🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿
🌸
#عطر_عاشقی
#پارت9
+جانم مامان؟
_ بیا کمک کن سفره رو بچینیم
+چشم
سر میچرخانم، جواد به سمت اتاقش میرود. عجیب است تا حالا هیچ وقت انقدر ساکت نبود. همیشه تا به خانه میرسید صدای خنده و شوخی اش بلند میشد، به قول مامان اول صدایش می آمد بعد خودش؛ ولی امشب اصلا سرحال نیست.
سفره را همراه مامان میچینیم و همگی در سکوت مشغول غذا خوردن می شویم.
هرشب جواد شروع میکرد به صحبت و اتفاق هایی در طی روز در محل کار افتاده بود را تعریف میکرد و میخندید ولی امشب....
نگاهی بهش می اندازم، به بشقابش خیره شده و با غذایش بازی میکند. معلومه که اصلا حالش خوب نیست، این حالش نگرانی ام را بیشتر میکند.
بابا به حرف می آید: جواد بابا خوبی؟ چیزی شده؟
اما جواد هیچ تغییری در حالتش ایجاد نمیشود، انگار اصلا نمیشنود....
_جواد؟ جواد؟
یهو سرش را بالا می آورد: جانم با من بودین؟
_بابا معلوم هست کجایی؟ هرچقدر صدات زدم جواب ندادی. حالت خوبه؟ چیزی شده؟
_نه چیزی نیست خوبم
اینبار مامان میپرسد: مطمئنی؟ انگار حالت خوش نیست مادر
لبخند زورکی میزند: نه مامان جان خوبم
به چشمانش نگاه میکنم؛ من برادر خودم را میشناسم، میدانم چیزی شده که این چنین بهمش ریخته است. در چشمانش پریشانی و نگرانی را کاملا میتوان دید.
بند دلم پاره میشود، یعنی چه شده که برادر همیشه آرامم این چنین پریشان است!؟.....
کپی پیگرد قانونی و الهی دارد....
کپی حتی پیوی حرام🚫
نویسنده : ریحانه خورشیدی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿