eitaa logo
عطر معرفت
575 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
260 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وچهار فیروزه پنج شنبه‌ها زودتر می‌آمد؛ البته اگر ک
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی است. برزخ میان ماندن و رفتن. چقدر انتظار می‌کشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابوالفضل نگهم داشته است. به خودش می‌پیچد. لب‌هایش خشک است، عرق کرده. کاش می‌شد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ آن قدر خودت را عذاب نده. اما نمی‌بیندم. اگر می‌دید، می‌فهمید که دائم تا مقابل در بهشت می‌روم و نمی‌توانم تنهایش بگذارم؛ برمی‌گردم و یک دور دورش می‌چرخم و دوباره می‌روم تا خود . آن‌جا، خجالت می‌کشم وارد شوم. . می‌دانم تا راضی نشود، نمی‌توانم سرم را مقابل بالا بگیرم. نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه می‌شود. حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش می‌زند، مگر این که مثل ابوالفضل من کوه باشد. سرش پایین است و پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشته. مثل آتش‌فشانی است که هر آن ممکن است فوران کند. مقابلش زانو می‌زنم. همیشه او منت می‌کشید، نازم را می‌کشید اما حالا دلم می‌خواهد آن قدر نازش را بکشم که راضی شود. کاش می‌فهمید مقابلش هستم. کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است. کاش صدایم را می‌شنید که می‌گویم: -ابوالفضل... ابوالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا این قدر اذیت می‌کنی خودت رو؟ تو که می‌دونستی همه‌مون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو، قول میدم تو رو هم باخودم ببرم. پدرم کنارش می‌نشیند. نمی‌تواند به چشمان پدرم نگاه کند. می‌گویم: -تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدا رو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی. پدرم دستش را می‌گیرد. ابوالفضل بالاخره به حرف می‌آید: -بذارید ببینمش، می‌خوام پیشش باشم. پدرم بلندش می‌کند، و مقابل اتاق ICU بردمش. هردو پیر شده‌اند. چقدر برایشان مهم بودم و نمی‌دانستم. همان بهتر که من جای آن‌ها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آن‌ها قوی نیستم. از درون آب می‌شوم. به جسمم نگاه می‌کند. حیف که نمی‌توانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمی‌شنود: -دیوانه! منم! من این جام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم! سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. بی بی که تا الان داشت برای سلامتی‌ام قرآن می‌خواند، در گوشش می‌گوید: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. چشمانش از اشک پر می‌شوند. خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد. شروع می‌کند به صلوات فرستادن. همراهش می‌فرستم. همه دنیا صلوات می‌فرستند؛ همه، ملائک، جمادات، گیاهان، همه! -اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... کوچه خاکی، دیوارهای گلی، در چوبی، بوی دود می‌آید. آتش است که زبانه می‌کشد. بوی دودش آشناست! می‌شناسمش! این آتش، آتش فتنه است. آتشی از جنس آتش شب‌های فتنه‌هشتادوهشت رحم ندارد، می‌سوزاند. به دامان ولایت‌مدارها می‌افتد، به دامان پرچم‌های عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟ صدای زنی از پشت در می‌آید. از پشت در؟ نه! انگار از آسمان است! لگدی به در می‌خورد. گدازه‌های آتش این سو و آن سو می‌جهند. در با ضرب باز می‌شود یا بهتر بگویم می‌شکند و به دیوار می‌خورد. پشت در خانمی ایستاده بود، پشت در میخ داشت. نکند... آخ! می‌سوزم؛ سوزنده‌تر از آتش. هیچ کاری از دست من برنمی‌آید؛ اما از دست این‌ها که در کوچه‌اند، چرا! مگر مرد نیستند؟ پس چرا دست روی زن بلند می‌کنند؟ مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله می‌کنند؟ ادامه👇👇 ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_وپنج رکاب (خانم) سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سن
ادامه قسمت درست نمی‌توانم ببینم. صدای ناله می‌آید. چرا هیچکس نیست دست بچه‌ها را بگیرد و داخل خانه ببرد؟ بچه‌ها نباید ببینند؛ مخصوصا پسربچه‌ها، به غرورشان بر می‌خورد. صدای «اماه اماه» بچه‌ها قلب سنگ را هم می‌خراشد اما این‌ها سنگ هم نیستند. آخ! در سوخته، من هم سوخته‌ام. دنیا خاکستر شده است. ابوالفضل که دید دنده‌هایم شکسته و صورتم کبود است، این طور دارد سر به دیوار می‌زند، اگر می‌دید چه دیده‌ام حتما سر به بیابان می‌گذاشت. 😭 از این جا که نشسته‌ام، داخل حیاط، کنار در سوخته، صدای نجوای ابوالفضل را می‌شنوم. دارد خانم را صدا می‌زند. پشت در ایستاده به امید انفاق‌های کریمانه اهل این خانه دراز کرده. آخر خانم که نمی‌توانند بلند شوند، خسته‌اند؛ زخمی‌اند. ابوالفضل زمزمه می‌کند: -این بچه مادر می‌خواد... بشری هنوز خیلی جوونه... دوباره بهم ببخشینش! بچه‌های این خانه هم مادر می‌خواهند. مادر این خانه هم جوان است. ابوالفضل بازهم التماس می‌کند. دل سپرده‌ام به خواست همان که تا این‌جا هوایمان را داشته. مثل اهل این خانه باید تسلیم باشم. اگر بگویند برگرد، برمی‌گردم. ابوالفضل بازهم در می‌زند. برایم مهم بود امیرمهدی زنده بماند که ماند. سالم هم هست، اما فقط سالم بودنش مهم نیست. مادر می‌خواهد. من هنوز مادری نکرده‌ام؛ برعکس مادر این خانه که مادری را به کمال رسانده. اگر بروم، چه کسی برای امیرمهدی مادری کند؟ چه کسی سربازی کردن برای امام را یادش بدهد؟ بلند می‌شوم. عطر عجیبی در خانه پیچیده. با اجازه خانمم، باشد ابوالفضل جان، می‌مانم. به خاطر خدایی که دوست دارد کنار تو و امیرمهدی باشم، می‌مانم! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313