🎉جشن پتو🎉
💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉
💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦♂
💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨
💉به همینخاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲
💊اولش جا خوردیم..😳
💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷♂
💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅
💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊
💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.⏰
💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶
💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣
💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲
#طنزجبهه🌸✨🌸✨
【 @atre_shohada】
34f53e8b68fc499fa9bdab8219edab94.mp3
4.02M
🍃به وقت مداحی...
آه دلـم ببین اشکمـو
جمعه های دلگیرمـو
چشم به راه تو شبـای تار
کاش تموم شه این انتظار...😭
#مهدیشکوهی
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
اگر میخواهید نذرے ڪنید،
فقط گناه نڪنید !
مثلا نذر ڪنید یک روز گناه نمیڪنم
هدیه به آقا صاحب الزمان(ﷻ)
یڪے از مجربترین ڪارها براے آقاست!
#امام_زمان♥️
#شهیدمجیدسلمانیان
【 @atre_shohada】
📝خاڪریز خاطرات ۴
گل رو به طرف بابا دراز کرده بود و مـی گفت:
بابا جون بگیر،بابا هم فقط نگاه می کرد و اشک می ریخت،💧
تعجب کردم که چرا گل رو نمی گیره
پرستار که ملحفه رو کنار زد دلم آتیش گرفت
دو دست و دو پای پدر قطع شده بود
پدر گریه می کرد و دختر بهش زل زده بود.😭
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سوم اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهارم
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی...
مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی...
-هه...عشق اینه
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم...
بیا اینو بگیر...
آرومت میکنه...
-این چیه؟😳
-بهش میگن سیگار!!
نمیدونستی؟
-مسخره بازی درنیار...
من لب به این نمیزنم...
-نزن😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم...
سرم رفت...
-این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
-آرومت میکنه...امتحان کن...
-نمیخوام...
-باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن😳
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم...
بابا عصبانی شد و...
-دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره...
کدومتون به حرفم گوش داد...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡
بابا میگفت و من گریه میکردم...
همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...
چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه...🚫
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم...
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد...
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته...
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم...
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم...
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود...
داغ بودم...
داغ داغ...
تب شکست و تنهایی،
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند...
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم...🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭
از حموم درومدم،
سردم بود ولی داغ بودم...
دیگه زندگی برای من تموم شده بود...
چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا...
بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم...
دیگه خندیدن یادم رفته بود💔
من مرده بودم...❗️
ترنم مرده بود...❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم...
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده...
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه،
اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون،سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم😔
سعید منو نابود کرده بود....
حال بد خودم کم بود،بابا هم با دیدن نمره هام شدیدا دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت،هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
-درس امروز یکم سنگین بود،میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
-برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم.یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم...
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای!میشه بپرسم چرا؟
-فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
-بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خانوم...
-بله؟؟😠
-چیز بدی گفتم؟من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم...
ولی تو خیلی بداخلاقی...
و از همه هم جذاب تر😉
پاشو برو گم شو بیرون😠
-چرا اینجوری میکنی؟😳
مگه من چی گفتم؟؟
-گفتم برو گم شو بیرووووون...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی😡
-متاسفم برات...
دختره ی وحشی...
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه...
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌مناجات با امام زمان...
🍃در انتظار آمـدنم ایــستاده اے
•اصلا وکیل ما تو
•ماهیچ کاره ایم...😭
#استادمیرزامحمدی
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
«وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا»
و بر خداوند توكّل كن، و همين بس كه خداوند وكيل و نگهبان توست.
-احزاب 3
#آیه_گرافی✨
💞معرفی شهید💞
محمد ناظری فرمانده و بنیانگذار یگان ویژه تکاوری نیروی دریایی سپاه پاسداران، مرکز آموزش هوابرد سپاه و از بنیانگذاران دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه (دافوس سپاه) بود.
دوستان و همرزمان شهید «محمد ناظری» میگویند که دوستی و نزدیکی خاصی میان این شهید و شهید سپهبد قاسم سلیمانی برقرار بود به طوری که شهید ناظری به لشکر ۴۱ ثارالله پیوست و همیشه در کنار حاج قاسم بود.
مستند «ناگفتههای فرمانده» داستان زندگی و شهادت حاج محمد ناظری را روایت کرده است.
✅ ناگفته های شهیدحاج قاسم سلیمانی درباره ی محمدناظری💥
سرلشکر سلیمانی گفت: ما جهاد مهمی را به یاد نداریم که شهید ناظری در آن شریک نبوده باشند.
سردار حاج محمد ناظرى فرمانده نیروهاى ویژه دریایى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بهعلت ایست قلبی در جزیره فارور به درجه شهادت رسید.
پس از این خبر سرلشکر قاسم سلیمانی در منزل سردار ناظری حاضر شد و گفت: بزرگترین ویژگی شهید ناظری این بود که در این سالها از ابتدای انقلاب تاکنون هیچ تغییری در ایشان ایجاد نگردید.همیشه پرکار و در صحنه و هر جای انقلاب که نیاز بود مسئولیت سختترین کارها را به عهده میگرفتند.
وی افزود: علیرغم جایگاه و سنشان همچنان در صحنه بوده و تا اخرین لحظات عمر مشغول به خدمت بودند.
سرلشکر سلیمانی گفت:بنده از سال 58 که نیروی آموزشی ایشان بودم، تا کنون تغییر یا خستگی در ایشان ندیدم.
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمحمدناظری🕊🌺🍃
ولادت:۱۳۳۳
شهادت:۱۳۹۵
آرامگاه:امامزاده علی اکبرچیذر
【 @atre_shohada】
محـبـوب مـن!
همہ عالم مےدانند ڪہ دوست داشتن
شما مرا سر بہ راه ڪرده است🙃(:
#امام_زمان♥
#سلام_فرمانده✨
【 @atre_shohada】
علمدارِکمیل .mp3
1.28M
🌱از درد با پاهاش یه چاله کنده بود که نیم متر عمقش بود💔
برا؎ چی⁉️👆👆
ایثاررو ازشهدا یادبگیریم.
#استادرائفیپور
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】