عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #بیست_وهشت رکاب(آقا) نه این که نمازش را تند میخواند، نه.
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #بیست_ونه
عقیق
نگین بی آن که بخواهد،
جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر به پدری که در این جور بحرانها، حرفش را گوش کند
نیاز دارد و از جوانیاش بگوید و راهنمایی کند.
همراهش باشد و از حقش دفاع کند.
ابوالفضل فکر میکرد ،
الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابوالفضل چطور این غائله را ختم به خیر میکند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شدهاش میخندد!
نگین به بهانههای مختلف دور و بر مسجد میپلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود.
ابوالفضل با هیچ منطقی نمیتوانست این رفتار نگین را توجیه کند.
حتی در نظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت.
این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر میانگیخت و شاید انزجار!
یک بار که به نگین برگشت ،
و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند!
برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجهاش فرار به جلو میشد.
تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد
و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابوالفضل هم برایش دوست داشتنی است!
هر چه میخواست بی تفاوت باشد، نمیشد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی.
اما نمیتوانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگیاش تاثیر میگذاشت.
از در مسجد که وارد شد،
نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد. خسته بود؛ آن قدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت. یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد.
چراغها که خاموش شدند،
بغضش شکست؛
دلش هم شکست.
سر درد و دلش باز شد.
گفت پدر میخواهد.
گفت کم آورده است.
گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاکهای لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد.
وقتی خوب سبک شد،
برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند.
احساس خنکی کرد؛
انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمیکرد.
به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش میپیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند.
چقدر زود، #ارباب یتیم نوازی را شروع کرده بود!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313