eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم به دیدارش رفتم. جهاد به محض اینکه مرا دید گفت:  چقدر لاغر شدی، تو مگه ورزش نمی کنی؟ مگه آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب، ورزش» و من فهمیدم که سخنان رهبر معظم انقلاب به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان با اهمیت است... ♥ 【 @atre_shohada
دیگر رقیه فهمید بابا دو بخش دارد بخشی به روی صحرا بخشی به روی نیزه...💔
💌روایت عشق: خدایا؛ چندیست عقده دل پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد... خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید. تاسوعا رسید. عاشورا رسید. محرم رو به اتمام است و من هنوز. خدایا؛ چه شده است؟ مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟ خدایا؛ می‌دانم،می‌دانم روسیاهم، پرگناهم. اما تو را به حسین علیه‌السلام تو را به زینب سلام‌الله‌علیها تو را به عباس علیه‌السلام خدایا دیگر بس است. اصلاً بگذار این‌گونه بگویم غلط کردم. خدایا بگذر بگذر از گذشته‌ام.. شانزدهم مردادماه ‌ سالروز اسارت شهید محسن حججی توسط نیروهای داعشی ‌ 🕊 ♥️ 【 @atre_shohada
22.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه های ... 🔹ماریه میگه تعداد آدم بدها انقدر زیاد شده که همه دشت رو پر کرده، ولی قاسم که برادرزاده آقای امام حسین می‌شه بهش گفته ما تا وقتی عمو عباس رو داریم نباید از هیچ چیزی بترسیم. به نیت حضرت رقیه ۱۴ صلوات بفرستید.💚 🖤 【 @atre_shohada
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینم بدون تو اون خاک و خون تو آتیش به قلب خدا میزنی.♥️ 🥀 🖤
عطــــرشهــــدا 🌹
#قصه‌دلبری #رمان📚 #قسمت_پنجم با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم می
📚 دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید،نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود.. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.انگار دست امام (ع)بود و دل من ،ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود;راست کار نبودن،گیر وگور داشتن! گفتم: ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟ خندید و گفت:توی این سالا شما رو خوب شناختم! یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می گفت:خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین! فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد. می گفت:وقتی این کتابارو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!☺️ من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند،این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم مثل وهب...! می خواستم کم نیاورم، گفتم:خب منم میام!منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش .. از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود🤦🏻‍♀ گفتم: من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم! می گفت:اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین! گفت:ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف! می خندیدکه: چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم! یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد.. گاهی با خنده به من تعارف می کرد:خونه خودتونه، بفرمایین! زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟ گفتم:ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم! گیرداد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید.. گفتم:خیلی! خودم را راحت کردم و گفتم:که نمی توانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت:اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!😁 گفتم: اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..😂 نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس😁 روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃 هنوز دانشجوبود. خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است😐 پررو پررو گفت:اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا. انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم .. کسی نبود بهش بگوید:هنوز نه به باره نه به داره!یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت. باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😅😍 مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت: دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا! 📚زندگینامه‌شهید‌محمد‌حسین‌محمد‌خانی ... 【 @atre_shohada
مداحی_آنلاین_ای_گل_لب_تشنه_افتاده_به_صحرا_میثم_مطیعی.mp3
8.64M
🍁مداحی تایم... ای گل لب تشنه افتاده به صحرا خیز و ببین چشمه اشکم شده دریا @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر... چون شیشه عطری که درش گم شده باشد..!💔
💌روایت عشق : 🥀شب سوم محرم تازه از عملیات برگشته بودیم. محمد حسین اصرار می کرد که باید برویم حرم. بیشتر بچه ها از فرط خستگی توان نداشتند بیایند. فقط من اعلام کردم که حاضرم همراهش به حرم بیایم. راه افتادیم. وقتی رسیدیم به حرم، برق رفته بود. اجازه ورود به حرم را نمی دادند. محمدحسین اصرار کرد تا قبول کردند که فقط داخل حیاط برویم. وقتی وارد حیاط شدیم، دیدیم با اینکه 3 روز از محرم گذشته هنوز حرم سیاهپوش نیست و پرچم عزا هم روی گنبد نصب نشده است. رفت دوباره کلی التماس کرد تا اجاره بدهند که او پرچم سیاه را بگذارد. با اصرار محمدحسین، خادم حرم هم مجبور شد قبول کند. وقتی محمدحسین رفت بالای گنبد، اول احترام نظامی گذاشت و بعد هم پرچم را تعویض کرد. فردا صبح یعنی چند ساعت پس از این حادثه از ناحیه پهلو و بازو مجروح شد که منجر به شهادتش شد. «راوی همرزم شهید. 🕯🖤 🕊 【 @atre_shohada
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند عــــبادت چیست؟ فـرمود: عـبـادت خدمــت کـردن بــه خلـــــــق اســـت پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت: اگـر هر پیـــشه‌ای ڪه به آن اشـــتغال‌داری رضــــای خدا و مردم را در نظــر داشته باشی این نامش عبـادت است‼️ پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس.. این‌ها چـه هستنــد؟؟؟ گــفت: این‌ها اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای نزدیڪ شـدن به خـــدا انجـام دهد تا انوار حــق را بگیرد... 💥 【 @atre_shohada