهد مامان میگوید : چته دختر چرا هول کردی ؟ + هی ... هیچ ... هیچی جواد مرموزانه نگاهم میکند جرعه دیگری از آب مینوشم و میپرسم: خوب بعدش چیشد !؟ _ هیچی ما انقدر بهش خندیدیم که اشکمون در اومد ، اونم بلند شد سرش رو میمالید در ذهنم این تصویر را تجسم میکنم، دلم برایش میسوزد _ حالا نمیخواد تو نگرانش بشی هیچیش نشد بابا زنده اس هنوز با تعجب نگاهش میکنم ، بعضی وقت ها احساس میکنم جواد از علاقه من نسبت به سجاد با خبر است از بچگی خیلی تیز بود همه چیز را سریع میفهمید سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم : نه بابا فقط یکم دلم سوخت همین دوباره پر نفوذ نگاهم میکند ، نگاه ازش میدزدم و مشغول غذا خوردن میشوم * جواد گوشه سالن نشسته است و با چند کاغذ سر و کله میزند . کنارش میشینم : اینا چیه !؟ _ مال دانشگاه + حالا چرا اینجوری نگاهشون میکنی !؟ _ باید برای فردا آماده کنم ببرم دانشگاه ولی همشون مونده جواد دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بود . بچه که بود وقتی چیزی بهش میدادی ، همه قطعاتش را در می آورد تا به قول خودش ببیند چه جوری درست شده است و چه جوری کار میکند که البته بیشتر اوقات هم که کلا چیزی از اون وسیله باقی نمی ماند. کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 یک بار هم کنترل تلویزیون را سر همین کنجکاوی خراب کرد ، مامان بعضی وقت ها دعوایش میکرد اما بابا همیشه میگفت جواد با همین کارهایش به یه جایی می رسد و می تواند یک مهندس خوب شود . بعد از اینکه جواد کنکور داد و با رتبه بالا در یکی از بهترین دانشگاه های شهر قبول شد، بابا چشمانش برق زد و با خوشحالی گفت : دیدین بهتون گفتم جواد من به یه جایی میرسد همیشه می گوید جواد باعث افتخار من است و از اینکه همچین پسری دارم واقعا خوشحالم. نگاهی به جواد می اندازم : خوب مهندس مگه مجبوری همه رو بزاری رو هم تا اینجوری بشه _ ببخشیدا که من مثل شما از صبح تا شب خونه نیستم چپ چپ نگاهش میکنم : خیلی خوب حالا بشین درستو بخون فردا استاد نبرتت پای تخته بگه یه لنگه پا واستا و بعد با خنده بلند میشم _ قدیما یه کم حرمت بزرگتر رو نگه میداشتن ، هی روزگار ! خنده ام میگیرد ولی دیگر جوابش را نمیدهم کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
تقدیم شما😉☺️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 تن خسته ام را به آغوش تخت میسپارم. به سقف زل میزنم و ذهنم به هر سو میرود از درس و دانشگاه گرفته تا سجاد!!! با یادآوری سجاد خرابکاری صبح هم یادم می افتد. چه سوتی بدی دادم ؛ باید بیشتر حواسم را جمع کنم. پلک هایم کم کم سنگین میشوند و به خواب میروم. *** با صدای اذان صبح که از مسجد محل پخش میشود چشم باز میکنم. از اتاق بیرون میروم، نگاهم به جواد که که در حوض حیاط وضو میگیرد می افتد؛ عادت دارد هر روز صبح توی حوض وضو بگیرد. میگوید این کار برایش لذت بخش است. قرمزی چشمان یشمی رنگش از اینجا هم معلوم است، این یعنی تا این موقع بیدار مانده و مشغول درس های عقب مانده اش شده. همانجا می ایستم و نگاهش میکنم، آرام و با وسواس وضو میگیرد. همیشه کارهایش را با آرامش و دقت خاصی انجام میدهد؛ طوری که دلت میخواهد بنشینی و ساعت ها نگاهش کنی. در دلم قربان صدقه اش میروم. بعضی وقت ها به این فکر میکنم که ما چقدر زود بزرگ شدیم! انگار همین دیروز بود که دور همین حوض میدویدیم و با هم گرگم به هوا بازی میکردیم و صدای خنده مان تا هفت تا خانه آن طرفتر هم میرفت. انگار همین دیروز بود که.... کپی پیگیرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
آرزویت را برآورده میکند آن خدایی که؛ آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند♡
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 انگار همین دیروز بود که تب شدیدی کرده بودم و جواد با اینکه فقط ۱۰ سالش بود پای به پای مامان تا صبح بیدار ماند و پلک روی هم نگذاشت. انگار همین دیروز بود که جواد با خوشحالی آمد و خبر قبولی دانشگاه اش را به ما داد. اما گذر زمان میگوید که الان جواد یک پسر جوان ۲۵ ساله است و من هم یک دختر ۲۱ ساله! برمیگردد و لبخندی میزند، جوابش را با لبخند میدهم. _ چیه آبجی خانوم خوشگل ندیدی دو ساعته زل زدی بهم!؟ + یعنی این اعتماد به سقفت منو کشته _ خب لابد خوشگلم دیگه که دو ساعته موندی زل زدی + یعنی این اعتماد به نفس نه ببخشید اعتماد به سقف تو رو کلاغ داشت الان یه چیزی شده بود _ دست شما دردنکنه دیگه، الان ما شدیم کلاغ!؟ + نه کی گفتم ، از قدیم گفتن در مثل جای مناقشه نیست، مثال زدم من _ بله بله درسته هردو میخندیم روزی هزاران بار از خدا بابت وجود جواد تشکر میکنم، جواد فقط برادرم نیست؛ جواد رفیقم است، جواد برایم مثل کوهیست که خیلی راحت میتوانم بهش تکیه کنم. نماز صبح را با هم میخوانیم. انقدر خسته است که احساس میکنم هر لحظه ممکن است از خستگی بیهوش شود. راهی اتاقش میشود تا حداقل این چند ساعت کوتاه را بتواند کمی استراحت کند. من هم به اتاقم برمیگردم و میخوابم. کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
دنیا پر از بقیه است... !!
فرق فقیر و گدا🍃 عارفی در «بصره» زندگی می کرد. روزی هوس "خرما" کرده بود اما سکه‌ای برای خرید نداشت. نزد خرمافروش رفت و کفش‌هایش را به او داد و گفت: "در ازای اینها به من مقداری خرما بده" خرمافروش که کفشهای کهنه او را دید، آنها را بر زمین انداخت، و گفت: "اینها هیچ ارزشی ندارند، عارف، کفش‌هایش را برداشت. مردی که این صحنه را تماشا می کرد به خرمافروش گفت: "آیا او را نشناختی؟ او، فلان عارف بزرگ بود" خرمافروش که از کار خود پشیمان شده بود، طبق خرما را برداشت و به دنبالش دوید و با التماس به او گفت: "بایست تا هر قدر خرما میخواهی به تو بدهم" عارف رویش را به او کرد و گفت: "برگرد که من دینم را به خرما نمی فروشم، برو تا از این پس، فقیر را از گدا تشخیص بدهی" خرمافروش با تعجب پرسید: "فرقشان چیست؟! عارف گفت: "فقیر آن است که ترک دنیا کرده؛ اما گدا کسی است که دنیا، ترک او کرده است" منبع📚 :مصابيح القلوب
سلام🙂 انشاءالله از فردا پارت گذاری به روال عادی برمیگرده و شروع میشه این سه روز بخاطر تعطیلات کانالمون هم پارت نداشت منتظر باشید😉
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 چهار روز گذشته است.... چهار روز که سجاد صبح ها دنبال جواد نمی آید. این چهار روز دائم وسایل هایم را گم میکنم و یادم نمی آید کجا گذاشتمشان ،روی هیچکدام از درس هایم تمرکز ندارم و ذهنم درگیر است. دیشب جواد میگفت که این چند روز سرشان خیلی شلوغ است و سجاد صبح ها خودش مستقیم به محل کار میرود و برای همین دنبال جواد نمی آید. بی حوصله از اتاق خارج میشوم. ساعت تقریبا ۸ شب است ‌و منتظر برگشتن بابا و جواد هستیم. مامان همچنان توی آشپرخانه مشغول است. +مامان کاری نداری!؟ _ نه مادر همه تموم شد دلم برای مامان میسوزد، امروز صبح هم به خرید رفت هم تمیز کاری و کارهای خانه؛ همه را هم دست تنها انجام داد من هم با اینکه صبح فقط یه کلاس داشتم و زود به خانه برگشتم ولی از صبح به بهانه درس خواندن توی اتاقم رفتم، کتابم را باز کردم و جلو رویم گذاشتم و زل زدم به کتاب ولی حتی یک کلمه هم نفهمیدم.... حس عجیبی دارم، حسی که از صبح همراه ام است. به قول قدیمیا انگار دارند توی دلم رخت میشورند. نمیدانم دلیل این دلشوره بیجا چیست و همین بیشتر بهمم میریزد. تا میخواستم روی درس تمرکز کنم تصویر سجاد جلوی چشمم ظاهر میشد _ حنا...... حنا......... حنانه با توام نمیدانم چقدر است که در افکار پریشانم غرق شده ام ولی اصلا متوجه آمدن بابا و جواد نشدم...... کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده: ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 +جانم مامان؟ _ بیا کمک کن سفره رو بچینیم +چشم سر میچرخانم، جواد به سمت اتاقش میرود. عجیب است تا حالا هیچ وقت انقدر ساکت نبود. همیشه تا به خانه میرسید صدای خنده و شوخی اش بلند میشد، به قول مامان اول صدایش می آمد بعد خودش؛ ولی امشب اصلا سرحال نیست. سفره را همراه مامان میچینیم و همگی در سکوت مشغول غذا خوردن می شویم. هرشب جواد شروع میکرد به صحبت و اتفاق هایی در طی روز در محل کار افتاده بود را تعریف میکرد و میخندید ولی امشب.... نگاهی بهش می اندازم، به بشقابش خیره شده و با غذایش بازی میکند. معلومه که اصلا حالش خوب نیست، این حالش نگرانی ام را بیشتر میکند. بابا به حرف می آید: جواد بابا خوبی؟ چیزی شده؟ اما جواد هیچ تغییری در حالتش ایجاد نمیشود، انگار اصلا نمیشنود.... _جواد؟ جواد؟ یهو سرش را بالا می آورد: جانم با من بودین؟ _بابا معلوم هست کجایی؟ هرچقدر صدات زدم جواب ندادی. حالت خوبه؟ چیزی شده؟ _نه چیزی نیست خوبم اینبار مامان میپرسد: مطمئنی؟ انگار حالت خوش نیست مادر لبخند زورکی میزند: نه مامان جان خوبم به چشمانش نگاه میکنم؛ من برادر خودم را میشناسم، میدانم چیزی شده که این چنین بهمش ریخته است. در چشمانش پریشانی و نگرانی را کاملا میتوان دید. بند دلم پاره میشود، یعنی چه شده که برادر همیشه آرامم این چنین پریشان است!؟..... کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
پارت امشبمون😉