eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 به سمت پنجره ها تا نسیم می آمد صدای پاى امامى کریم می آمد رطب ز شاخه طوبى رسید یا اینکه برای فاطمه سیب دو نیم می آمد     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 423 ✨یک کلاغ و چهل کلاغ ✨ ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت... هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد. همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد. پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت : ”چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند . ... تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ”جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته .“ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند. ... كلاغ بیستمی گفت: ”كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته.“ همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“ همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند، دیدند، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد. كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند. از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است. خیلی از مسایل دور بر ما، حتی مسایل کشورمون و حرفای مسولین، دقیقا مصداق همین ضرب المثله.     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
تواشیح امام حسن.mp3
13.11M
💠 تقدیم به ساحت مقدس کریم اهل‌بیت امام حسن مجتبی علیه السلام 🎙قطعه هنری سرالوجود 🔸کاری از گروه تواشیح و مدیحه سرایی بین المللی مصباح الهدی آبادان 🖇ضبط در استودیو آوای ماندگار     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❄️❄️❄️❄️ ❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ 424 🔴 داستان شهوت ، پسر جوان و پیرمــرد پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین باربری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: « لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند کسی نبود که در گوشم بگوید : ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند : به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد . کسی به من نگفت : اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.    ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 ❄️ ❄️❄️ ❄️❄️❄️ ❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫در این شب زیبا 🌙 از 🦋آرزویم این است که 🌻صفحه غم و اندوه 🌺در دفتر زندگیتان 💐همیشه سفید بماند... 🌹اوقاتتون به وقت مهربانی 🌸لبخندتون بـه رنگ عشق ✨شبتون پر از آرامش 🌷و در پناه خداوند مهربان 🌐در اینستاگرام ، همراه ما باشید instagram.com/shikprofile 💐 پروفایلتو شیک انتخاب کن 🌺🐝 @shikprofile 🦋🌹 ─┅─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─
💫در این شب زیبا 🌙 از 🦋آرزویم این است که 🌻صفحه غم و اندوه 🌺در دفتر زندگیتان 💐همیشه سفید بماند... 🌹اوقاتتون به وقت مهربانی 🌸لبخندتون بـه رنگ عشق ✨شبتون پر از آرامش 🌷و در پناه خداوند مهربان     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ماه شانزدهم رمضان یک سلام🌹 پر از احسـاس عالی🙌 یک سلام پر از محبت و عشق💞 یک سلام پر از انرژی👍 به دوستان گل✍️ امروزتان پر از مهربانی💁‍♀️ زندگیتون منور به نور الهی و دلتون شاد     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ 425 ✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پندآموز⚜ «نپرداختن بدهی دیگران» ✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته. شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. 💥گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج13 اثر استاد حسین انصاریان    ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨