𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_یازدهم خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قو
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_دوازدهم
«گرگ!»
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد.
ترسان گفتم: «چکار کنیم؟»
احمد گفت: «آرام باش.»
نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط میخواستم از آن دندانهای سفید که به سرعت نزدیک میشدند فرار کنم.
فریاد زدم:
«بدو احمد! الان می رسند.»
و خواستم بدوم، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت:
«از جایت تکان نخور. مگر یادت رفته آن مرد چه گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم:
«ولم کن. بگذار بروم. الان تکه پاره مان میکنند.»
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت:
«دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن!»
راست میگفت گرگها جلوتر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشمهای براق و ترسناک خیره مان بودند.
حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم!
لرز شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام میکرد، به هق هق گریهای شدید مبدل شد.
بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر میکردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم. احمد ساکت بود و فقط می لرزید.
بالاخره جسورترین گرگها جلو دوید. صورتم را بر شانه احمد فشردم و فریاد زدم:
«نه...نه...»
هر لحظه منتظر پنجه ها و دندانهای تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت:
«...نگاه... کن»
چیزی که دیدم باور کردنی نبود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزه شان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد.
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: «حالا دیدی حالا دیدی؟!!»
نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافه بور شده گرگها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد.
و...
گفتم:
«عجب ماجرایی در یک قدمی گرگها باشی ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
به سوی نور12.mp3
زمان:
حجم:
16.68M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_دوازدهُم 12
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
@atre_narges_313
╰┅┅┅❀💚❀┅┅┅╯