eitaa logo
عطر معرفت
575 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
260 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #سی_وپنج عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد: -دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمی‌زنی! -شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چه کار کنم؟ -هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟ و بشری را محکم بوسید. دلش می‌خواست سر روی پای بی بی بگذارد، مثل بچگی‌هایش! بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت: - بیا... بیا، مثل بچگیات روی پام بخواب! بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت: -خاک بر سرم، بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست! -هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه! مثل همیشه‌اش، شروع به تعریف کردن، کرد: -سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمش رو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. من رو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچه‌ام یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمش رو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات. این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمی‌شد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت. بی بی بزرگش کرده بود. برای همین شنیدن حرف‌های تکراری بی بی هم برایش جذاب بود.بی بی دستش را بین موهای بشری برد: -غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه می‌خواد! بشری خودش را به آن راه زد: -ان‌شالله بچه‌های مینا رو می‌بینید. یکم دیگه صبر کنید! بی بی خندید: -بچه‌های مینا هم به وقتش! فعلا بچه‌های لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره! بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد: -نه بی بی، آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده. بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید: -تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمی‌دمت! -منم باهاتون موافقم بی بی! فقط مادر بود که نمی‌خندید. چون می‌دانست بشری شوخی نمی‌کند و خیلی وقت است «نه» به دلبستگی‌هایش گفته است. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313