eitaa logo
♡عـــطر؏ــاشـقـے‌♡
634 دنبال‌کننده
296 عکس
41 ویدیو
0 فایل
بِـسمِ رَبـِ خالِـ‌قِ ؏ُـشّـاق...🫧✨️ ارتباط با مدیر و نویسنده: @Reyhaneh_kh7 ارتباط با ادمین: @Ad_asheghi هرگونه کپی برداری از داستان پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸 +جانم مامان؟ _ بیا کمک کن سفره رو بچینیم +چشم سر میچرخانم، جواد به سمت اتاقش میرود. عجیب است تا حالا هیچ وقت انقدر ساکت نبود. همیشه تا به خانه میرسید صدای خنده و شوخی اش بلند میشد، به قول مامان اول صدایش می آمد بعد خودش؛ ولی امشب اصلا سرحال نیست. سفره را همراه مامان میچینیم و همگی در سکوت مشغول غذا خوردن می شویم. هرشب جواد شروع میکرد به صحبت و اتفاق هایی در طی روز در محل کار افتاده بود را تعریف میکرد و میخندید ولی امشب.... نگاهی بهش می اندازم، به بشقابش خیره شده و با غذایش بازی میکند. معلومه که اصلا حالش خوب نیست، این حالش نگرانی ام را بیشتر میکند. بابا به حرف می آید: جواد بابا خوبی؟ چیزی شده؟ اما جواد هیچ تغییری در حالتش ایجاد نمیشود، انگار اصلا نمیشنود.... _جواد؟ جواد؟ یهو سرش را بالا می آورد: جانم با من بودین؟ _بابا معلوم هست کجایی؟ هرچقدر صدات زدم جواب ندادی. حالت خوبه؟ چیزی شده؟ _نه چیزی نیست خوبم اینبار مامان میپرسد: مطمئنی؟ انگار حالت خوش نیست مادر لبخند زورکی میزند: نه مامان جان خوبم به چشمانش نگاه میکنم؛ من برادر خودم را میشناسم، میدانم چیزی شده که این چنین بهمش ریخته است. در چشمانش پریشانی و نگرانی را کاملا میتوان دید. بند دلم پاره میشود، یعنی چه شده که برادر همیشه آرامم این چنین پریشان است!؟..... کپی پیگرد قانونی و الهی دارد.... کپی حتی پیوی حرام🚫 نویسنده : ریحانه خورشیدی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿