eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگينامه وخاطرات طلبه‌ي جانباز شهيدمدافع حرم محمدهادي ذوالفقاري🦋 شوخ طبعی💚 📚 هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعيها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت« يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالاو پايين پرت ميكردند. يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه راچشیدند. گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي...🌿 ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هفدهم چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳 بعد چنددقیقه
📚 دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم. یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم -الو؟ یه پسر بود!صداش ناآشنا بود -سلام ترنم خانوم -سلام.بفرمایید؟ -ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم☺️ علیرضا هستم،دوست عرشیا -اهان... نه خواهش میکنم... بفرمایید؟ -عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم -بی اجازه؟؟ -بله؟؟ -بی اجازه شمارمو برداشتید؟😒 -بله خب....باید باهاتون حرف میزدم... -اوکی بفرمایید😏 -ببینید... عرشیا خیلی شمارو دوست داره... -خب؟😏 -چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته؟ -نه،چیز خاصی نمیدونم ازش. -عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده. مادرشو تو بچگی از دست داده، پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش میکرده، اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده....💕 -پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟😏 چرا؟!حتما شبیه مادرشم -اینطور نیست خانوم.... عرشیا واقعا شما رو میخواد -ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست،چیز دیگه ای میگه😏 -امممم...نه...خب...چیزه... بالاخره برای هرکسی پیش میاد... -برای اونا هم خودکشی میکرده؟؟ -ترنم خانوم... گذشته ها گذشته... مهم الانه که عرشیاست -عرشیا ذاتا دیوونست آقا😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره😡 -نه...باورکنید پشیمونه... بهش یه فرصت دیگه بدید... ازتون خواهش میکنم.... لطفا... -باشه،به خودشم گفتم،فعلا هستم تا ببینم چی میشه... -ممنونم😊 لطف کردید😉 کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم. خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود. خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏 دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم... -مرجان؟ مری؟ -هوم😴 -مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم... -ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد -اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒 بلندشو لوس نشو... -وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم -باشه،خودت خواستی.... لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم، -مرجان؟ -هووووممممم؟😖 -هنوز میخوای بخوابی؟ -اوهوم😢 -باشه بخواب... و آب لیوانو خالی کردم روش😂 مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳 خفت میکنم.....😠 زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم -تقصیر خودت بود😝😂 همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐 آب یخخخخخ بود، نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣 فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم اونم میخندید و میگفت -تقصیر خودت بود😝😂 تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😁 با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت... چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢 به قلم:محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#قصه‌دلبری #رمان📚 #پارت_هفدهم آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زود رفت دستور پخت آن غ
📚 هر هفته باید می آمد یزد.بیشتر از من اذیت میشد،هم نگران من بود، هم نگران بچه.. حواسش دست خودش نبود.گاهی بی هوا از پیاده رو میرفت تو خیابان، مثل دیونه ها.ب دنبال نقطه ای میگشتیم ک بفهمیم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟ دفتر هیچ مرجعی نبود ک زنگ نزنیم! حرف همشان یکی بود: «در گذشته دنبال چیزی نگردید. بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!‌» در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت! یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه به‌همین شکل بماند 😔🙁 دکتر می گفت :«در طول تجزیه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده‌ بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه! عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»😓 نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان . نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد ! استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه 🙃🙂 دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد . هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم! رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها 😶😞 در بیابان بود. می گفت انگار به من الهام شد! نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده . همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد ،صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم! دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم . دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!» گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»😔 وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود! آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه‌خون 😔😞 هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت! اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..! سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!» وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند . دوباره گفتم :« ولی من می‌خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند . گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»😁 محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند . من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش،هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی. فقط کمی ریز بود.. دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود😍 بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت ..هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی 🙂دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد . نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد . پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!» دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم!😣 _با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره! 😭😭 _رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش !😔 وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند !🙁 ☹️ ۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین! هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم..نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم.عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت : «به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !»ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!» می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..! رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت 😍😁 مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن.. روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) .. خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم! همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات.. می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!» قبول نکردیم .. محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!» در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم😢 📚زندگینامه‌شهید‌محمد‌حسین‌محمد‌خانی ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_هفدهم #رمان📚 زینب دلش میخواست باآنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بودو
📚 زینب گریه میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند. مینا که وضع اینطوری دید و می دانست اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می‌گذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت مامان، به تو و شهلا و شهرام وابسته تره مامان طاقت دوری تو رو نداره تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه بمونی از دَرسِت عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت رو بزاری و همراه ما به اصفهان بری مهران و مهرداد منو مهری را مجبور می‌کند که با شما بیایم ا اونوقت هیچکدوم نمیتونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم باید کنارمامان بمونی تا مامان تنها نمونه. زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود.زینب حرف مینا را قبول کرد با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان «که این علاقه کمتر از علاقه مینا هم نبود» راضی به رفتن شد.هر وقت حرف من وسط می‌آمد زینب حاضر بود. به خاطر من هر چیزی را تحمل می کرد. مینا به او گفت مامان به تو احتیاج داره زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می‌گفت مامان وقتی بزرگ شدم تو رو خوشبخت می کنم بعد از اینکه همه ما قبول کردیم مینا و مهری در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند دوماً مراقب رفتارشان باشند مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد من دو دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم به همراه مادر و بچه های کوچکتر راهی دستگرد اصفهان شدم.دوباره همه ما با ساک های لباس راهی شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم‌مرغ آب‌پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشته بودم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان اگه جنگ تموم بشه بازم بر میگردیم؟ به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت با آبادان بسته نشده و بالاخره یک روز به شهرش برمی‌گردد. وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه بر سر من آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود. هر چقدر لنج از چوبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخوره قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه از قلبم گوشه‌ ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم .خدا در حق بچه‌هایم مهربانتر از من بود . از خدا خواستم که چهارتا اولادم را را حفظ کند و سالم به من برگرداند .چند ساعت از حرکت ما گذاشت و اخم بچه ها باز شد و به حالت عادی برگشتند از همه بیخیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید. تخم‌مرغ‌ها را به بچه‌ها دادم که بخورند زینب و شهلا تخم‌مرغ‌ها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و پوستش را گرفتند و خوردن بچه ها می خندیدند و با هم شوخی می کردند .از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه دلگرمی من و بچه‌هایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد به شهرام و شهلا زینب نگاه می کرد .همه ما در انتظار آینده بودیم نمی‌دانستیم در اصفهان چه پیش می‌آید اما همه دعا می‌کردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود .مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد صاحبخانه قصد داشت با پولی که از ما می گیرد ساخت خانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحب خانه بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند. وقتی در روزهای سرد اسفند ماه به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود خانه در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم. @atre_shohada